رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

دستي براي ياري همه

حميد فقراي محل را به منزل مي آورد و شخصاً از آنها پذيرايي مي کرد. يک شب سرد زمستان که فقيري را بدون زيرانداز و پتو در کنار خيابان خوابيده ديد بي درنگ به منزل آمد و يکي از لحافهاي منزل را با خود برد و روي...
جمعه، 11 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دستي براي ياري همه
 دستي براي ياري همه

 






 

 رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

پذيرايي از فقرا

شهيد عبدالحميد صالح نژاد
مادر شهيد صالح نژاد مي گويد:
حميد فقراي محل را به منزل مي آورد و شخصاً از آنها پذيرايي مي کرد. يک شب سرد زمستان که فقيري را بدون زيرانداز و پتو در کنار خيابان خوابيده ديد بي درنگ به منزل آمد و يکي از لحافهاي منزل را با خود برد و روي او انداخت. (1)

پيراهن نو

شهيد حاج محمد طاهري
پدرم پيراهن نويي براي محمد خريده بود. آن سال ها مثل حالا نبود که مردم، چند دست لباس داشته باشند، بلکه معمولاً با دو تا پيراهن، چند سال را سپري مي کردند. هنوز چند روز بيشتر از پوشيدن پيراهن تازه اش نگذشته بود که ديديم مجدداً همان لباس رنگ و رو رفته ي قبلي را پوشيده است. پدرم از او پرسيد: « چرا پيراهن نو را نمي پوشي؟ »
محمد مکثي کرد، لبخندي زد و گفت: « ندارمش! »
پدرم با تعجب پرسيد: « پيراهن را نداري؟ »
محمد گفت: « نه. »
پدرم با تعجب پرسيد: « پس پيراهني را که چند روز پيش برايت گرفتم، چه کار کردي؟ »
گفت: « دادمش به فقير »
پدرم ناراحت شد و گفت: « آخر بچه! اين چه کاريه؟ بعد از مدت ها يک پيراهن برايت گرفتم، آن وقت تو آن را دادي به فقير؟ »
محمد که انگار دوست نداشت ماجرا را تعريف کند، چند لحظه اي ساکت ماند و سپس در حالي که سرش را پايين انداخته بود، گفت:
« راستش فقيري جلوم را گرفت و از من تقاضاي کمک کرد؛ من هم چند تومني که در جيب داشتم، به او دادم. اما او همچنان ايستاده بود و زُل زده بود به پيراهن من؛ من هم که احساس کردم حسرت پيراهن من را دارد، آن را در آوردم و به او دادم. »
براي ساختن خانه اش مي رفت سرگذر دنبال کارگر. معمولاً در کاشمر هم مثل همه ي شهرهاي کشور سر صبح، کارگران، در صف، مي ايستند و منتظر بنا و صاحب کار مي مانند. هر کس هم مي خواهد کارگري انتخاب کند، طبعاً کارگران را برانداز کرده، از بينشان افرادي را انتخاب مي کنند که قوي تر و کاراتر باشند، تا به اصطلاح، پولش حرام نشود و کارش بيش تر پيشرفت کند. اما کار محمد عجيب بود؛ او اغلب اوقات با وجود آن همه کارگر قوي هيکل و قدرتمند، افرادي را انتخاب مي کرد که از همه مسن تر و از نظر جسمي، ضعيف تر از بقيه بودند وقتي به انتخابش خرده مي گرفتيم که: « چرا اينها؟ »
مي گفت: « شما درست مي گوييد، ولي آخر هر کسي مي رود سرگذر، مي چرخد افراد قوي و جوان را انتخاب مي کند و کسي کمتر اين بنده هاي خدا را به کار مي گيرد. حالا اگر من و امثال من، اينها را به کار نگيريم، از کجا مخارج خانواده شان را تأمين کنند؟! »
مدت ها بود خانه اش نيمه تمام مانده بود و توان مالي يي نداشت که آن را تکميل کند. بالاخره فرجي حاصل شد و پس از مدت ها توانست پولي قرض بگيرد و کار ساخت خانه اش را از سر بگيرد. در همين اثنا يکي از دوستان به سراغش آمد و گفت:
« آقا محمد! لطفي کن و مرا به صندوق قرض الحسنه معرفي کن تا مبلغي وام بگيرم؛ آخر خودت مي داني که مدتي است پسرم مي خواهد ازدواج کند، اما دستم خاليست تا برايش يک کمي وسايل بگيرم. »
محمد هم، بلافاصله پولي را که براي تکميل ساختمان قرض گرفته بود، به او داد و مجدداً کارخانه را رها کرد. (2)

افتخار خدمت به مردم

شهيد محمود پايدار
تابستانها فقط دنبال فعاليت و برنامه هاي جهاد سازندگي بود. اين قدر کار داشت که نمي فهميد چطور روزها مي گذرد. خود من هم خيلي اوقات همراهشان مي رفتم و در برنامه هاي جهاد شرکت مي کردم. شهيد پايدار توي بخش بهداري آمپول مي زد و نيز همراه ديگران آجر روي آجر مي گذاشت تا ديوار خانه هاي روستائيان را بالا ببرند. اصل کار جهاد سازندگي، آبادي روستاها و بهبود وضع روستانشينان بود. آنها اغلب گروههاي داوطلب و جواني بودند که نيرويشان را صرف خدمت به محرومان مي کردند و در اطراف جيرفت روستاهاي زيادي بودند که احتياج به کمک داشتند. محمود به ياد ايام نزديکي که خودش در کپري محقر زندگي مي کرد، عرق مي ريخت و بيل مي زد تا بچه هاي روستايي به جاي کپر، داخل اتاق واقعي زندگي کنند. اتاقي که با آجرهاي واقعي ساخته شده بود، سقفي بلند داشت و از پنجره اش مي شد به حرکت زندگي نگاه کرد. نمي دانم شايد محمود با ديدن هر کدام از بچه ها، خودش را جاي آنان مي گذاشت و دوران سخت گذشته را به ياد مي آورد. روزگاري نه چندان دور که آرزوي داشتن خانه اي را داشت. او آرزوي داشتن خانه هاي زيادي براي مردماني داشت که مثل او بودند. همراه جهادگران لوله هاي آب را به خانه ها و ميدانهاي روستاها مي کشيد تا ديگر، بچه هاي کوچک مجبور نباشند با پيت هاي حلبي آب بياورند و شانه هايشان را زير وزن سنگين پيت هاي لبريز از آب خم کنند و براي هر قطره اي که به بيرون مي جهد، افسوس بخورند.
جهادگران در روستاها مستقر مي شدند و جهت آباداني آنها تلاش مي کردند. يادم هست که به شهيد پايدار پيشنهاد کردند که در قبال زحمتي که مي کشد پولي دريافت کند. اما با وجودي که هنوز هم خانواده هايمان وضع مالي خوبي نداشتند، ايشان نپذيرفت و گفت: « اين يک وظيفه است. خدمت به مردم براي من افتخار است. » (3)

واي به حال کسي که دست نيازمندي را رد کند

شهيد يدالله کلهر
از شيراز به طرف تهران مي آمديم. به دروازه قرآن رسيديم. در آن حوالي، باغچه اي با صفا بود و آب و گُلي و پروانه اي. خيلي خوش منظره بود و ما هم خسته بوديم. بوي کباب، اشتهاي ما را تحريک مي کرد. ماشين را نگه داشتيم تا هم غذايي بخوريم. و هم آبي به سر و صورتمان بزنيم.
چند مشک آب خنک، حال مان را جا آورد. پس از مدتي، غذاي ما را آوردند و ما شغول خوردن شديم. هنوز چند لقمه اي نخورده بوديم که ديديم پيرمردي به آن سمت آمد. دست دختر بچه اي نحيف و لاغر را به دست گرفته بود. او آرام، به ميز مدير آن غذاخوري نزديک شد و به او چيزي گفت. لحظه اي بعد، صداي مرد صاحب سالن، به هوا رفت و مرد شرمگين و ناراحت، به طرف در خروجي...
ناگهان يدالله از جاي خود بلند شد. در يک آن، مي توانستي خشم و عطوفت را همزمان در چهره اش ببيني. به طرف پيرمرد رفت، دستهاي او را در دست گرفت و با مهرباني او را روي صندلي نشاند. سپس، به سرعت به طرف مرد صاحب غذاخوري رفت و به او گفت که چند سيخ کباب آماده کند و به آن مرد بدهد.
مرد صاحب غذاخوري، از برخورد يدالله و ظاهر و وضع مرتّب و آراسته اش جا خورد. بلافاصله دستور او را اجرا کرد. پس از مدتي، کبابهاي مرد آماده شد. شاگرد مغازه آنان را به پيرمرد داد و او را راهي کرد که برود.
در همين لحظه، يدالله برخاست و به طرف آنان رفت. دستي روي سر کودک کشيد و پولي در ميان انگشتان لاغر طفل گذاشت و با حالت خاصّي بازگشت. سوار ماشين شديم و در تمام مدت، منتظر بودم که يدالله صحبت کند. بالاخره، لب از لب گشود: « حتماً آن مرد کارد به استخوانش رسيده بود که به خاطر چند سيخ کباب، دست نياز بلند کرده... اي واي به حال کسي که دست چنين نيازمندي را رد کند! او چگونه مي خواهد جواب پس بدهد... اي واي! » (4)

خانه ي خودش را بخشيد

شهيد يدالله کلهر
به حاج يدالله، يک خانه در کرج براي سکونت اهدا کرده بودند. حاج يدالله از آن جا که در همه ي امور زندگي، براي بچه ها يار و ياور بود، همراه با يکي از دوستان، براي خواستگاري دختر خانمي، به خانه ي پدر آن دختر مي روند. پس از صحبتهاي اوليه، خانواده ي دختر مي پرسند که آيا آن برادر، خانه دارد يا نه؟ آن برادر هم به خاطر صداقت مي گويد: « نه، ندارم! »
خانواده ي آن دختر مي گويند: « براي ما اين مسأله مهم است، پس اجازه بدهيد به همين دليل، اين موضوع را خاتمه يافته بدانيم. »
حاج کلهُر در همين لحظه، پا در مياني مي کند و مي گويد: « نه آقا‍ ايشان خانه دارند. » پدر دختر با تعجب مي گويد: « ولي خود ايشان گفتند که خانه ندارند. »
شهيد کلهُر با خونسردي و مهرباني مي گويد: « چرا! دارند. خانه ي ايشان در فلان جاي کرج است. مي توانيد خودتان برويد ببينيد. »
سپس آن مراسم با خوبي و خوشي تمام مي شود و شهيد کلهُر در کمال ايثار،‌ خانه ي خود را به آن برادر مي بخشد. (5)

دستي براي ياري همه!

شهيد يدالله کلهُر
مدتي بود که به حاج يدالله مسؤوليتهاي مهمي سپرده بودند و او فرماندهي قسمتي را به عهده داشت. گاهي او براي ديدار از خانه و اقوام، به زادگاه خود مي آمد.
آن روز هم ايشان براي ديدن و ميهماني به خانه ي ما آمد. به او گفتند فلاني به « غني آباد » رفته است. او هم به غني آباد آمد. در آن لحظه، من در خانه ي خواهرم مشغول جوش دادن آهن بودم. به محض اين که يدالله از ماشين پياده شد، کنار ما آمد. آن موقع آن مسؤول بود و با چند نفر از برادران ديگر آمده بود. خلاصه، همه کنار ما آمدند. پس از چند لحظه، طاقت نياورد و گفت: « برو کنار! اين کار، کار تو نيست. برو! ببين، آمپر دستگاه روي چند است؟ »
بعد خودش آمپر دستگاه جوش را بالا برد و با همان شدّت و فشار، جوش داد. به خواهرم که داخل خانه بود، گفتم: « بيا! مسؤول سپاه دارد خانه ي تو را درست مي کند! » گفت: « کي؟ » بعد که گفتم کي آمده، کُلّي تعجب کرد.
يک روز ديگر هم به خانه ي ما رفته بود و ديده بود مادرم براي جا به جا کردن کيسه هاي سيمان و بردن آنها تا پشت بام، احتياج به کمک دارد. من آن روز در خانه نبودم. باز هم او آستين بالا زده و در مدت کوتاهي، تمام کيسه ها را جا به جا کرده بود. (6)

سوغاتي هاي مشهد

شهيد حسن شوکت پور
حسن در کنار کارهاي کشاورزي و کمک به پدر و مادرش به ديگران هم کمک مي کرد.
- سلام مش حيدر!
مش حيدر که پيرمردي فقير و تنها بود، سرش را از روي زانويش بالا گرفت و به حسن نگاه کرد و گفت: « عليک السلام پسرم! »
- حالت چطوره مش حيدر! پايت بهتر شد؟
- کاش فقط پايم بود. دو سه روزه که سينه ام مي سوزه! بعضي وقت ها اصلاً نمي توانم نفس بکشم! نمي دانم چه کار بايد بکنم!
حسن کنار پيرمرد نشست. دستهاي او را در دست گرفت و نوازش کرد و گفت: « پدرجان مرا ببخش! من اين جا نبودم! »
- گفتم لابد با من قهر کرده اي!
- خدا نکنه! رفته بودم مشهد. با حاج آقاي « عنبري! »
پيرمرد گفت: « خوشا به سعادتتون! رفتيد پابوس امام رضا (عليه السّلام)، زيارت ها قبول! »
حسن گفت: « خدا قبول کنه! »
پيرمرد پرسيد: « حاج آقا عنبري حالش چطوره؟ »
- سلام مي رسونه!
حسن اين را گفت و سوغاتي هايي را که از مشهد براي پيرمرد آورده بود، به او تحويل داد: « قابل شما را نداره مش حيدر! تبرکه!
- دست شما درد نکنه پسرم! خدا شما را از آقايي کم نکنه! هميشه به زحمت مي افتي! والله من که راضي نيستم خودت را اذيت کني!
- چه اذيتي مش حيدر! خدا شاهده از اين که بعضي وقت ها ديرتر به سراغ شما مي آيم خجالت مي کشم!
- دشمنت خجالت بکشه پسر جان!
مش حيدر اين را گفت و به سوغاتي هايي که حسن برايش آورده بود، نگاه کرد؛ « نخود؛ کشمش، نُقل سفيد،‌ نبات، يک بسته زعفران و مُهر و تسبيح! »
- مثل هميشه خجالتم داده اي حسن جان!
- تو را به خدا اين حرف را نزن! (7)

يک وانت انواع هدايا

شهيد حسن شوکت پور
هرگاه چشم حسن به کسي مي افتاد که نيازمند کمک بود، بدون کمترين ترديدي فوري به ياري اش مي شتافت. باري مانده بر زمين اگر داشت، آن را با وانت خويش به مقصد مي رساند. کاري ناتمام اگر داشت، آن را بي هيچ چشمداشتي تمام مي کرد و از انجام چنين کارهايي هرگز خسته نمي شد.
درس و مطالعه اش را هم هرگز از ياد نمي برد. و همچنين شهر و ديار و پدر و مادرش را. هر وقت کمترين فرصتي پيش مي آمد وانتش را پر از انواع اجناس و هدايا مي کرد و به سوي سمنان و سپس درجزين راه مي افتاد و در سر راه به هر کسي که مستحق بود، چيزي مي بخشيد و مي گذشت! (8)

پي نوشت ها :

1. صنوبرهاي سرخ، ص 125.
2. گل اشک، صص 29، 24 و 23.
3. گردان نيلوفر، صص 33-32.
4. آشنا با موج، صص 27-26.
5. آشنا با موج، صص 54-53.
6. آشنا با موج، صص 58-57.
7. حديث آرزومندي، صص 34-33.
8. حديث آرزومندي، ص 46.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط