رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

واريز حقوق به صندوق کميته امداد

يک روز که از مدرسه برمي گشت، مثل هميشه به مغازه ي عمويش رفت؛ سلام کرد و عمويش جواب سلام او را به گرمي داد. يوسف پس از مشاهده ي يک تبسم محبت آميز از عمو، در حالي که خستگي يک روز تلاش، در چشمانش لانه کرده
جمعه، 11 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
واريز حقوق به صندوق کميته امداد
 واريز حقوق به صندوق کميته امداد

 






 

 رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

کُتت را چه کرده اي؟

شهيد يوسف کلاهدوز
يک روز که از مدرسه برمي گشت، مثل هميشه به مغازه ي عمويش رفت؛ سلام کرد و عمويش جواب سلام او را به گرمي داد. يوسف پس از مشاهده ي يک تبسم محبت آميز از عمو، در حالي که خستگي يک روز تلاش، در چشمانش لانه کرده برود، کيف و کتابش را در گوشه اي گذاشت؛ اما ناگهان متوجه عمويش شد که در او خيره شده بود. در چشمان عمويش سؤالي بود که يوسف از پيش آن را خوانده بود؛ ولي به روي خود نياورد. عمو نمي توانست بيشتر از اين صبر کند؛ سرانجام از او پرسيد: « کُتت را چه کار کرده اي عموجان؟! »
يوسف ابتدا از دادن پاسخ طفره رفت. با اصرار زياد او، يوسف به حرف آمد که: « آخر هوا خيلي سرد بود، همين حالا هم که آفتاب بالا آمده است، بدون لباس گرم، نمي شود پا از حياط خانه بيرون گذاشت تا چه رسد به آن موقع صبح. »
تأييد عمو که با سر به حرفهايش صحه مي گذاشت، يوسف را گرمي و حرارت مي بخشيد؛ زيرا او ترديد داشت که خانواده اش از کاري که او کرده است، راضي باشند. يوسف ادامه داد: « خوب همان طور که ما در اين هوا، سردمان مي شود، مردمي هم که لباس کافي ندارند، سردشان مي شود ديگر... »
در حالي که برق رضايت در چشمان عمو مي درخشيد، گفت: « عمو جان! باز هم از آن کارها کردي...؟! خوب، حالا قضيه را برايم تعريف کن ببينم. »
يوسف گفت: « صبح داشتم مي رفتم مدرسه، از پيچ کوچه مان که گذشتم، ناگهان منظره اي نگاهم را به خود جلب کرد. اول خواستم بي توجه از کنارش بگذرم؛ ولي انگار يک چيز به پاهايم اجازه ي حرکت نمي داد و مثل آهن ربا مرا به طرف خود جذب مي کرد. توي صورتش نگاه کردم. بيچاره، صورتش از سرما کبود شده بود. به محض اينکه خواستم از کنارش رد شوم، با چشماني خسته نگاهي به من انداخت که آتشم زد. او را شناختم، توي مدرسه ي ما درس مي خواند. نگاهش معني دار بود. جلو رفتم و بدون هيچ حرفي کُتم را درآوردم و به او دادم. (1)

بده به کسي که نيازمند است

شهيد سيد يوسف کابلي
تمام همّ و غم او خانواده هاي بي سرپرست بود و از آنان دلجويي مي کرد. پدرش مي گويد: « در دوره ي دبستان، يک دست کت و شلوار براي يوسف خريدم، کت و شلوار را به معلمش داده بود و گفته بود که پدرم داد و گفت که بده به کسي که نيازمند است. » (2)

وقتي راه باز شد

شهيد صفرعلي رضايي
زمستان بود. برف سنگيني راه هاي روستايي را بسته و مشکلات زيادي را براي مردم به وجود آورده بود. « رضايي » اصرار داشت که هر طور شده راه را باز کنيم. چون خيلي دوستش داشتم، دلم مي خواست که کاري انجام دهد و دست کم، راه روستاي زادگاهش « نوکيدر » را باز کنم. با زحمت زياد، بلدوزري از اداره ي راه و ترابري گرفتيم و سوار تريلي کرديم خودمان هم سوار تريلي شديم و راه افتاديم. نزديک روستا بلدوزر را پياده کرديم و برف روبي شروع شد. من و رضايي هم با پاي پياده، پهلوي بلدوزر حرکت مي کرديم. خبر باز شدن راه توي ده پيچيد. مردم با خوشحالي به طرفمان آمدند و از ما استقبال کردند. وقتي راه باز شد، هر دو سوار وانت شديم و به « بيرجند » برگشتيم. (3)

بدون اورکت در باران شديد!

شهيد عليرضا چراغ چشم
باران به شدت مي باريد و هيچ کس جرأت نمي کرد بدون چتر و اورکت حتي براي چند لحظه بيرون برود، ناگهان در اتاق بسيج باز شد و همه با تعجب ديديم که « عليرضا » بدون اورکت، در حالي که از تمام بدنش آب چکه مي کرد، سلام کرد و داخل شد. با تعجب پرسيدم: « عليرضا! چرا بدون اورکت و با پاي پياده در اين باران شديد آمده اي؟ »
او فقط لبخندي زد و جوابمان را نداد، اما بعدها فهميديم که شهيد عليرضا چراغ چشم، آن شب وقتي که داشته از مقابل آستانه ي سبز قباي دزفول عبور مي کرده، تا به بسيج بيايد، شخصي مستمند را در کنار خيابان مي بيند که از شدت سرما گوشه ي ديوار کز کرده است. او بدون هيچ تأملي در آن باران شديد، اورکت خود را درمي آورد و به روي آن مستمند مي اندازد و خود آن گونه به بسيج مي آيد.
او سرانجام در « کربلاي 4 » دومين شهيد خانواده اش شد و به خدا رسيد. (4)

واريز حقوق به صندوق کميته امداد امام

شهيد عبدالرضا بصيري فر
براي اولين بار و با اصرار منصور به خانه شان در انديمشک رفتم. داخل اتاق که نشستم، چشمم به چند بسته پول دويست ريالي افتاد که در کنار يکي از کمدهايشان چيده شده بود. از منصور پرسيدم: « چرا اين پولها را اين جا گذاشته اي و در بانک واريز نمي کني؟ » لبخندي زد و گفت: « اين پولها حقوق جبهه ي برادرم، عبدالرضا، است. آنها را گذاشته تا به صندوق صدقات کميته ي امداد امام خميني واريز کند. » (5)

کمک به صورت محترمانه

شهيد محمدحسين کريمپور احمدي
حاجي از معدود مسئولاني بود که خود به سراغ مردم مي رفت. مي گفت: خانواده هاي آبرومند هرگز براي دريافت آنچه نياز دارند، به او مراجعه نخواهند کرد و اين وظيفه ي اوست که به سراغ آنها برود، شناسايي اشان بکند و مخفيانه و بصورت محترمانه اي مايحتاج آنان را برايشان بفرستد.
همين طرز تفکر بود که او را از پشت ميز نشيني بيزار مي کرد. از صبح تا شب پشت يک ميز نشستن و با مشتي ورق پاره سر و کار داشتن، به او احساس بيهودگي و پوچي مي داد. با موتوري که داشت، راه مي افتاد، تا آنجا که مي توانست روستاها را زير پا مي گذاشت؛ به همه جا سر مي زد. هر کجا که احساس مي کرد محروم و نيازمندي هست، به ياري اش مي شتافت... » گاهي اوقات از فکر فقر و وضعيتي که شاهد آن بود به گريه مي افتاد. يک روز که به بيرجند رفته بود، در خانواده اي مستضعف در شمال بيرجند، دختر دانش آموزي را ديده بود که دکمه هاي مانتوي مدرسه ي خود را نخ درست کرده بود و اين دختر با وجود فقري که گريبانگير خانواده اش بود، فکر ترک تحصيل را به خود راه نداده بود. وقتي شهيد « کريم پور » از وضع اين خانواده تعريف مي کرد، اشک از گوشه ي چشم هايش مي ريخت. هميشه در اين فکر بود که براي مردم محروم و به ويژه روستائيان زحمتکش کاري اساسي و ريشه اي بکند يک سري کارهاي زيربنايي که بتواند فقر را از چهره ي اين استان کويري بزدايد. چند بار با او به روستاهاي سيستان رفتيم، وقت برگشتن همه ي فکرش اين بود که چگونه مي توان وضع روستاهاي منطقه را سر و سامان داد. اين فکري بود که حاجي را لحظه اي آرام نگذاشت. آرزويي بود که تا هنگام شهادت با او بود.
در پي گيري کارها حرف نداشت. پشتکارش بي نظير بود، وقتي پاي مردم در ميان بود و او درگير حل مشکلات آنها مي شد. آن وقت ديگر محال بود کوتاه بيايد. لحظه اي درنگ را جايز نمي دانست و تا کار را به انجام نمي رساند، آرام نمي گرفت. هميشه و در تمام کارها همين طور بود... يک شب، فکر مي کنم که وقت از نيمه شب هم گذشته بود. صداي زنگ تلفن مرا از خواب بيدار کرد. به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم. صداي آشنايي از آن طرف خط، سلام داد. صدا را شناختم؛ شهيد « کريمپور » بود! صداي شهيد « کريمپور » در آن وقت شب؟!... قلبم از جا کنده شد. حتماً اتفاقي افتاده بود که مي بايست در اسرع وقت به اطلاع من مي رسيد. بعد از سلام و احوالپرسي مختصري که با عجله رد و بدل شد، مکث کردم و منتظر شدم. شهيد « کريمپور » نگران حال خانواده اي مستضعف بود و بر خود واجب و لازم مي ديد که بدون فوت وقت، برايشان کاري بکند. مي گفت به ديدار خانواده اي رفته که محروميت از در و ديوار خانه اشان مي باريده و اين خانواده از داشتن حتي يخچال هم محروم بوده و حالا شهيد « کريمپور » اصرار داشت هرچه زودتر به وضع آنها رسيدگي شود. بعد از شنيدن ماجرا، از اين که حادثه ي ناگوار رخ نداده است، خدا را شکر کردم و نفسي به راحتي کشيدم و پس از لحظه اي سکوت، به « حسين آقا » خرده گرفتم که چرا آن وقت شب اين مسأله را مطرح مي کند، در حالي که مي تواند آن را فردا عنوان نمايد. به هر حال آن شب به شهيد « کريمپور » گفتم فردا زنگ بزند و قضيه را يادآوري کند. شهيد « کريمپور » که گويا آن شب تا صبح از فکر آن خانواده ي محروم بيرون نيامده بود، فردا صبح اول وقت در حالي که مشغول خوردن صبحانه بودم، زنگ زد و با همان سماجت و جدّيت شب قبل، پي گير مسأله شد. (6)

مثل پدر سرکشي مي کرد

شهيد محمود ايزدي
در هنگام تشييع جنازه ي برادرم محمود و در گيرودار و ازدحام جمعيت، پسري هشت - نه ساله خيلي بي تابي مي کرد، خودش را به زمين مي زد و مرتب خود را روي شهيد مي انداخت. خويشان همه متعجب شده بودند. هيچ کدام او را نمي شناختند. از تابوت جدايش کردند؛ ولي باز هم دور نمي شد و خودش را روي آن مي انداخت.
پس از تشييع جنازه، درباره ي پسر بچه از چند نفر سؤال کردم؛ خانمي خودش را مادر او معرفي کرد. علت بي تابي فرزندش را پرسيدم؛ گفت: « شوهرم چند سال پيش از دنيا رفت و چند بچه ي کوچک يتيم برايم ماند؛ تا اينکه خداوند اين آقاي ايزدي را براي ما رساند. مثل پدر به اين بچه ها سرکشي مي کرد و نيازمندي هايشان را برآورده مي کرد. مرتب به در حياط مي آمد و از حال و روز بچه ها خبر مي گرفت و آن ها هم او را چون پدر دوست داشتند. حالا اين طفلک دوباره يتيمي را تجربه کرد. » (7)

پي نوشت ها :

1. پاسدار ولايت، صص 18-17.
2. بي کرانه ها، ص 193.
3. بحر بي ساحل، صص 294، 261.
4. سوره هاي ايثار، صص 163-162.
5. سوره هاي ايثار، ص 240.
6. رسم عاشقي، صص 150، 149، 142.
7. افلاکيان خاکي، ص 26.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.