با بقيه ي دستمزدت چه مي کني؟

براي انجام کاري از خانه بيرون رفت. شب با پاي برهنه و بدن کاپشن به خانه برگشت. با نگراني به طرفش دويدم و پرسيدم: « اتفاقي برايت افتاده؟ »
شنبه، 12 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
با بقيه ي دستمزدت چه مي کني؟
با بقيه ي دستمزدت چه مي کني؟

 






 

زيرعنوان: رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

کفشها و کاپشنش را به او داد

شهيد علي اکبر درگزيني
براي انجام کاري از خانه بيرون رفت. شب با پاي برهنه و بدن کاپشن به خانه برگشت. با نگراني به طرفش دويدم و پرسيدم: « اتفاقي برايت افتاده؟ »
گفت: « نه پدرجان! در راه برگشت با جواني آشنا شدم که به خدمت سربازي مي رفت. کفش و لباس مناسبي نداشت، کفشها و کاپشنم را به او دادم. » (1)

مشکل مرا حل کرد

شهيد علي رمضاني
تا جايي که از دستش برمي آمد، مشکل ما را حل مي کرد، اگر هم نمي توانست از لحاظ معنوي روحيه مي داد تا در برابر سختي ها مقاومت کنيم. يک روز پول تو جيبي هم نداشتم، به شوخي گفت: « خوب چطوري؟ پول داري، بدهي؟ »
گفتم: « مقداري دارم ولي آن قدر نيست که به تو بدهم. » بلافاصله درآورد، گفت: « پس بيا! من به تو پول مي دهم. » بدون آن که، احساس حقارت کنم با زيرکي مشکل من را حل کرد. (2)

يک پيراهن هم به او هديه داد!

شهيد علي سلطاني گريواني
در مشهد دست فروشي مي کرد، روزي به ديدنش رفتم، مشغول صحبت بوديم که شخصي آمد. دور از چشم او يک پيراهن برداشت و رفت. بلند شد رفت صدايش زد. آوردش و با مهرباني او را نصيحت کرد.
پيراهني را که آن شخص ربوده بود به او پوشاند. پيراهن ديگري هم به او هديه داد.
آن بنده ي خدا که پشيمان شده بود مدام طلب حلاليت مي کرد. (3)

رسيدگي به خانواده ي شهدا

شهيد قربان علي براتي
براي خانواده ي شهدا خيلي زحمت مي کشيد. اگر امکانات يا وسايل نداشتند براي آنها فراهم مي کرد و گاه دست نوازش به سر بچه هاي شهيد مي کشيد. يک شب خيلي دير به خانه آمد. نگرانش شده بودم با ناراحتي گفت: « لباس بچه هايشان را هم مي شستي حالا که اين وقت شب آمدي. »
گفت: « فرزند يکي از شهدا مريض شده بود او را به بيمارستان بردم، تا نزديکي هاي صبح طول کشيد. » (4)

با بقيه ي دستمزدت چه مي کني؟

شهيد محمدتقي حسين پور
12 سالش بود که درس و مدرسه را رها کرد و به قالي بافي مشغول شد تا به من که تنها نان آور خانواده بودم کمکي کرده باشد.
مي دانستم که روزي 5 تومان دستمزد مي گيرد ولي 3 تومان به خانه مي آورد منتظر بودم تا دليلش را بگويد. مدتي گذشت اما چيزي به من نگفت. روزي از او پرسيدم: « با بقيه ي دستمزدت چه مي کني؟ »
گفت: « پيرمرد مستمندي را مي شناسم که هر روز براي کسب درآمد از يکي از روستاهاي اطراف به اينجا مي آيد، اما توان کار کردن ندارد 2 تومان از دستمزدم را به او مي دهم. » (5)

پول ساختمان خودش را داد به دوستش

شهيد محسن عليان نجف آبادي
دلش را به دريا زد و گفت: « راستش، اين ساختمان پدرم را درآورده. هرچه پول تويش مي ريزم، تمام نمي شود. »
- با چقدر پول تمام مي شود؟
دلش روشن شد.
- با صد هزار تومان، کلکش را مي کنم.
با خونسردي گفت: « توکلت به خدا باشد... درست مي شود. »
همين و ديگر صحبت ادامه نيافت. خودش را سرزنش کرد که چرا اصلاً در اين باره حرف زده است.
بعد از ظهر تازه از خواب بيدار شده بود که در زدند. رفت و در را باز کرد. محسن بود؛ با همان لبخند هميشگي گوشه ي لبش و کيسه ي برزنتي توي دستش. کيسه را به طرفش دراز کرد. نگرفت. گفت: « نگفتم که به خدا توکل کن؟! »
- اين چه کاري است که کردي؟ آخر تو خودت از من واجب تري.
- اين چه حرفي است که مي زني؟! خداي من هم بزرگ است. تازه، من که اين وسط کاره اي نيستم، فقط يک واسطه ام؛ همين و بس.
کيسه را گذاشت توي دستش. سوار ماشين ژيانش شد و دور شد. دوستش رفت توي خانه و کيف را باز کرد.
- خدايا، اين ديگر چه بشري است؟!
دهانش از تعجب باز ماند. در آن زمان، صدهزار تومان، پول کمي نبود و مي شد با آن سه تا ماشين پيکان خريد. همه ي حقوق دريافتي شان دو هزار تومان هم نمي شد!
بعدها فهميد که آن پول از کجا آمده. پدر محسن مقداري از سهمش را به او داده بود تا براي خودش ساختماني بسازد و به زندگي اش سر و ساماني بدهد. اما محسن بيشتر پول را به اين و آن داده بود تا مشکل شان را برطرف کنند. با همان پول کار ساختمان را به پايان رساند و بعداً آن مبلغ را برگرداند. (6)

خيلي محرمانه، براي افراد بي بضاعت سرپناه مي ساختند!

شهيد نورالله کاظميان
مدتي بود که به جز جلسه هاي مذهبي ديگر نمي شد نورالله را گير آورد. هرچه هم مي پرسيدم جواب درستي نمي داد. روزهاي معمولي که مي رفت سر کار. روزهاي تعطيل هم تا آخر شب نمي شد پيدايش کرد. خيلي کنجکاو شده بودم. امشب ديگر هر طور بود بايد ته و توي قضيه را در مي آوردم. بلافاصله بعد از نماز رفتم سراغش.
« نورالله، ماجراي روزهاي تعطيل چيه؟! »
« چطور مگر؟ »
« بابا، ناسلامتي ما دوستان قديمي هستيم. چندبار جمعه آمدم درب منزل نبودي. کسي هم نمي دانست کجايي؟ هفته ي قبل هم چند بار آمدم. »
« خوب، کمي مشغله داشتم. بايد رفع و رجوعش مي کردم. »
« چه مشغله اي؟ خوب بگو. شايد از دست ما هم کاري بربيايد. »
از من اصرار و از او انکار. عاقبت وقتي که ديد رهايش نمي کنم، گفت دو تا شرط دارد که به تو ماجرا را بگويم. گفتم هرچه که باشد قبول مي کنم. گفت: « اول، اين که از اين ماجرا با کسي حرف نزني و دوم اين که طاقت داشته باشي و وسط کار در نروي. »
گفتم: « جمعه صبح مي آيم دنبالت. »
جمعه وقتي که عصر با دست هاي پينه بسته و تن خسته روي زمين ولو شده بودم همه چيز دستگيرم شده بود. نورالله به همراه خادم الشريعه و حاج صفايي يک گروه راه انداخته بودند که به صورت خيلي محرمانه، وقت و انرژي خود را صرف ساختن سرپناه براي افراد بي بضاعت کنند. (7)

سالها خرج زندگي مرا تأمين مي کرد

شهيد نورالله کاظميان
بر سر مزارش غوغايي بود. انگار تمام مشهد او را مي شناختند. اما در اين ميان پيرزني فرتوت و سالمند توجهم را جلب کرد که به زحمت سعي مي کرد تا خودش را به مزار برساند. گفتم: « مادر در بين اين جمعيت اذيت مي شوي. »
پيرزن در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود. گفت: « نمي توانم صبر کنم بايد حتماً بر سر مزارش فاتحه اي بگويم. »
پرسيدم: « از بستگانش هستيد؟ »
جواب داد: « سالها خرج زندگي من پيرزن را از حقوق معلمي اش مي داد. همانطور که به چشم ديده ام که به خيلي ديگر کمک مي کرد. هميشه مي خواستم بر دستانش بوسه بزنم. حال که دستش از دنيا کوتاه شده مي خواهم حداقل خاک مزارش را ببوسم... » (8)

پي نوشت ها :

1. لحظه هاي بي عبور، ص 58.
2. لحظه هاي بي عبور، ص 59.
3. لحظه هاي عبور، ص 61.
4. لحظه هاي بي عبور، ص 71.
5. لحظه هاي بي عبور، ص 80.
6. مردي با جرعه اي آب در مشت، صص 39-38.
7. داخل زمين، پشت خط، صص 46-45.
8. داخل زمين، پشت خط، ص 73.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.