رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
من هم يتيم هستم!
شهيد حميد هاشمييکي از دوستان شهيد « حميد هاشمي » مي گفت: « از کوچه اي که منزل حميد در آن واقع است، رد مي شدم. ديدم تعدادي از بچه هاي زير ده سال، با تخته هاي چوبي جمله اي ساده درست کرده و ضبط صوتي در آن قرار داده و قرآن پخش مي کنند.
پرسيدم: « شما کي هستيد؟ »
گفتند: « ما بچه هاي يتيم اين محله هستيم. »
گفتم: « با حميد چه نسبتي داريد؟ »
گفتند: « ما او را نمي شناختيم ولي او سراغ ما را مي گرفت و مي گفت: من هم مثل شما يتيم هستم، بياييد با هم زندگي کنيم. روزهاي جمعه که مي شد ما را به صحرا، استخر و گردش مي برد و مي گفت غصه نداشته باشيد، حميد با شماست. دو ماه گذشت، خبري از او نداشتيم. حالا فهميده ايم جسدش در بيابانهاي جبهه مانده است. ما به احترام او که برايمان در صحراها قرآن مي خواند و مي گفت بهتر از سخن من سخن خداي شماست، قرآن پخش مي کنيم. » (1)
عيادت دسته جمعي
شهيد سيد محمدتقي حسيني طباطبايييکي از اقدامات و برنامه هاي بسيار شايسته ي شهيد حسيني عيادت از بيماران بود. براي اين منظور چنين برنامه ريزي کرده بود که اعضاي جلسه ي قرآن موظف بودند به صورت دسته جمعي در عصر روزهاي جمعه ي هر هفته، به همراه ايشان به بيمارستان شهر مراجعه و از بيماران عيادت نمايند. در اين عيادتها، مقداري ميوه و شيريني تهيه مي شد و به بيماران خصوصاً نيازمندان اهدا مي گرديد و چنانچه بيماري مشکلي داشت، ايشان شخصاً پي گيري مي فرمود و به پزشکان سفارش حال آنان را مي نمود. اگر اشخاص بي بضاعتي نياز به پزشک در منزل داشتند، ايشان پزشک را به بالين آنها مي برد. عده اي از پزشکان را شناسايي و توجيه کرده بود تا افراد مريض و نيازمند را به آن ها معرفي کند تا رايگان معاينه و معالجه شوند، گاهي حتي پول دارو را نيز پرداخت مي کرد و مسئوليت اين کار را بر دوش بعضي از متمکنين نهاده بود. (2)
امروز او را شناختم!
شهيد علي رضا حسين زادهيک شب دير وقت موقع آمدن به منزل متوجه شدم پيرمردي معلول و ناتوان در کنار در حياط خانه ي آن شهيد و در زير پارچه نوشته شده به مناسبت شهادت ايشان نشسته و همان طور که به عکس او خيره شده، مشغول ناله و زاري است. حالت آن پيرمرد خيلي ناراحت کننده بود. ما خودمان هم هنوز داغ شهادت « علي » برايمان گدازنده بود. نزد او رفتم و در حالي که قصد داشتم او را دلداري و تسلي دهم، گفتم: « پدر جان! خدا صبر دهد، مگر او را مي شناختي؟ »
پيرمرد گفت: « تازه امروز او را شناخته ام. »
وقتي از او پرسيدم: « چطور آشنايي با اين مدت کم، باعث علاقه اي به اين شدت شده است؟! »
گفت: « نه خير! اين طور نيست. من يک زن پير و بچه اي هشت نه ساله دارم و خداوند متعال پس از چندين فرزند - که برايم نماندند - در سرانه ي پيري او را به من عطا کرده است. اين شهيد همان کسي است که از سه سال پيش که معلول شدم و در اوج فقر و فلاکت نتوانستم امور زندگي ام را بچرخانم، به فريادم رسيد و هر شب به طور ناشناس به در خانه مي آمد و با گذاشتن کيسه اي از آذوقه و گاهي پول، کمک حال روزگار سختم بود. او روزها گاهي به ديدارم مي آمد، احوالم را جويا مي شد، دلداريم مي داد و مرا هميشه به صبر و تحمل توصيه مي کرد و من در رمز و راز اين نکته ها مانده بودم که چطور خواسته ها و احتياجات روزانه را که با او در ميان مي گذارم، شب همان چيزها به در خانه ام آورده مي شود. يکي دوبار نيز اين موضوع را به او گفتم؛ او گفت: « نه پدر جان، من نبوده ام، ما که سعادت اين جور کارها را نداريم. فقط براي اموات او و سعادت دنيا و آخرت خودش دعا کن. » و همان طور که دوباره گريه کردنش شدت مي گرفت ادامه داد: « ولي پس از شنيدن خبر شهادت او و اين که در حدود چند روزي است که ديگر آن ناشناس با کيسه ي هميشگي پيدايش نشده است، پي برده ام که او کسي نبود جز دلداري دهنده ي هميشگي من، يعني « شهيد عليرضا حسين زاده. » (3)
حالا مي دانم پولها و لباسهايت را چه کرده اي
شهيد مجيد مختاريپدر خشمگين وارد خانه شد، در را به هم زد و گفت: « اين جوانک پاک آبروي ما را برد. » مادر جلو دويد و گفت: « چه شده آقا؟ »
پدر گفت: « اين مجيد مؤمن تو، مجيد انقلابي تو با لباس کهنه رفته است مهماني. مي خواهد آبروي مرا جلوي در و همسايه ببرد. کلي خجالت کشيدم جلوي مردم. آخر کي با شلوار کُردي مهماني مي رود؟ من يک درجه دارم، مردم روي من حساب مي کنند. »
مجيد آرام و بي صدا پشت سرش آمد. پدر که نشست مجيد که گوشه ي اتاق چمباته زد. شرم و حيا در نگاهش موج مي زد. بعد برخاست و کتابي آورد و جلوي پدر گذاشت. گفت: « بابا جان! مگر تو هميشه به من سفارش مهرباني و نيکي نمي کردي؟ مگر مرا به خواندن قرآن تشويق نمي کردي؟ ببين اين عکس ها، عکس هاي حلبي آباد است عکس هاي آدم هاي فقير است. وقتي آنها لباس نداشته باشند، چطور من لباس نو بپوشم؟ » پدر با ديدن عکس ها بهت زده شده بود.
لحظه اي خاموش ماند ناگهان دست در گردن فرزند کرد و او را در آغوش کشيد و گفت: « خدا را شکر! خدايا تو را شکر که چنين پسري به من داده. عيبي ندارد برو هر کاري مي خواهي بکن. حالا ديگر مي دانم که تو لباس ها و پول هايت را چه کردي. هر جور دلت مي خواهد رفتار کن. » (4)
شناسايي نيازمندان آبرومند
شهيد محمدحسن کريمپورشهيد کريمپور از رهروان صادق و از مريدان مخلص مولا علي (عليه السّلام) بود. همچون امام و مولايش هميشه خود را در برابر پابرهنه ها و محرومان متعهد و مسؤول مي ديد. هميشه در انديشه ي سر و سامان دادن به وضع مردمي بود که روح و جسم آنها از يک ستم تاريخي زخمي شده بود. مردمي که چشم به قسط و عدالت اسلامي انقلاب دوخته بودند. فکر کمک به آنها لحظه اي او را آرام نمي گذاشت. چه بسيار شب ها که به صورت ناشناس به محله هاي مستضعف نشين زاهدان مي رفت و نيازمندان آبرومند را شناسايي مي کرد. شبها را ساعت نُه به بعد به محله ي بابائيان مي رفت و بين مردم کالا و آذوقه توزيع مي کرد، به طوري که هيچ کس متوجه نمي شد. من اين را بعدها از خواهر خانم ايشان شنيدم.
حاجي مي دانست که محرومان واقعي هرگز خودشان براي گرفتن امکانات پا پيش نمي گذارند. مي دانست که آنها مدعي هيچ چيز نيستند و هيچ انتظاري از انقلاب ندارند، در حالي که انقلاب براي آن ها و به دست خود آنها به پيروزي رسيده بود.
زماني که رئيس بنياد پانزده خرداد زاهدان بودم، يک روز شهيد کريمپور پيش من آمد و گفت: « تعدادي از دفترچه هاي پانزده خرداد را به من بده تا من در محله ي مستضعف نشين بابائيان بين خانواده هاي محروم توزيع کنم. درست است که شما تعدادي عضو گرفته ايد، ولي کساني هم هستند که هرگز به سراغ شما نمي آيند. ما خانواده هايي را شناسايي کرده ايم که محتاج هستند. » (5)
واجب تر
شهيد حسن صوفيبيست و هشتم صفر، نذر حليم داشتيم.
حسن که بود، چند تا قابلمه ي بزرگ مي گذاشت کنار.
مي گفتيم: « بابا، آخر مهمان داريم. غذا کم مياد. آبروريزي مي شه! »
مي گفت: « آنها واجب ترند. گرسنه ها بخورند ثوابش بيشتره. کمتر بکشيد به همه برسه! » (6)
محتاج تر از ما خيلي زيادند!
شهيد محمد حيات بخشيکي از روزهاي سرد زمستان بود. آن وقت ها بخاري نفتي بود. محمد که از مدرسه برگشت، گفتم: « نفت تمام شده. »
جانفتي را برداشت و رفت. خيلي دير کرد.
چند ساعت گذشت. ديدم دست خالي برگشت. لباس هايش از سر تا پا نفتي شده بود. گفتم: « محمد! پس نفت چي شد؟ »
گفت: « ديدم مردم صف کشيدند و منتظر نفت هستند. خيلي شلوغ بود. رفتم کمک تا نفت زودتر به دستشان برسد. اما نفت تمام شد و خيلي ها دست خالي برگشتند. نفت خودم را به يکي از آن ها دادم. »
گفتم: « پس فقط لباس هاي نفتي را برايم آوردي؟ »
گفت: « مادرجان آدم هاي محتاج تر از ما خيلي زياداند. » (7)
پي نوشت ها :
1. سروهاي سرخ، ص 180.
2. ترمه نور، ص 105.
3. زورق معرفت، ص 39.
4. سرداران سپيده، ص 229.
5. ترمه نور، صص 266-265.
6. هم کيش موج، ص 48.
7. مسافران آسماني، ص 37.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول