حکایت اول
شهید منصور ستاری
به همراه تیمسار ستاری از منازل مسکونی قصر فیروزه شماره 2 بازدید می کردیم که خانم یکی از پرسنل جلو آمد و گفت:
- « تیمسار! در این شهرک پرجمعیت حتی یک پارک وجود ندارد. فرزندان ما مجبورند به پارک های بیرون از شهرک بروند. در نتیجه عدم کنترل ما بر روی آن ها، موجب آلوده شدن تعداد زیادی از جوانان شهرک شده است ».
تیمسار اندکی مکث کردند و گفتند:
-« چشم! در اسرع وقت پارکی را در این جا احداث می کنیم ».
سپس رو به من کردند و گفتند:
- « آقای قشقایی! این خانم در اصل درخواستی از ما نداشتند، ایشان یک موضوع فرهنگی را که تا به حال به عقل ناقص ما نرسیده بود، به ما گوشزد کردند. من به شما دو ماه فرصت می دهم تا طرحی را که این خانم پیشنهاد کرده اند، اجرا کنی! »
از فردای آن روز، کار را شروع کردیم و تیمسار هر روز دو نوبت، صبح و عصر می آمدند و از پیشرفت کار بازدید می کردند تا اینکه سفری برای ایشان پیش آمد و به کره شمالی رفتند.
سفرشان هفت روز طول کشید و ما در این مدت، بقیه ی کارها را به اتمام رساندیم. زمین چمن، درختکاری و آسفالت محوطه، ساخت وسایل بازی برای کودکان و بالاخره همه ی نیازهای یک پارک تهیه و آماده شده بود.
تیمسار، از سفر کُره که برمی گردند، به محض پیاده شدن از هواپیما تصمیم می گیرند به قصر فیروزه بیایند و از پیشرفت کار مطلع شوند.
موضوع را تلفنی به من اطلاع دادند. ما هم که همه ی کارها را انجام داده بودیم فرصت را مغتنم شمردیم تا وقتی تیمسار می آیند، همان موقع پارک را افتتاح کنند.
آفتاب تازه غروب کرده بود که ایشان تشریف آوردند. جمع زیادی از خانواده های پرسنل برای تفریح به پارک آمده بودند و ما همان جا در حضور آنها پارک را توسط تیمسار افتتاح کردیم.
بعد از مراسم به ایشان گفتم:
- « شما از سفر طولانی بازگشته اید و خسته هستید، تشریف ببرید استراحت کنید! »
تیمسار گفتند:
« به این مردم که نگاه می کنم و بازی بچه هایشان را می بینم. همه ی خستگی راه از تنم بیرون می رود ».
به این ترتیب تیمسار چند ساعتی را در پارک ماندند و سپس راهی منزل شدند.
حکایت دوم
یکی از برنامه های شهید ستاری کمک به خانواده های کم درآمد نیروی هوایی بود. ایشان تصمیم گرفتند در مجتمع مسکونی قصر فیروزه 2، محلی را برای کار و فعالیت خانواده های کم درآمد و بی سرپرست تأسیس کنند تا بدین طریق هم تولید به دست آید و هم خانواده ها از دسترنج خودشان منبع درآمدی داشته باشند. از این رو دستور احداث کارگاه خیاطی را در این مجتمع مسکونی صادر کردند.
تیمسار، بعد از مدتی کار را پیگیری می کنند و می بینند هنوز انجام نشده است. به قصر فیروزه می روند و همه ی کسانی را که به نوعی در انجام آن کار نقشی داشته اند، احضار می کنند.
من و چند تن از فرماندهان که از ماجرا باخبر شدیم، بلافاصله به قصر فیروزه رفتیم. تیمسار علت عدم انجام کار را پرسیدند. یکی از فرماندهان گفت:
-« ما از اداره ی مهندسی درخواست تهیه ی نقشه کرده ایم. ولی هنوز مهندسین نیامده اند ».
تیمسار گفتند:
-« برای ساخت یک سوله، نقشه مهندسی لازم نیست. بروید یک متر و مقداری گچ بیاورید! من خودم نقشه اش را می کشم ».
بعد از اینکه وسایل را آوردند، تیمسار با کمک بنده و دو سه نفر دیگر، نقشه ی یک سوله را در آنجا پیاده کردند و سپس به من گفتند:
- « این هم نقشه ی مهندسی، حالا شما، چهار تا مثل همین را در کنار این پیاده کنید ».
از آن روز ساخت کارگاه آغاز شد و با پی گیری های مستمر تیمسار در مدت کمی ساخت سوله ها به پایان رسید. ایشان تعداد 60 دستگاه چرخ خیاطی تهیه کردند و مسئولیت کارگاه را به سروان « علی سیاهپوشان » سپردند.
تیمسار، ضمن دادن رهنمودهایی از ایشان خواستند اولویت کار را به خانم هایی بدهند که شوهر خود را از دست داده اند و چنانچه کار خیاطی بلد نیستند به آنها آموزش داده شود.
این کارگاه خیاطی به پیشنهاد تیمسار ستاری « مجتمع فنی و حرفه ای شهید بهشتی » نامگذاری شده است.
حکایت سوم
یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود. به او گفتم: « امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند ».
خودم نیز به باغچه ی پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا به صحرا رفتیم، گاوها در اصطبل گرسنه نمانند. از باغچه که برگشتم، دیدم منصور هنوز نرفته و شلوارش به آرد آغشته شده است. آن زمان به دلیل رایج نبودن پول، برای خرید مایحتاج مان آرد یا گندم به فروشنده می دادیم. گفتم:
-« منصور! اگر چیزی می خواستی بخری. به جای آرد، گندم می دادی. حالا بگو ببینم چی خریدی؟ »
جواب نداد. چند بار سؤالم را تکرار کردم، ولی بی نتیجه بود.
در آن زمان، منصور کلاس پنجم ابتدایی بود. مدرسه ای که در آن درس می خواند، نزدیک خانه بود، ظهرها برای خوردن ناهار به خانه می آمد و دوباره به مدرسه بازمی گشت. یکی دو روز از جریان آرد بردن منصور گذشته بود که او برای ناهار به خانه آمد؛ اما بلافاصله به مدرسه برگشت. هنگامی که مادرم سفره را پهن کرد، دیدم یکی از نانهای درون سفره کم شده است.
فهمیدم کار منصور است. لحظه ای بعد منصور برگشت و آهسته سر سفره نشست. طوری وانمود می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. پیش دستی کردم و گفتم:
- « منصور! نان را کجا بردی؟ »
گفت:
- « کدام نان؟ »
گفتم:
- « همان که چند لحظه پیش آمدی و از سر سفره برداشتی ».
منصور که فکر می کرد من از کاری که او انجام داده با خبرم، از روی ناچاری گفت:
- « اگر بگویم دعوایم نمی کنی؟ »
گفتم:
- « نه بگو! »
گفت:
-« یکی از همکلاسی هایم سر کلاس دلش را گرفته بود و گریه می کرد. پرسیدم: « چی شده؟ » گفت: « دو روز است که نان نداریم ».
من هم نان را بردم به او دادم.
با توجه به اینکه در آن سال برداشت گندم در ده ما بسیار کم بود، خانواده ی خودمان هم از نظر آرد و نان در تنگنا بود، ولی چون کار منصور خداپسندانه بود چیزی به او نگفتم. بعدها که سر صحبت باز شد، فهمیدم منصور، آردی را هم که برداشته بود، به یکی از همکلاسی هایش که وضع مالی خوبی نداشتند، داده بود.(1)
شهید منصور ستاری
به همراه تیمسار ستاری از منازل مسکونی قصر فیروزه شماره 2 بازدید می کردیم که خانم یکی از پرسنل جلو آمد و گفت:
- « تیمسار! در این شهرک پرجمعیت حتی یک پارک وجود ندارد. فرزندان ما مجبورند به پارک های بیرون از شهرک بروند. در نتیجه عدم کنترل ما بر روی آن ها، موجب آلوده شدن تعداد زیادی از جوانان شهرک شده است ».
تیمسار اندکی مکث کردند و گفتند:
-« چشم! در اسرع وقت پارکی را در این جا احداث می کنیم ».
سپس رو به من کردند و گفتند:
- « آقای قشقایی! این خانم در اصل درخواستی از ما نداشتند، ایشان یک موضوع فرهنگی را که تا به حال به عقل ناقص ما نرسیده بود، به ما گوشزد کردند. من به شما دو ماه فرصت می دهم تا طرحی را که این خانم پیشنهاد کرده اند، اجرا کنی! »
از فردای آن روز، کار را شروع کردیم و تیمسار هر روز دو نوبت، صبح و عصر می آمدند و از پیشرفت کار بازدید می کردند تا اینکه سفری برای ایشان پیش آمد و به کره شمالی رفتند.
سفرشان هفت روز طول کشید و ما در این مدت، بقیه ی کارها را به اتمام رساندیم. زمین چمن، درختکاری و آسفالت محوطه، ساخت وسایل بازی برای کودکان و بالاخره همه ی نیازهای یک پارک تهیه و آماده شده بود.
تیمسار، از سفر کُره که برمی گردند، به محض پیاده شدن از هواپیما تصمیم می گیرند به قصر فیروزه بیایند و از پیشرفت کار مطلع شوند.
موضوع را تلفنی به من اطلاع دادند. ما هم که همه ی کارها را انجام داده بودیم فرصت را مغتنم شمردیم تا وقتی تیمسار می آیند، همان موقع پارک را افتتاح کنند.
آفتاب تازه غروب کرده بود که ایشان تشریف آوردند. جمع زیادی از خانواده های پرسنل برای تفریح به پارک آمده بودند و ما همان جا در حضور آنها پارک را توسط تیمسار افتتاح کردیم.
بعد از مراسم به ایشان گفتم:
- « شما از سفر طولانی بازگشته اید و خسته هستید، تشریف ببرید استراحت کنید! »
تیمسار گفتند:
« به این مردم که نگاه می کنم و بازی بچه هایشان را می بینم. همه ی خستگی راه از تنم بیرون می رود ».
به این ترتیب تیمسار چند ساعتی را در پارک ماندند و سپس راهی منزل شدند.
حکایت دوم
یکی از برنامه های شهید ستاری کمک به خانواده های کم درآمد نیروی هوایی بود. ایشان تصمیم گرفتند در مجتمع مسکونی قصر فیروزه 2، محلی را برای کار و فعالیت خانواده های کم درآمد و بی سرپرست تأسیس کنند تا بدین طریق هم تولید به دست آید و هم خانواده ها از دسترنج خودشان منبع درآمدی داشته باشند. از این رو دستور احداث کارگاه خیاطی را در این مجتمع مسکونی صادر کردند.
تیمسار، بعد از مدتی کار را پیگیری می کنند و می بینند هنوز انجام نشده است. به قصر فیروزه می روند و همه ی کسانی را که به نوعی در انجام آن کار نقشی داشته اند، احضار می کنند.
من و چند تن از فرماندهان که از ماجرا باخبر شدیم، بلافاصله به قصر فیروزه رفتیم. تیمسار علت عدم انجام کار را پرسیدند. یکی از فرماندهان گفت:
-« ما از اداره ی مهندسی درخواست تهیه ی نقشه کرده ایم. ولی هنوز مهندسین نیامده اند ».
تیمسار گفتند:
-« برای ساخت یک سوله، نقشه مهندسی لازم نیست. بروید یک متر و مقداری گچ بیاورید! من خودم نقشه اش را می کشم ».
بعد از اینکه وسایل را آوردند، تیمسار با کمک بنده و دو سه نفر دیگر، نقشه ی یک سوله را در آنجا پیاده کردند و سپس به من گفتند:
- « این هم نقشه ی مهندسی، حالا شما، چهار تا مثل همین را در کنار این پیاده کنید ».
از آن روز ساخت کارگاه آغاز شد و با پی گیری های مستمر تیمسار در مدت کمی ساخت سوله ها به پایان رسید. ایشان تعداد 60 دستگاه چرخ خیاطی تهیه کردند و مسئولیت کارگاه را به سروان « علی سیاهپوشان » سپردند.
تیمسار، ضمن دادن رهنمودهایی از ایشان خواستند اولویت کار را به خانم هایی بدهند که شوهر خود را از دست داده اند و چنانچه کار خیاطی بلد نیستند به آنها آموزش داده شود.
این کارگاه خیاطی به پیشنهاد تیمسار ستاری « مجتمع فنی و حرفه ای شهید بهشتی » نامگذاری شده است.
حکایت سوم
یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود. به او گفتم: « امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند ».
خودم نیز به باغچه ی پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا به صحرا رفتیم، گاوها در اصطبل گرسنه نمانند. از باغچه که برگشتم، دیدم منصور هنوز نرفته و شلوارش به آرد آغشته شده است. آن زمان به دلیل رایج نبودن پول، برای خرید مایحتاج مان آرد یا گندم به فروشنده می دادیم. گفتم:
-« منصور! اگر چیزی می خواستی بخری. به جای آرد، گندم می دادی. حالا بگو ببینم چی خریدی؟ »
جواب نداد. چند بار سؤالم را تکرار کردم، ولی بی نتیجه بود.
در آن زمان، منصور کلاس پنجم ابتدایی بود. مدرسه ای که در آن درس می خواند، نزدیک خانه بود، ظهرها برای خوردن ناهار به خانه می آمد و دوباره به مدرسه بازمی گشت. یکی دو روز از جریان آرد بردن منصور گذشته بود که او برای ناهار به خانه آمد؛ اما بلافاصله به مدرسه برگشت. هنگامی که مادرم سفره را پهن کرد، دیدم یکی از نانهای درون سفره کم شده است.
فهمیدم کار منصور است. لحظه ای بعد منصور برگشت و آهسته سر سفره نشست. طوری وانمود می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. پیش دستی کردم و گفتم:
- « منصور! نان را کجا بردی؟ »
گفت:
- « کدام نان؟ »
گفتم:
- « همان که چند لحظه پیش آمدی و از سر سفره برداشتی ».
منصور که فکر می کرد من از کاری که او انجام داده با خبرم، از روی ناچاری گفت:
- « اگر بگویم دعوایم نمی کنی؟ »
گفتم:
- « نه بگو! »
گفت:
-« یکی از همکلاسی هایم سر کلاس دلش را گرفته بود و گریه می کرد. پرسیدم: « چی شده؟ » گفت: « دو روز است که نان نداریم ».
من هم نان را بردم به او دادم.
با توجه به اینکه در آن سال برداشت گندم در ده ما بسیار کم بود، خانواده ی خودمان هم از نظر آرد و نان در تنگنا بود، ولی چون کار منصور خداپسندانه بود چیزی به او نگفتم. بعدها که سر صحبت باز شد، فهمیدم منصور، آردی را هم که برداشته بود، به یکی از همکلاسی هایش که وضع مالی خوبی نداشتند، داده بود.(1)
پی نوشت :
1. پاکباز عرصه عشق، صص 128، 165-166، 176-177 و 187-189.
منبع مقاله : مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت؛ (1390)، سیرهی شهدای دفاع مقدس 24 (دوستی با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولایت، چاپ اول