رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
واي به حالت اگر ذره اي ناراحتشان کني
شهيد علي بيناخبر آورد که قرار است سپاه يک خانه ي سازماني در اختيار ما بگذارد. گفتم: « حالا که احتياج نيست. »
گفت: « محمد در جريان کار است. هر وقت خانه اي خالي شد، شما را منتقل مي کند. »
من به فکر خانه ي سازماني نبودم. علي به جبهه رفت و باز من موج راديو را گرفتم. خبري نبود.
بعد از مدتي، امامعلي و محمد و غلامرضا شريفي آمدند و اثاث ما را به خانه ي سازماني بردند. خانه، يک طبقه بود. بزرگ بود. ديدم خانه خالي نشده. مستأجر قبلي آمد و عذر خواست که نتوانست جايي پيدا کند. نيمي از خانه را از او گرفت و نيمي را ما. گفتم: « اگر علي بفهمد، روزگارمان را سياه مي کند. »
بيشتر از يک ماه گذشته بود که آمد. وقتي وضعيت ما را ديد، عصباني شد. گفت: « چرا اين بنده ي خدا را راه به راه کرده ايد؟ مگر جا و مکان نداشتيد؟ »
گفتم: « خبر نداشتم. از برادرانت بپرس. »
رفت طرف مستأجر قبلي و گفت: « من، پاي شما را مي بوسم. شرمنده ام. شما اگر راضي نباشيد، من همين الان وسايلم را مي برم. »
آن بنده ي خدا عذر خواست که بدقولي کرده. اينها شدند دوست جان جاني هم. مادامي که پيش ما بودند، مرتب احوال علي را مي گرفتند و کمکمان مي کردند. علي گفت: « واي به حالت اگر ذره اي ناراحتشان کني. »
گفتم: « فکر اين چيزها را نکن. مي توانم احترام همسايه ام را نگه دارم. » (1)
تقسيمِ حقوق ماهيانه
شهيد ماشاءالله ابراهيمي پورچند روز قبل از عمليات والفجر هشت، مقداري پول بين چند تن از افراد دسته اش که از وضع مالي خوبي برخوردار نبودند از جمله من، تقسيم کرد و سفارش نمود که به کسي نگوئيم. بعدها متوجه شدم که اين پول، حقوق ماهيانه اش بوده که از سپاه دريافت مي کرده است.
سرانجام آن اسوه تقوا و ايثار گردان حمزه، در عمليات کربلاي چهار، کربلايي شد. (2)
يخچال خانه اش را هديه کرد!
شهيد غلامحسين شعبانياو در منزل استيجاري خانواده اي بي سرپرست مشغول تعمير برق منزل بود. طلب جرعه اي آب نمود. مستأجر براي فراهم آوردن آب خنک از صاحبخانه درخواست يخ کرد، « غلامحسين » هنگامي که متوجه شد خانواده ي بي سرپرست، فاقد يخچال مي باشند بدون درنگ به خانه خويش رفت و يخچال منزل را به خانواده بي سرپرست هديه کرد.
روح سرشار عشق و صفا و اخلاص « غلامحسين شعباني » در عمليات رمضان به اوج آسمان سبز يقين پرواز نمود و به فيض بزرگ شهادت نائل آمد. پيکر پاکش پس از 14 سال فراق در بهشت زهراي انديمشک مأوا گرفت. (3)
قبض کمک به ايتام و مستمندان
شهيد جلال عباسيمشغول وضو گرفتن هستم که در حياط را مي زنند. در را باز مي کنم. مرد ميانسال و لاغر اندامي است سوار بر موتورسيکلت. همين طور که سرش پايين است و در حال جدا کردن نامه اي از بين نامه هاست، به آرامي سلام مي کند.
- عليک سلام. بفرماييد.
- از مؤسسه ي خيريه ي ولي عصر (عج الله تعالي فرجه الشريف) خدمت مي رسم.
- ببخشيد منزل چه کسي را مي خواهيد؟
- منزل آقاي عباسي، جلال عباسي.
- چيزي نمي گويم و مات نگاهش مي کنم. موتور سوار براي لحظه اي مردد مي شود.
- نکته اشتباه آمدم.
- نه، درسته. امرتان را بفرماييد.
کاغذي را طرفم مي گيرد. دست دراز مي کنم و آن را مي گيرم. وقتي نام جلال را پشت آن مي بينم آن را روي صورتم مي گذارم و لمس مي کنم.
- چند ماهي است که براي پرداخت پول مراجعه نکرده ايد. من هم قبض اين ماه به علاوه ي قبض هاي قبلي را آورده ام. جمعاً پنج تا مي شود.
کاغذ را مي خوانم متوجه قضيه مي شوم. قبض کمک به ايتام و مستمندان مؤسسه ي خيريه ي ولي عصر (عج الله تعالي فرجه الشريف) است و مبلغ کمکي جلال ده تومان در ماه. بغض گلويم را مي فشارد. سرم را به در تکيه مي دهم. قطره اشکي روي گونه هايم سُر مي خورد و احساس مي کنم از دل نامه، صدايي زيبا برمي خيزد، صداي جلال: « بابا، از اين به بعد خودت زحمتش را بکش » به خودم مي آيم و مي گويم « آقا دست شما درد نکند، چند لحظه صبر کنيد. پول را تقديم مي کنم » موتور سوار که انگار متوجه چيزي شده است پياده مي شود و به طرفم مي آيد.
- ببخشيد مگر شما آقاي عباسي نيستيد؟
- بله، اما جلال نه.
و اشاره مي کنم به اطلاعيه اش که هنوز روي درمانده است. آغوش مي گشايم و مرا بغل مي کند. سرش را براي لحظه اي عقب مي کشد.
- حاج آقا ببخشيد ناراحتتان کردم. لطف کنيد قبض ها را پس بدهيد.
- اتفاقاً برعکس، شما لطف کنيد و هر ماه قبض ها را به نام جلال بنويسيد تا بنده پرداخت کنم.
موتو سوار دعوت مرا به داخل نمي پذيرد. چشمانش پر از اشک است. خداحافظي مي کند و مي رود. (4)
تلاش کرد تا صاحب سرپناه شويم
شهيد احمد آجرلويک مرتبه چشمم به زني خورد که جمعيت زنها را مي شکافت و به سمت من مي آمد. نمي خواستم به او زُل بزنم. شايد با کس ديگري کاري داشتم. باز از گوشه ي چشم نگاهش کردم، آشنا نبود. زن آمد جلو. سلام کرد. گفت: « ببخشيد شما خانم شهيد آجرلو نيستيد؟ »
گفتم: « امري داريد بفرماييد. »
صورتش از هم باز شد. نمي دانم براي چي اين سؤال را کرد. کنجکاو شده بودم. زن گفت: « خدا ان شاءالله آقاي آجرلو را بيامرزد. »
شايد منتظر بود من حرفي بزنم، سؤالي کنم و چيزي بگويم تا او بتواند به بهانه ي آن سر حرف را باز کند. نمي دانستم چي بايد بگويم. اما او مي دانست و برايم تعريف کرد:
« زماني که شوهرم شهيد شد اسممان را از ليست زمين شهري خط زدند. »
زن مي گفت:
« واگذاري زمين به ما حتمي بود. اسممان هم تو ليست آمده بود. شوهرم گفت من مي روم، حمله که تمام شد مي آيم. تا آن موقع زمينمان هم آماده شده حتماً. »
مي گفت:
شوهرم توي حمله شهيد شد و بخاطر شهيد شدن شوهرش اسمشان را از ليست زمين شهري خط زده اند. گفته بودند نمي شود به شما زمين بدهيم. مي گفت: « رفتم پيش آقاي آجرلو. شنيده بودم تو شوراي شهر حرفش خريدار دارد. »
مي گفت: « به آقاي آجرلو گفتم چي شده. گفتم چرا اسممان را خط زده اند. »
مي گفت: « وقتي داشتم برايش مي گفتم که چي شده، آقاي آجرلو سر تکان مي داد و آرام چيزي مي گفت که نامفهوم بود. فکر کنم لا اله الا الله مي گفت. »
عادت احمد بود هر وقت عصباني مي شد، هر وقت خيلي جوش مي آورد لا اله الا الله مي گفت. اين قدر مي گفت تا آرام شود.
زن مي گفت:
« آقاي آجرلو از اتاق زد بيرون و بعد از چند دقيقه آمد تو اتاق پشت ميزش نشست. چيزي را توي دفترش يادداشت کرد و گفت که دوشنبه ي هفته ي بعد بروم زمين شهري. »
مي گفت: « پيش خودم گفتم چون مي خواهد مرا از سر خودش باز کند اين حرف را مي زند. خب پيش خيلي ها رفته بودم ولي فايده اي نداشت. »
مي گفت: « وقتي از اتاق آقاي آجرلو آمدم بيرون حالم خيلي بد بود. خودم را سرزنش مي کردم چرا آمدم آن جا. چرا اصلاً... »
مي گفت: « باور کنيد فقط بخاطر بچه هايمان بود که اين قدر اين در و آن در مي زدم. اگر آنها نبودند خدا شاهد است عين خيالم نبود. نمي خواستم سرم را که گذاشتم زمين آنها تو خانه هاي مردم ويلان و سرگردان باشند. »
مي گفت: « چند هفته ي بعد نامه اي آمد دم خانه مان که فلان روز، فلان ساعت بيا زمين شهري. سر ساعت آن جا بودم. جلسه گذاشته بودند تا تکليفم يکسره شود. سر ساعت آقاي آجرلو با دو، سه نفر ديگر وارد اتاق شدند. »
مي گفت: « آقاي آجرلو از مسؤولين زمين شهري پرسيد که قضيه چي است؟ و آنها باز تکرار کردند که زمين به من تعلق نمي گيرد چون همسرم شهيد شده و طبق بخشنامه ي... »
مي گفت:
« آقاي آجرلو سرخ شده بود. بلند شد و شروع به صحبت کرد، خيلي بلند حرف مي زد. شايد صدايش تا اتاقهاي ديگر هم مي رفت. »
زن نمي گفت احمد داد مي زده، مي گفت بلند حرف مي زده. شايد مي ترسيد به من بربخورد يا تصويري را که از او ساخته ام خراب کند.
مي گفت:
« راستش من خودم هم يکه خورده بودم. همچنين بفهمي نفهمي ترسيده بودم. آخر شما نمي دانيد چه ابهتي داشت. »
زن مي گفت:
« نمي توانم بگويم چه حالي به من دست داده بود. آقاي آجرلو مي گفت: « چطوري شما مي توانيد بنشينيد و اين طوري قضاوت کنيد که يک زن تنها با سه تا بچه در اين شرايط بي سر پناه باشد به جرم اين که شوهرش شهيد شده است. آن وقت... پس حس حق خواهي شما کجاست؟ »
زن مي گفت: « جلسه که تمام شد اولين کسي که از اتاق زد بيرون من بودم. »
مي گفت: « هفته ي بعد که رفتم آن جا ديدم اولين اسم توي ليست اسم شوهرم است. به نام خودش زمين را ثبت کرده بودند. » (5)
پي نوشت ها :
1. تل آتشين، صص 294-293.
2. نسيم صبح، ص 23.
3. نسيم صبح، ص 39.
4. صبح پر کشيده، صص 85-83.
5. کسي به رويم لبخند خواهد زد؟، صص 23-20.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول