رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

فروش گردنبند عروسي

زماني که در دانشکده مشغول تحصيل بوديم، زمستان ها براي هر گروهاني، يک روز را به کوهستان اختصاص مي دادند. گروهان ما بعد از ظهر روز چهارشنبه به مقصد « شيرپلا » حرکت کرد. جعفر آقا با توجه به قدرت بدني خوب و
شنبه، 12 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فروش گردنبند عروسي
فروش گردنبند عروسي

 






 

رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

حمل و مداواي دوست مجروح

شهيد محمدجعفر نصراصفهاني
زماني که در دانشکده مشغول تحصيل بوديم، زمستان ها براي هر گروهاني، يک روز را به کوهستان اختصاص مي دادند. گروهان ما بعد از ظهر روز چهارشنبه به مقصد « شيرپلا » حرکت کرد. جعفر آقا با توجه به قدرت بدني خوب و اخلاق حسنه اش، در اين نوع کارها و مانورها فعاليت چشمگيري داشت و به ياري ديگران مي شتافت.
صبح روز پنج شنبه، در حال بازگشت بوديم که يکي از هم دوره ها پايش پيچ خورده بود. آقاي نصر با ايثار و از خودگذشتگي، ايشان را به دوش گرفت و دوستان ديگر اگر مي خواستند در اين امر کمک کنند، به ندرت مي پذيرفت و دوباره خودش اين کار را به عهده مي گرفت. و جالب اين بود که در راه به شخصي برخورديم که قاطر داشت و آقاي نصر با پول خودش قاطر را کرايه کرد و دوست آسيب ديده را به مقصد رساند. وقتي که به دانشکده رسيديم، مصدوم را به بهداري بردند و تا پايان مداواي او، شهيد نصر هميشه به او سرکشي مي کرد. (1)

گردنبند عروسي را فروخت تا به خانواده ي جنگ زده بدهد!

شهيد حيدرعلي عرب لو
چند ماه بيش تر از جنگ نگذشته بود که حيدر به مرخصي آمد. گفت: « از شما خواهشي دارم. »
گفتم: بفرماييد.
گفت: « آيا حاضر هستي گردنبندي را که در موقع عقد به شما هديه داده ام، به من برگرداني تا بفروشم و در اولين فرصت، به جاي آن يک گردنبند ديگر برايت بخرم؟ »
پرسيدم: براي چه مي خواهي يادگار وصلتان را بفروشي؟
گفت: « مي خواهم پول آن را به يک خانواده ي شهيد و جنگ زده که در دزفول به سختي زندگي مي کنند، بدهم. حالا هم آخر ماه است و پولي در دسترس ندارم و الا اين تقاضا را از تو نمي کردم. »
در مرخصي بعدي معلوم شد حيدر هميشه به آن خانواده ي شهيد سرکشي و کمک مي کرده و فرزند کوچک شهيد را مانند فرزند خردسالش مورد ملاطفت قرار مي داده است. » (2)

تنها فرش منزلش را به خانواده ي نيازمند داد!

شهيد حسن کسايي
حاجي عشق و ارادت خاصي به خانواده هاي شهدا داشت. يک روز به منزل آمد و به من گفت: « تصميم دارم اين فرش را که تنها فرش منزل ما بود به خانواده ي شهيدي که نيازمند است بدهم. »
سپس گفت: « کسي از اين موضوع نبايد اطلاع پيدا کند. »
وقتي مشغول شستن فرش بوديم، مادر حاجي متوجه شد. پرسيد: « مي خواهي فرش را چکار کني؟ »
حاجي پاسخ داد: « مي خواهم بروم عوض کنم. »
او ساعت دوازده شب روز بعد که مصادف با شب قدر بود، گمنام و تنها قالي را به دوش گرفت و به آن خانواده داد. هرچه اصرار کرده بودند لااقل شما بگوييد که چه کسي هستيد و کجا کار مي کنيد، پاسخي نداده بود.
او هميشه بخشي از حقوق خود را به مستمندان مي داد. به من وصيت کرد: « هرچه پس از شهادت از من باقي مانده، آن را به صورت قرض الحسنه به نيازمندان بده و يک سوم آن را بلاعوض ببخش. » (3)

کفشهايش را به دوستش بخشيد!

شهيد علي ذاکري
يک روز پسرم از من خواست که قلک خود را بشکند و براي خودش يک جفت کفش بخرد. پسرم علي خيلي کوچک بود و هر روز مبلغ ناچيزي از ما به عنوان خرجي توي جيبي مي گرفت و در قلک مي انداخت. من اجازه دادم و او قلکش را شکست و يک جفت کفش خريد. چند روز بعد به من گفت: « من دوستي دارم که پدر و مادر ندارد و کفش هايش کهنه است اگر اجازه بدهيد کفش هايم را به او بدهم. »
گفتم: « خودت که کفش نداشتي و کفش هايت خيلي کهنه بود. »
گفت: « عيبي ندارد. در عوض دوستم پدر و مادر ندارد، پول تو جيبي هم از کسي نمي گيرد و به خاطر همين من خيلي ناراحت هستم. » (4)

وامش را به ديگري داد!

شهيد ابراهيم اميرعباسي
گفتم: « ابراهيم، سرما اذيتت نمي کنه مادر؟ »
گفت: « نه مامان، هوا خيلي سرد نيست. »
هوا خيلي سرد بود، بيني و گونه هايش سرخ شده بود از شدت سرما، ولي نمي خواست به روي خودش بياورد. مراعات مرا مي کرد که به خرج نيفتم. دلم نيامد؛ همان روز رفتم برايش يک کلاه خوش رنگ و کاموايي خريدم. فردا صبح کلاه را سرش کشيد و رفت دبستان. ظهر که آمد بي کلاه بود. با تعجب گفتم: « کلاهت کو؟ »
گفت: « اگر بگم، دعوايم نمي کني مامان؟ »
پرسيدم: « چي کارش کردي مگر؟ »
گفت: « يکي هست توي مدرسه ي ما که با دمپايي مياد. امروز سرما خورده بود و حالش خوب نبود، ديدم کلاه براي او واجب تره، دادمش به او!
شرايط حادي براي من و شوهرم پيش آمده بود. ده هزار تومان پول احتياج داشتيم که به هر دري زديم، جور نشد.
ابراهيم مشکل من را از طريق مادر فهميده بود. يک روز که رفتم خانه، ديدم يک بسته اسکناس صدتوماني گذاشت جلوم.
گفت: « خواهرم! اين پول را برداريد و بزنيد به زخم کارتان، هر وقت که اوضاعتان روبه راه شد، برش گردانيد. »
مي دانستم يکي، دو ماه توي نوبت وام بوده. آن پول را براي مخارج ازدواج خودش گرفته بود. قبول نکردم. گفتم: « تو خودت به آن احتياج داري. »
گفت: « درسته، ولي احتياج شما ضروري تره. »
گفتم: « پس خودت چي کار مي کني؟ »
گفت: « خدا بزرگه. »
براي ازدواج خودش، از دوست هايش پول قرض کرده بود. بعدها اين را فهميدم. (5)

تأمين يکسال نوشت افزار

شهيد اکبر رضانيا
يک بار باخبر مي شود که تعدادي از دوستان و همکلاسي هاي برادرانش که از خانواده هاي ضعيف و مستضعف هستند، با ديدن دفتر و قلم هاي رنگارنگ و زيبا در دست برادران شهيد، حسرت مي خورند و آرزو مي کنند که اي کاش ما نيز چنين وسايل و لوازم التحريري داشتيم.
شهيد بزرگوار پس از آگاهي از اين موضوع به مدت يک سال تحصيلي، نه تنها براي برادران خودش بلکه براي چند تن از همکلاسي هاي برادرانش نيز نوشت افزار مي فرستد و با اين کار آن ها را شاد، و به آن ها در آموختن علم کمک مي کند. (6)

موتورش را به کسي که وسيله نداشت بخشيد

شهيد عيسي خدري
خيلي کم اتفاق مي افتاد که حقوق ماهيانه ي عيسي به منزل برسد. او وقتي از سپاه حقوق مي گرفت به سراغ مستمنداني که مي شناخت، مي رفت و ضمن احوالپرسي و دلجويي از آنها، همه ي مقرري ماهيانه اش را ميان آنها تقسيم مي کرد و آنگاه با دست خالي اما شادمان و راضي از وظيفه اي که انجام داده بود، به خانه مي آمد. علاقه ي عيسي به انفاق و نيکوکاري آنقدر زياد بود که از وسايل مورد نياز خود نيز در اين راه چشم مي پوشيد. او براي رفت و آمد به محل کار خود موتوري داشت که کارهاي خانه را هم با همان موتور انجام مي داد.
يک روز ديدم پياده به منزل آمد. پرسيدم: « عيسي! موتور کجاست؟ »
خنديد و گفت: « آن را به فردي که براي رفت و آمد خانواده اش وسيله اي نداشت، دادم. »
عيسي در ايثار و گذشت از همان کودکي نمونه بود. او سال اول راهنمايي را در مدرسه « مکولي » درس مي خواند. يک روز هرچه اصرار کردم، حاضر نشد به مدرسه برود. علت را پرسيدم. با شرم کودکانه اش گفت: « بابا! با اين وضع زندگي شما، من حاضر نيستم در شهر درس بخوانم و شما درآمد خود را براي اجاره خانه و کرايه ي ماشين من خرج کنيد »
ناچار عيسي را براي تحصيل به « زهک » آورديم و او دوره ي راهنمايي را در مدرسه ي زهک گذراند. پسرم در آن سنين کودکي از اينکه توانسته بود باري از دوش ما بردارد خيلي خوشحال بود. (7)

شب ها به مستمندان و يتيمان سرکشي مي کرد

شهيد محمود خادمي
ساعت يازده شب بود که يکي از بچه هاي سياه دچار بيماري سختي شد. لازم بود که فوراً به بيمارستان منتقل شود. شهر هم توسط ضد انقلاب ناامن بود. ناگهان مشاهده کرديم شهيد « محمود خادمي » ماشين را روشن کرد و به سرعت از مقر سپاه عازم بيمارستان شد.
لحظاتي بعد او از سه طرف مورد تهاجم ضد انقلاب قرار گرفت و پس از اينکه تا آخرين گلوله مقاومت کرد، به شهادت رسيد.
فرداي آن روز پس از تشييع با شکوه محمود به سپاه باز مي گشتيم که با تعداد زيادي زن و بچه مواجه شديم که مظلومانه نشسته بودند و اشک مي ريختند و براي محمود نوحه خواني مي کردند. از يکي از آنها پرسيدم: « جريان چيست؟ »
پاسخ داد: « محمود شب ها که همه به خواب مي رفتند، به شهر مي رفت و به خانه ي مستمندان و يتيمان سرکشي مي کرد و به آنان کمک و رسيدگي مي نمود. او حتي براي بچه ها اسباب بازي نيز مي برد. » (8)

تشکيل صندوق خيريّه

شهيد محمدعلي تنگستاني
شهيد به اتفاق دوستانش، صندوق خيريه اي تشکيل داده بود و هر ماه مبلغي را در آن مي ريختند و به اين ترتيب، به فقراي محل کمک مي کردند. البته اين کار کاملاً مخفيانه و دور از چشم ديگران انجام مي شد. آنها شب ها به تبعيت از مولايشان علي (عليه السّلام) به در خانه ي نيازمندان مي رفتند و مواد مورد نياز آنها را تحويل مي دادند. اين کار، سال هاي سال پس از شهادت ماشاءالله نيز ادامه داشت و دوستانش مراجعه مي کردند و مبالغ خود را در صندوق مي ريختند.
وقتي او به شهادت رسيد، عده اي از همشهريان در خانه جمع شدند و بسيار ناله و فغان سر دادند. يکي از آنها مي گفت: « ماشاءالله پدر ما بود! او مخفيانه نيازهاي ما را برطرف مي کرد و هيچ کس نمي دانست او به چه کساني کمک مي کند! » برادرم هميشه به ما مي گفت اگر خواستيد به نيازمندان کمک کنيد، طوري رفتار نماييد که به دور از ريا و تظاهر باشد. مي گفت: « خدا سفارش کرده و دوست دارد اين کمک ها پنهاني باشد تا شخصيت فقيران حفظ شود! » (9)

پي نوشت ها :

1. ره يافته عشق، صص 114-113.
2. سروهاي سرخ، ص 175.
3. سروهاي سرخ، ص 177.
4. باغ شقايق ها، ص 80.
5. ساکنان ملک اعظم 5، صص 59، 70.
6. حديث ابرار، ص 148.
7. خنده بر خون، صص 37 و 70.
8. سروهاي سرخ، ص 174.
9. نردبان توحيد (2)، صص 71 و 75-74.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط