دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

ارتباط عاطفي با نيروها

به ياد دارم شهيد خمر با حسن سلوك و ارتباط تنگاتنگي كه با نيروهاي تحت امر خود داشت، سنگر به سنگر مي رفت و در جمع نيروها مي نشست و با آن ها صحبت مي كرد و خود نيز جلوتر از گفتارش مرد عمل بود و عجيب در دل
يکشنبه، 13 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ارتباط عاطفي با نيروها
ارتباط عاطفي با نيروها

 

نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

يا در اين گروهان، يا برمي گرديم!

شهيد عباسعلي خمري
به ياد دارم شهيد خمر با حسن سلوك و ارتباط تنگاتنگي كه با نيروهاي تحت امر خود داشت، سنگر به سنگر مي رفت و در جمع نيروها مي نشست و با آن ها صحبت مي كرد و خود نيز جلوتر از گفتارش مرد عمل بود و عجيب در دل نيروهاي بسيجي جا داشت. مضاف بر آن هنگام مرخصي از جبهه، با جمع دوستان به ديدار خانواده هاي شهدا و رزمندگان مي رفت. مجموعه ي اين خصال نيك به همراه خوشروئي و تواضع فوق العاده، نيروهاي بسيجي را مجذوب او كرده بود.
بنابراين زماني كه شهيد به جبهه مي رفت، جمع زيادي از دوستان و وابستگان و آشنايان با ايشان به جبهه مي رفتند. قبل از عمليات كربلاي پنج، در سازماندهي نيروها و تفكيك آن ها در گروهانهاي تحت امر گردان، صحنه ي تماشايي و عجيبي به وجود آمد. بر اساس فرمول سازماني، هر گروهاني، مي بايست تعداد مشخصي نيرو داشته باشد. در هنگام گروهان بندي، ناگهان متوجه شديم كه تعداد زيادي از نيروهاي گردان يعني بيش از تعداد سازماني يك گروهان، داوطلبانه و مصرانه، اصرار داشتند كه در گروه هاي تحت امر شهيد باشند و اصلاً قانع هم نمي شدند كه در گروهاني ديگر بمانند.
قاطعانه مي گفتند: « يا در گروهان شهيد خمر مي مانيم و يا به شهر و ديارمان برمي گرديم ».
آري اين اشتياق و علاقه ي وافر بسيجيان به ايشان نبود مگر به خاطر حسن خلق، مديريت والا و تواضع بيش از حد با نيروهاي تحت امر.
*
شهيد، مسئول واحد تبليغات سپاه زابل بود. در ايام مسئوليت ايشان نهايت صميميت و برادري بر واحد حاكم بود و در واقع او فرمانده قلبها بود.
اين جوّ ناشي از شگردهاي خاص مديريتي شان بود. مديريت شهيد به گونه اي بود كه تازه واردها اصلاً متوجه مسئوليت ايشان در واحد نمي شدند. جزئي ترين كار واحد چون رنگ آميزي ديوارهاي شهر براي شعارنويسي و نصب پلاكارد، همان لذتي را براي شهيد داشت كه اِعمال رياست مي توانست براي ديگران داشته باشد.
يكي از ابتكارات ايشان اين بود كه جلسات هفته گانه ي واحد را با ظرافت خاصي كه موجب تكلف براي برادران نباشد، به منزل همكاران برده بود. اين جلسات كاري كه همراه با قرائت قرآن و برگزاري ادعيه ي مرسوم، كميل و توسل و... بود، معنويتي خاص را به جمع برادران مي بخشيد و آنان را به يكديگر نزديك تر مي كرد.(1)

در ميان مردم

شهيد محمدرضا افيوني
محمد با دوستان و همكاران، رفيق و صميمي بود، از زماني كه فرمانده ي يگان جندالله شده بود- كه تشكلي از ارتش، سپاه و ژاندارمري بود- با رفتار صميمي، قلوب همه ي افراد را با هم نزديك كرده بود.
بسياري از سربازان ارتش و ژاندارمري به او علاقه مند شده بودند و اين علاقه، تأثير اساسي در پيشرفت كار داشت. مردم كرد نيز او را دوست داشتند، در روستاي دولاب كه در حمله ي ضدانقلاب ويران شده بود، با دست هاي خود براي مردم خانه ها بنا كرد. در آن محل دور افتاده، ماه ها در ميان كوه هاي پر از برف كه سر به فلك مي سائيد در بين مردم ماند و با تجهيز و تشجيع، آنها را براي دفاع از محل خودشان آماده كرد. كوچكترين نياز مردم فقير را نيز به واسطه ي ارتباطي كه داشت تأمين مي كرد و به آنها مي داد. در مقابل، با ضد انقلاب آنچنان با شدت برخورد كرده بود كه آنها از شدت عصبانيت در جلسات خصوصي خود گفته بودند كه: « اگر افيوني اسير شود، او را نمي كشيم، بلكه ذره ذره و با شكنجه او را قطعه قطعه مي كنيم »(2).

من نگهباني مي دهم تا...

شهيد عباس بابايي
پايگاه هوايي اصفهان در نزديك كوير واقع شده و به همين خاطر داراي زمستانهاي سردي است. چند وقت بود كه سربازان به قسمت حفاظت پايگاه شكايت مي كردند كه منطقه رَمپ پروازي در معرض وزش بادهاي سرد كويري است و ما طاقت نداريم دو ساعت بدون هيچ گونه حفاظي در آنجا پاسداري بدهيم. آنها درخواست ساخت اتاقك نگهباني را داشتند. از طرفي پاسدار به دليل اينكه در داخل اتاقك به كل منطقه ديد كافي نداشت، حفاظت پايگاه با ساخت اتاقك مخالفت مي كرد. يك شب ساعت دو بعد از نيمه شب، شهيد بابايي مرا احضار كرد و خواست تا با ماشين به گشت در داخل پايگاه بپردازيم. هوا واقعاً سرد بود. به گونه اي كه من با وجود اينكه در داخل ماشين نشسته بودم و بخاري هم روشن بود، به محض اينكه شيشه را قدري پايين مي كشيدم، سرما تا عمق وجودم نفوذ مي كرد. بابايي ماشين را به طرف همان پست نگهباني كه سربازان از سرماي شديد آن شكايت داشتند، مي راند. به رمپ كه رسيديم شهيد بابايي از ماشين پياده شد و با سربازي كه سر پست بود احوالپرسي كرد. قدري با او صحبت كرد و سرباز جوراب هايش را به ما نشان داد. چهار جفت جوراب روي هم پوشيده و شال گردن بسته بود. دو جفت هم دستكش بر دست داشت و روي لباس هايش دو دست اوركت پوشيده بود. من از شدت سرما رفتم داخل ماشين نشستم. شهيد بابايي مقداري با سرباز صحبت كرد. آنگاه تفنگ او را گرفت و از او خواست تا در ماشين بنشيند و قدري استراحت كند. سپس رو به من كرد و گفت: « من چند دقيقه اي پاسداري مي دهم. ببينم اين سربازها چه مي گويند. آيا واقعاً اينجا اينقدر كه مي گويند سرد است؟ »
سپس به سربازي كه در صندلي عقب ماشين نشسته بود، نگاه كرد و در حالي كه لبخند مي زد گفت: « سرباز كه نبايد از سرما بترسد، بلكه بايد از خدا بترسد ».
شهيد بابايي تقريباً سه ربع ساعت در آن شرايط، بدون بالاپوش مناسب در حال نگهباني دادن بود. سرباز كه داخل ماشين نشسته بود گفت: « الان زمان تعويض پست است. اگر پاسبخش بيايد و ببيند كه من اسلحه ام را به ايشان داده ام، براي من بد مي شود ».
به همين خاطر شهيد بابايي را صدا زدم و سرباز اسلحه اش را گرفت و ما رفتيم.
فردا صبح شهيد بابايي دستور دادند تا براي پست نگهباني آن منطقه، اتاقك بسازند و چنانچه احتمال پيش آمدن مشكل حفاظتي در ميان است، تعداد نگهبان ها را اضافه كنند.(3)

ارتباط عاطفي با نيروها

شهيد مسعود منفرد نياكي
بعد از آنكه دوران نقاهت دومين بار زخمي شدنم را به اتمام رساندم، به يگان خود كه گردان تانك و در حال نبرد در جبهه ي بستان بود پيوستم. در همين حال اطلاع دادند كه سرهنگ نياكي براي سركشي به يگان ما مي آيد. پيش خود مي گفتم كه: « سرهنگ نياكي از وضع من خبر ندارد » و مطالبي هم در ذهن خود آماده كردم كه به عرض ايشان برسانم. وقتي ايشان وارد منطقه شدند با تك تك فرماندهان دست دادند و احوالپرسي كردند. وقتي به من رسيدند و اسم مرا از روي اتيكت لباسم خواندند، گفتند: « جناب نيكنامي حالت چطور است؟ ان شاءالله رفع كسالت شده و حالت خوب است ». من كه از اين حضور ذهن و آگاهي او از وضع پرسنل تحت امرش متعجب شده بودم، از ايشان تشكر كردم و مجدداً ايشان گفتند: « من از وضعيت شما باخبر بودم و مي دانم چند بار تركش خورده اي. در اين مدت مرتب جوياي احوال شما بودم و امروز براي آنكه ديداري با شما داشته باشم و احوال شما را بپرسم، به يگان شما آمدم » و سپس مرا مورد تفقد و مهرباني خود قرار دادند.
اين شهيد بزرگوار به زيردستان خود اهميت مي داد و به همه ي پرسنل علاقمند بود و از وضعيت پرسنل تحت امر خود آگاه بود و اين امر از ويژگيهاي بارز يك فرمانده لايق و مدير و مدبر است.
واقعاً ارزشمند است كه فرمانده با پرسنل تحت امر خود ارتباط عاطفي داشته باشد و از حال و احوال تمامي آنها مطلع باشد. شايد شهيد نياكي به خاطر اين ويژگي همواره مورد توجه فرماندهي مافوق خود بوده و مسائل و مطالب او مورد توجه فرماندهان قرار مي گرفت و اكثر فرماندهان با او همكاري مي كردند.(4)

يار مهربان

شهيد مصطفي اردستاني
زماني كه در پايگاه اميديه خدمت مي كردم، برخي شبها به اتفاق شهيدان اردستاني و بابايي در مهمانسراي پايگاه استراحت مي كرديم. روزي صبح زود، براي رفتن به عمليات، از ساختمان خارج مي شدم كه شهيد اردستاني را مشغول شست و شوي پوتين گِلي ديدم. كمي جلوتر رفتم و گفتم: « حاج مصطفي! كجا رفتي كه اين قدر پوتينهات گلي شده؟!‌»
ابتدا سكوت كرد و هيچ نگفت. اندكي بعد صداي هق هق گريه اش به گوشم رسيد. پرسيدم: « ببخشيد! مشكلي پيش آمده؟! »
گفت: « نه! اين پوتينهاي عباس است! از منطقه عملياتي تازه برگشته و مي بيني گل و لاي منطقه پوتينهايش را به چه روزي انداخته! هرچه به او اصرار كردم كه براي بازديد منطقه، از هلي كوپترهاي پايگاه استفاده كند، نمي پذيرد. او مي گويد: « اينها براي كارهاي ضروري است ». حال كه ديدم نزديكي هاي صبح از منطقه بازگشت و ساعتي نيست كه از فرط خستگي به خواب رفته، بر خود وظيفه دانستم كه خدمتي هرچه اندك، انجام داده باشم. »
*
نماز عصر نيز تمام شد. من كه از نگاه او متوجه شده بودم، حاجي با من كار دارد، به طرفش رفتم. دستم را گرفت و در كنار خودش نشاند. گفتم: « حاجي خيره! »
- « ان شاء‌الله كه خيره، سيد آماده شو برويم ».
- « مأموريت كجاست؟ »
- « در اتاق توجيه به شما مي گويم ».
محل مأموريت، آن سوي اروندرود، بين خسروآباد و شهر فاو بود. بايد تجمع نيروهاي عراقي را بمباران مي كرديم. از چند روز پيش من و سروان بالازاده با شهيد اردستاني بر سر اينكه به ما اجازه بدهد تا ليدر دسته باشيم، بحث مي كرديم. اما حاجي اصرار داشت تا چند مأموريت ديگر به عنوان شماره 2 انجام وظيفه كنيم تا خوب به منطقه آشنا شويم. آن روز، طبق معمول، شهيد اردستاني ليدر دسته ي پروازي بود. مسير پروازي ما از جنوب بندر امام و سه راهي رودخانه ي بهمنشير به سوي هدف بود. قدم زنان تا آشيانه رفتيم و به وارسي هواپيماها پرداختيم. درون كابين نشسته بوديم و مهندسان پرواز و پرسنل فني سرگرم مقدمات كار جهت راه اندازي سيستمها براي شروع پرواز ما بودند كه يكي از پرسنل از پلكان هواپيماي من بالا آمد.
كاغذي به دستم داد كه در آن نوشته شده بود: « سيد! امروز شما ليدر دسته هستي ».
من كه از اين كار حاج مصطفي سخت غافلگير شده بودم، چاره اي جز پذيرفتن نداشتم. زيرا خود به دفعات از ايشان خواسته بودم كه اجازه بدهد ليدر بودن را تجربه كنم، ولي نمي دانستم كه چنين غافلگير خواهم شد.
همان گونه كه گفتم، خود را براي رهبري دسته ي پروازي آماده نكرده بودم.
به نقشه مسير و نقطه نشانه ها و... زياد توجه نداشتم، چون در بال شهيد اردستاني پرواز كردن، آرامش و امنيتي خاص به انسان دست مي داد، تا حدودي خود را از اين گونه امور بي نياز حس مي كردم. به هر حال مجبور شدم به دستگاه ( ius )‌ بيشتر اعتماد كنم و همين مرا كمي به شك مي انداخت. گاهي در تصميم گيري ها چنان مردد مي شدم كه با نگاهم از شهيد اردستاني كمك مي خواستم تا از حالت شك و دودلي بيرون بيايم. ايشان نيز با اشاره ي سر، درست بودن مسير را تأييد مي كرد و همين امر اعتمادبه نفس مرا دوچندان مي كرد. به محل موردنظر براي بمباران رسيديم.
زمان رها كردن بمبها رسيده بود. اقدام به بمباران كردم، ولي از 5 بمبي كه همراه داشتم، تنها بمب 2000 پوندي مركزي رها شد و چهار بمب 750 پوندي كه در زير بالهاي هواپيما قرار داشتند، رها نشدند. در اين موقع شهيد اردستاني از طريق راديوي هواپيما فرياد زد: « سيد! مواظب باش، بمبهايت نرفته، دوباره بزن! » من كه با شنيدن اين خبر، گيج شده و تا حدودي تسلط بر اعصابم را از دست داده بودم، با عجله، چند بار دكمه ي رهاكننده ي بمب ها را فشردم، ولي هيچ تأثيري نداشت. بر اثر موقعيت هاي خطرناك، ممكن است بديهي ترين امور از ذهن انسان محو شود. از اين رو مانده بودم كه با اين بمبهاي رهانشده چه كار كنم. امكان بازگشت و نشستن با اين حالت براي هواپيما خطرناك بود و ممكن بود بر اثر برخورد چرخهاي هواپيما و ايجاد جرقه اي، هواپيما به كوهي از آتش مبدل شود. در حالي كه با افكار مغشوش و آشفته دست و پنجه نرم مي كردم، صداي اطمينان بخش حاجي مصطفي بار ديگر در راديوي هواپيما طنين انداخت. او خونسرد و آرام گفت: « سيدجان نگران نباش! تي هندل را بكش! »
مثل كسي كه گمشده ي باارزشي را يافته باشد، از اين تذكر حاجي به وجد آمدم و دستم را به سمت تي هندل بردم و آن را كشيدم. بمبها رها شدند و گويي بدن من نيز از زير بار سنگيني كه مدتها بر دوشم سنگيني مي كرد، رها شدم.
تازه فهميدم كه ليدر دسته بودن چه مسئوليت سنگيني است. آن روز به سلامت به پايگاه بازگشتيم و در هنگام ارائه ي گزارش مسئوليت، شهيد اردستاني چنان از رهبري خوب و قدرتمندانه ي من سخن گفت كه شرمساز شدم. مي دانستم او براي اينكه من اعتماد به نفسم را از دست ندهم، اين كار را كرد. بعد از ارائه ي گزارش، دستش را روي شانه ام گذاشت و با مهرباني گفت: « سيد! ان شاءالله موفق باشي، همواره به خدا توكل كن! »(5).

پي نوشت ها :

1. لحظه هاي سرخ، صص 76 و 135.
2. كجايند مردان مرد، صص 29-30.
3. پرواز تا بي نهايت، صص 99-100
4. رد پاي پير، صص 65-66.
5. اعجوبه ي قرن، صص 87-89 و 122.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط