نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
حقوقمان را زياد كرد!
شهيد محمدتقي رضويآمد خانه. خوش حال بود. سهميه ي كارت هاي ملاقات با امام را به او داده بودند. خوشحال شدم، گفتم: « براي ما هم هست؟ »
خنديد گفت: « اول راننده هاي لودر و بلدوزر، بعد شما ».
مي دانستم خيلي هواي راننده هاي جهاد را داشت. به آنها مي گفت « سنگرسازان بي سنگر ».
*
تعميركار موتور بودم. دل كندم رفتم جبهه؛ توي جهاد. كار زياد بود؛ صبح تا شب، گاهي شب تا صبح. پشت هم موتورهاي تركش خورده مي آوردند براي تعمير. كارم چند برابر تهران بود، حقوق نصف نصف هم نبود.
آخر شب بود. رضوي آمده بود به ما سر بزند. قيافه ام خسته بود. پرسيد: « چند شبه نخوابيدي؟ »
خودش خسته تر بود. خنديدم، گفتم: « خواب فراوونه! »
خنديد، نشست روي چهارپايه. از زن و بچه ام پرسيد و اين كه چه طور خرجشان را مي دهم. چند دقيقه ماند و بعد رفت. آخر برج حقوقم شد دو برابر. حقوق همه را زياد كرده بود. گفتند: رضوي گفته: « كسي كه زن و بچه اش را مي گذارد مي آيد جبهه، بايد خيالش از بابت خرجشون راحت باشه ».(1)
سهم ما را هم به او بده!
شهيد محمدابراهيم احمدپورچندين روز بود كه نان و پنير و خرما مي خورديم. جنگ بود و ما نيز تازه آمده بوديم به ماهشهر.
آن روز غذاي ظهر را- كه براي هر نفر يك تخم مرغ بود- تازه تقسيم كرده بوديم. ناگهان سر و صدايي من و محمدابراهيم را متوجه خود كرد. صداي يكي از رانندگان تريلي بود كه براي جبهه بار آورده بود. او كه انتظار چنين غذايي را نداشت با عصبانيت مي گفت: « آقا! مسئول اينجا كيست؟ »
محمدابراهيم لبخندي زد و با لحن ملايمي گفت: « بفرماييد ». راننده تخم مرغ را نشانش داد و گفت: « من اين را چه كار كنم؟ »
محمدابراهيم او را كشيد كنار و مشكلات جنگ را برايش بازگو كرد. او چنان قانع شد كه از محمدابراهيم معذرت خواهي كرد.
وقتي از پيش ما رفت، محمدابراهيم آمد سراغ من و گفت: « سهم من و خودت را ببر و به او بده ».
*
وقتي شهردار شد، اوضاع شهر خيلي به هم ريخته بود. جنگزده ها از همه ي شهرهاي اطراف به ماهشهر آمده بودند.
با اين حال، محمدابراهيم از خدمات رفاهي براي آنان كم نمي گذاشت.
خياباني ده سال پيش ساخته شده بود، اما هنوز خاكي بود. محمدابراهيم گروهي را آماده كرد، خود نيز مثل يك كارگر آستين بالا زد و كار آسفالت آنجا را شروع كرد. روز آخر، ساعت كار به پايان رسيده بود اما مقداري از كار هنوز باقيمانده بود. او با خوشرويي رو كرد به يكي از كارگران و گفت: « فلاني چاي درست كن. يك چاي داغ دور هم مي خوريم و در چشم بر هم زدني كار را تمام مي كنيم. »
او همه ي كارها را اين قدر آسان مي گرفت. آن روز وقتي كار تمام شد، او رو به معاونانش كرد و گفت: « خوب. آسفالت تمام شد. حالا اسم خيابان را چه بگذاريم؟ »
آنها فكري كردند و گفتند: « نمي دانيم، خودت بگو ».
همه مانده بوديم چه اسمي براي خيابان بگذاريم. راديو باز بود و گوينده خبر اعتصاب غذاي « بابي ساندز » ايرلندي را گزارش مي كرد. همه ي ذهنها يكباره متوجه خبر شد. همان لحظه نگاه ها چرخيد به طرف محمدابراهيم. او كه منظورمان را فهميده بود، لبخندي زد و گفت: « باشد، قبول است ».
از آن روز نام آن خيابان شد بابي ساندز (2).
صورت به صورت هم!
شهيد سيدعلي اكبر ابوترابييكي از آزاده هاي تاكستان قزوين به نام حاج ولي الله توجهي در سال هاي 75، 76 تصادف كرده بود و حال وخيمي داشت. چند روزي بي هوش روي تخت بيمارستان افتاده و بستري بود تا اين كه او را به خانه مي فرستند؛ ديگر خطر مرگ رفع شده بود، ولي او توان حركت نداشت، اما سيد در همه ي اين مدت از اتفاقي كه براي او افتاده بود بي خبر بود، تا اين كه حاج عباس طاهرخاني به او خبر مي دهد كه حاج ولي تصادف كرده است؛ خانم حاج ولي مي گفت: « يك شب ساعت يك بعد از نصف شب بود، ديدم در مي زنند. تعجب كرديم اين وقت شب چه كسي پشت در است و چه كار دارد، نكند براي كسي اتفاقي افتاده باشد، به هر حال در را باز كرديم و ديديم سيد به همراه حاج عباس طاهرخاني پشت در هستند. سيد با شتاب و عجله وارد خانه شد، من خواستم ايشان را به اتاق پذيرايي راهنمايي كنم، گفتم: « شما بفرماييد اين اتاق، ما تخت حاجي را هم مي آوريم ».
قبول نكرد. خواستم بچه ها را كه كنار تخت پدر خوابيده بودند بيدار كنم، باز هم مانع شد، از ميان بچه ها رد شد و خود را به تخت حاجي رسانيد و به زمين نشست. صدا زد: « آقاجان! چه اتفاقي افتاده است؟ » تا ولي الله چشمان خود را باز كرد و چشمش به صورت سيد افتاد، اشك از چشمانش جاري شد و سيد خم شد و صورت خود را به صورت ولي گذاشت و بنا كرد بي اختيار گريه كردن و حالا اين مراد و مريد در آغوش هم، هاي هاي گريه مي كردند و ما نيز از ديدن اين صحنه به گريه افتاديم. شايد نيم ساعت سيّد، صورت به صورت اين آزاده گذاشته بود و گريه مي كرد، كم كم آرام شد، گفت: « من همين امروز از تصادف شما باخبر شدم و جلسه داشتم، وقت گذشت، ولي طاقت نياوردم كه ديدار شما به وقت ديگر بماند، اين بود كه اين وقت شب مزاحم شما شدم. ان شاء الله كه مرا خواهيد بخشيد » و تا ساعت سه پيش ما بود. برايمان صحبت كرد، به ما اميدواري داد و سفارش فرمود كه: « به ائمه ي اطهار عليهم السلام متوسل شويد، انشاءالله خودشان كمك خواهند كرد » و ساعت سه شب خداحافظي كردند و تشريف بردند.(3)
روي گشاده و دستِ ياري
شهيد علي اصغر نايب دروديبا همان خستگي و گرد و غباري كه روي سر و صورتش نشسته بود، مي آمد يك توپ واليبال و يا فوتبال برمي داشت و بازي مي كرديم؛ گاهي هم شوخي مي كرديم و يا خودش يك مطلبي مي گفت و آن چنان از خود بي خود مي شد و مي خنديد كه فكر برمان مي داشت كه همين الآن است كه از خنده غش كند و بيفتد؛ مي گفتيم: « چه ات شده؟ »
مي گفت: « اين چيزي كه مي گوييد، برايم خيلي شيرين است ». همين روي گشاده، دل آرام و مهربان و دستِ ياري كه داشت، باعث مي شد بيشتر فرماندهان واحدها و مسئولان مشكلاتشان را با او در ميان بگذارند و از مديريت خوبي كه روي مجموعه ي حفاظت لشكر داشت، بهره بگيرند. (4)
رفيق
شهيد حسن صوفيهر وقت كارگر و بنّا داشتيم، از مدرسه كه مي آمد، بالا نمي رفت.
كتابهايش را مي گذاشت تو تاقچه و دست به كار مي شد.
با رفتگرها و نفت فروش محله حسابي رفيق بود.
هميشه احوالپرسي مي كرد و احترام مي گذاشت.(5)
مثل بقيه
شهيد محسن صيفي كاراو هم مثل بقيه، نوبتي شهردار مي شد.
خودش را از بچه ها جدا نمي كرد.
غذا مي گرفت، سفره جمع مي كرد و....
راستش شهردار باكفايتي بود. دلمان مي خواست نوبتمان را بدهيم به او! (6)
بهترين دوستان
شهيد حسن صوفيبهترين دوستانش، بچه هاي جنوب شهري بودند.
دوربيني داشت، عالي و گران قيمت.
شهيد كه شد، متوجه شديم، داده به يكي از همان رفقاش.
*
- « حسن! پس كاپشن و كلاهت كو؟ چه كارشون كردي؟ »
- « يكي از دوستانم سردش بود، دادم به او بپوشه ».
- « پس خودت چي؟ »
خنده كنان حرف را عوض كرد.(7)
فكر شام
شهيد سيد علي اكبر ابوترابيمعمولاً در عراق از شام خبري نبود و نوعاً اسرا شب ها مقداري نان خالي با ماستي كه با شيرخشك درست مي كردند، مي خوردند يا با يك ليوان چاي كه عصر هنگام از آشپزخانه گرفته و داخل سطل هاي بزرگ مي ريختند و سطل را در ميان چند پتو مي پيچيدند تا سرد نشود. اين بي شامي براي بعضي ها خيلي سخت بود، چون از هنگام صرف ناهار تا وقت صبحانه حدوداً بيست ساعت فاصله بود و بيشتر بچه ها نيز جوان بودند و شب ها معمولاً گرسنه بودند. سيد از زماني كه مسئول اردوگاه شد، مرتب فكر كرده، با ديگران صحبت مي كرد تا راه حلي براي شام پيدا كند و بعضي روزها مقداري از حجم نهار و صبحانه كم مي كردند و براي شام چيزي تهيه مي كردند، مي گفت: « اگر بتوانيم كاري كنيم كه برادران، شب با شكم گرسنه سر روي بالش خواب نگذارند، خيلي خوب است ».
با آن كه فضاي آشپزخانه بسيار كوچك بود و تعداد افرادي كه در آنجا كار مي كردند كم بودند و امكانات آشپزخانه محدود بود، ولي حاجي مدام دور آن ها مي چرخيد و با هر كدام به زباني صحبت مي كرد و از نيروهاي ديگر كمك مي گرفت. خلاصه با اصرار و پافشاري حاجي هفته اي چند شب آشپزخانه چيزي تهيه مي كرد و دو شب ماست دست جمعي داخل آسايشگاه درست مي كردند و مقداري هم نان از روز، بچه ها براي شب ذخيره مي كردند تا همه در يك سفره بنشينند و كسي بي شام نخوابد؛ البته طولي نكشيد و به مرور زمان بهتر شد و در آخر اسارت معمولاً ما هر شب شام داشتيم.(8)
پي نوشت ها :
1. يادگاران، صص 47 و 63.
2. شهردار خوبو، صص 54-55 و 57.
3. ابرفياض، صص 146-147.
4. روي ابروي چپ، صص 119-120.
5. هم كيش موج، ص 27.
6.هم كيش موج، ص 90.
7. هم كيش موج، صص 26 و 47.
8. ابرفياض، صص 98-99.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول