دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

كمك براي حفر كانال

سن بالايي نداشت اما حكم ريش سفيد اقوام را داشت. دلگرمي و انسجامي خاص به فاميل بخشيده بود. نه اينكه با زبان چنين كاري كرده باشد؛ او مرد عمل بود. اعمالش به هر دوست و آشنايي درس اخلاق و انسانيت مي داد. هر كس با
يکشنبه، 13 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
كمك براي حفر كانال
كمك براي حفر كانال

 

نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

پناهگاه

شهيد مهدي عاصي تهراني
سن بالايي نداشت اما حكم ريش سفيد اقوام را داشت. دلگرمي و انسجامي خاص به فاميل بخشيده بود. نه اينكه با زبان چنين كاري كرده باشد؛ او مرد عمل بود. اعمالش به هر دوست و آشنايي درس اخلاق و انسانيت مي داد. هر كس با مشكلي مواجه مي شد، او را سنگ صبور خود مي دانست. زيرا آقا مهدي مشكل او را مشكل خود مي دانست. با اشتياق كامل به حرفها گوش مي داد و با علاقه جهت حل مسائل پا پيش مي گذاشت.
مهدي ملجاء‌ و پناهگاه دردمندان بود، از دوست و فاميل گرفته تا غريبه (1).

كمك به پيرمرد براي حفر كانال

شهيد علي محمد دهقانكار
يكي از دوستان شهيد علي محمد دهقانكار، نقل مي كرد يك روز در حال رفتن از كنار خياباني بوديم. چند كارگر را ديديم كه در حال حفر كردن كانالي بودند. در ميان كارگران، پيرمردي فرتوت بود كه توان انجام كار را نداشت. سركارگر، بالاي سر پيرمرد حاضر شد و به او تشر زد كه: « چرا اينطوري كار مي كني؟ »
شهيد دهقانكار، با ديدن اين منظره، سخت متأثر مي شود و به سركارگر مي گويد: « آقا او پير است و به سختي كلنگ مي زند. »
سركارگر رو به شهيد دهقانكار مي كند و مي گويد: « اگر خيلي مردي، كلنگش را بگير و به جايش كار كن! »
اين دوست شهيد، روايت مي كرد كه شهيد دهقانكار به طرف پيرمرد رفت. كتاب هايش را گوشه اي گذاشت و كلنگ را از پيرمرد، در حالي كه عرق از سر و رويش سرازير شده بود و از ريش و سبيلش، قطره قطره مي چكيد، گرفت و رو به او كرد و گفت: « پدرجان! بايد چند متر حفر كني؟! »
پيرمرد با نفسي نصفه در گلوگاه گفت: « سه متر ».
شهيد دهقانكار به پيرمرد گفت: « گوشه اي بنشين و استراحت كن ».
دوست شهيد مي گفت: « من هم با ديدن اين صحنه، متأثر شدم و كتاب هايم را روي كتاب هاي شهيد دهقانكار گذاشتم و بيلي را كه روي زمين افتاده بود، برداشتم و در خاك برداري به او كمك كردم.
من داشتم خسته مي شدم كه زيرچشمي نگاهي به شهيد دهقانكار انداختم و گفتم: « گرسنه ام شده! كافي نيست؟! »
شهيد دهقانكار نگاه تلخي به من انداخت و بعد هم كلنگ را به دستم داد و بيل را گرفت و گفت: « جايمان را عوض كنيم. » پيرمرد حالا بلند شده بود و مي گفت: « دستتان درد نكند، ديرتان مي شود. »
اما شهيد دهقانكار گفت: « پدرجان! بد است آدم كاري را نيمه تمام بگذارد. »
خلاصه ما بي وقفه آنقدر كنديم و بيرون ريختيم، تا به اندازه ي موردنظر رسيد. بعد هم، با پيرمرد خداحافظي كرديم. سركارگر، ديگر نزديك ما نيامد. فقط از دور به ما خيره شده بود. »
اين دوست و همكلاسي شهيد دهقانكار نقل مي كرد: « از آنروز به بعد تا زماني كه تمام كانال حفر شد، هر روز شهيد، يكي دو ساعتي به كمك پيرمرد مي رفت و او را در كندن كانال ياري مي كرد و من هم، يك بار ديگر همراه شهيد دهقانكار به كمك پيرمرد رفتم » (2).

با هم پيمان بسته بودند

شهيد مصطفي ميرزاده
لحظاتي بعد خبر آمد كه دو يار همسفر ديگر بار سفر را بسته و رفته اند. « مصطفي ميرزاده » و « محمود زماني » دو عزيزي كه عضو تيم فوتبال بودند و از يك محل و از يك شهر آمده بودند، شهر ري؛ و اينك با هم به ملاقات خدا شتافته اند. اين دو رفيق، عجيب به فكر هم بودند. وقتي در اردوگاه بوديم، محمود با دسته ي 3، يك شب زودتر خود را به خط رساند. مصطفي در حالي كه روي زمين دراز كشيده بود و نگاهش ستاره هاي آسمان را دنبال مي كرد، گفته بود: « نمي دانم الان چه بر سر محمود و بچه ها آمده است. من و محمود پيمان بسته بوديم كه با هم جبهه بياييم و خودمان را درست كنيم. »
از طرف ديگر، محمود هم يك لحظه از ياد مصطفي غافل نبود. مي گفت: « من و مصطفي با هم برمي گرديم. اگر مصطفي شهيد شود من هم شهيد مي شوم. آخر چطور مي توانم بدون او به روي خانواده اش نگاه كنم ».
عجيب تر اينكه هر دو شهادت را بشارت مي دادند! مصطفي در غروبي خونين وصيت هايش را اين گونه با صادقي در ميان مي گذارد:
- «‌حسين! حرفهاي منو به شوخي نگير! من شهيد مي شم و تو قول بده اين كارها را برايم انجام بدي ».
بعد چتر منوري را مي آورد، مي بوسد و مي گويد:
- « اولاً پس از شهادتم اين امانتي را به خواهر كوچكم بده و از طرف من او را ببوس و بگو ديگر هديه اي بهتر از اين نداشتم كه برايت بفرستم. ديگر اينكه به پدر و مادر و دوستانم بگو براي من و محمود گريه نكن. و تو هم به جاي گريه به وصيتم عمل كن...
و سپس بعد از مكثي كوتاه ادامه داده بود:
- «‌ بدان، كه من و محمود وقتي شهيد بشيم، مطمئناً بچه هاي محل و بچه هاي تيم مون به جبهه ميان و اسلحه هاي به زمين افتاده ي ما را برمي دارن و راه مار را ادامه مي دن. »
حسين صادقي مي گويد: « آن شب، شب عجيبي بود. مصطفي در دعاي توسل با همه وداع كرد و با فكر شلمچه و بچه ها خوابش برد. صبح وقتي با مژده ي حركت بيدار شد، از خوشحالي مرا بوسيد و سوار ماشين شد. آنقدر دستپاچه بود كه كلاه كاسكت خود را جا گذاشت. داخل اتوبوس با خنده مي گفت: « وقتي شهيد شدم دو تا جاي درجه يك، توي بهشت واسه ي تو و محمود رزرو مي كنم. و من طبق معمول حرفها را به شوخي گرفته بودم و با صداي بلند مي خنديدم. اي كاش در آن لحظه مي توانستم بفهمم كه او ساعتي ديگر ميهمان ما نخواهد بود! »
صادقي مي گويد: « وقتي به خط رسيديم و در سنگر مستقر شديم،‌ من با تيربارم و مصطفي با گرينُفَش به جان عراقيها افتاديم. آنها را درو كرديم. دقايقي بعد، پس از انفجاري، مصطفي را ديدم در حالي كه خنده بر لبانش نشسته بود به آرزويش رسيد و به آسمانها پر كشيد. چند لحظه بعد، محمود به طرفم آمد. با خود گفتم كه خدايا، اگر بپرسد مصطفي كجاست، چه بگويم. در همين فكر بودم كه خودش گفت:« مي دانم مصطفي رفت! او را تو برانكارد ديدمش. »
گفتم:‌« مي داني كه سفارش كرده گريه نكنيد؟ »
حرفم را با لبخند پرمفهومي بريد و اضافه كرد: « كاش مي توانستم تو تشييع جنازه شركت كنم. » و عجيب اين بود كه محمود پس از آن به گونه اي رفت كه نه تنها در تشييع مصطفي شركت كرد كه براي هميشه در كنار او آرميد و ديگر به خانه برنگشت، زود شهيد شد! » (3)

از جانش مواظبت مي كردند

شهيد حسن باقري
شهيد اكبر محرابيان از هم محلي هاي حسن بود و هفت، هشت سال از او بزرگتر. نمي توانم ارادت او را نسبت به حسن توضيح بدهم. او و خيلي هاي ديگر كه حسن را مي شناختند، عجيب او را دوست داشتند. اين برمي گشت به تواناييهاي خاص حسن و اخلاق و رفتار درست او.
يك شب با يكي از دوستان از خانه بيرون آمديم. ديديم اكبر محرابيان دور و بر خانه ي حسن باقري گشت مي زند و اطراف را زير نظر دارد. ساعت دوازده شب بود. تا صبح آنجا بود و نگهباني مي داد. بعدها فهميديم كه هر وقت حسن از جبهه مي آيد، محرابيان بدون آنكه كسي از او خواسته باشد يا كسي ماجرا را بداند، شبها اطراف خانه گشت مي زند. آن وقتها، سال 61، اوج ترورها و حركت نفوذي منافقين بود. محرابيان شب را نمي خوابيد تا خداي ناكرده در پشت جبهه به يار امام ( قدس سره )‌ و كسي كه عنصر مهمي براي جنگ به شمار مي آيد، آسيبي نرسد.
نمي دانم حسن هيچ وقت اين موضوع را فهميد يا نه. ولي به هر حال اين نشانه ي عشق زياد دوستانش به او بود: بدون آنكه خودش بداند از جانش مواظبت مي كردند.
*
هوا بسيار گرم بود. سوار يك ماشين بوديم و مي رفتيم. يادم نيست در كدام منطقه بوديم. جاده ي سربالايي بود. كمي سلاح و لوازم همراه داشتيم. چهار، پنج نفر بسيجي كنار جاده ايستاده بودند. چند نفر از آنان از بچه هاي لشكر خودمان بودند. حسن باقري گفت: « بايست، آنها را سوار كنيم. »
گفتم: « راه سربالاييه! »
گفت: « عيبي نداره، نگه دار ».
ايستادم. مقداري از وسايل را عقب ماشين گذاشتيم و سه چهار نفر سوار شدند. يك نفر را كنار من نشاند. دو نفر ديگر مانده بودند. گفت: « بايد اين دو تا را هم سوار كنيم! »
بعد گفت: « بيا پايين، در عقب را باز كن ».
گفتم: « بيسيم آنجاست ».
گفت: « باشه! يك پتو پهن كن تا اينها روي بي سيم بنشينن ».
بعد از انجام اين كار، حركت كرديم. وسط راه، دست كشيد روي سر يك بسيجي و گفت: «‌بگو ببينم، اگر الان فرمانده ي لشكر، شما را بخواهد توي سنگر و با شما صحبت كند، شما چه چيزي به او مي گين؟ »
آن بسيجي گفت: « اي برادر! حالا كه ما دستمون به فرمانده لشكر نمي رسه، ولي اگر مي رسيد... »
حسن باقري گفت: « خب، حالا فكر كن رسيد! به او چي مي گفتي؟ »
طوري با بچه ها برخورد مي كرد كه انگار تنها چند روز است كه به اين منطقه آمده. با آنان شوخي مي كرد و مي خنديد. آن بسيجي گفت: « اولين درخواستمون اين است:‌ وقتي از جبهه مي آييم، اين فاصله ي دور را بايد در اين گرما پياده بياييم. خدا را خوش مي آيد؟ »
حسن باقري گفت: « حالا كه ما شما را سوار كرديم! بعد هم ان شاء الله يك نفر پيدا مي شه شما را بياره. ديگر چي مي گفتي؟ »
آن بسيجي گفت: « غذايي كه برايمان مي آورند، خوب نيست. »
حسن باقري گفت: « اين را هم مي گم رسيدگي كنن، ديگر چي؟ »
درباره ي همه چيز مثل لباس، غذا و فرمانده، پرس و جو كرد.
بعد آنان را جلوي چادرهايشان پياده كرديم.
حسن باقري كسي نبود كه فخر بفروشد. از هر راهي لازم بود براي حل مشكل بچه ها اقدام مي كرد.(4)

شايستگي و حسن شهرت

شهيد يعقوب احمدبيگي
هنگامي كه در سال 1362 به لشكر 88 زاهدان منتقل شدم. در ميان پرسنلي كه داراي حسن شهرت بودند و از آن ها به نيكي نام برده مي شد، بيش از همه نام يعقوب احمدبيگي به ميان مي آمد.
بدين سان قبل از آنكه وي را، همگي به شايستگي و اخلاق نيكو و شجاعت و فداكاري و مهرباني مي ستودند، از نزديك ببينم با نام و خصوصيات او آشنا شدم.
تواضع، رفتار برادرانه با پرسنل، مشورت و استفاده از نظرات همكاران، مهرباني و خوش خلقي با سربازان، قاطعيت در دستورات و اجراي وظايف، استقبال از خطرها و سختي ها در عمليات ها و داوطلب شدن براي شركت در مأموريت هاي رزمي، از جمله خصوصيات بارز شهيد احمد بيگي بود. با اين اوصاف بديهي بود كه وي در ميان همه ي پرسنل داراي محبوبيت و علاقه ي فراواني باشد.
لشكر 88 مدتي در مناطق عملياتي حضور نداشت. به علت حساسيت منطقه ي سيستان و بلوچستان و كنترل مرزهاي شرقي كشور، وجود اين لشكر در آن نواحي ضرورت بيشتري داشت. با اين وجود در لشكر، گروهي رزمي موسوم به سلمان تشكيل شده بود كه همواره مأموريت هاي رزمي را در مناطق عملياتي انجام مي داد.
فرمانده ي اين گروه رزمي، سرگرد يعقوب احمد بيگي بود، يكي از عللي كه پرسنل براي حضور در اين گروه رزمي علاقه اي فراوان نشان مي دادند، وجود فرمانده اي محبوب، عادل و شجاع بود. مسئوليت بعدي شهيد احمد بيگي در لشكر 88، معاونت تيپ عملياتي بود.
وي در اين مسئوليت نيز تلاش فراواني از خود نشان مي داد و همه روزه طبق برنامه اي كه خود تنظيم كرده بود، در خط مقدم جبهه حضور مي يافت و از يگانها بازديد مي كرد.
علاوه بر دقت در مسائل نظامي و تاكتيكي نسبت به انجام فرايض ديني، شركت در مجالس مختلف مذهبي نيز علاقه ي فراواني داشت.
شهيد احمد بيگي به نماز شب نيز پاي بند بود. فرمانده ي تيپ سرهنگ صدري، مي گفت:
« وي بعد از نيمه شب براي اينكه مزاحمتي ايجاد نكند، قرائت قرآن و نماز شب را آهسته به جاي مي آورد و اعمال نوافل و حركات خود را به آرامي انجام مي داد، بارها هنگامي كه من قبل از اذان صبح بيدار مي شدم، شاهد زمزمه ها، خواندن نماز و يا قرائت قرآن شهيد احمد بيگي بودم ». (5)

بي قرار

شهيد محمد ابراهيم همت
ته قلبم فكر نمي كردم حاجي شهيد شود. چرا دروغ بگويم؟ فكر مي كردم دعاهاي من سدّ راه او مي شود. گاهي كه از راه مي رسيد- دست خودم نبود- مي نشستم و نيم ساعت بي وقفه گريه مي كردم. حاجي مي گفت: « چي شده؟‌ »
مي گفتم: « هيچ! فقط دلم تنگ شده ».
مي گفت: « ناراحتي من مي روم جبهه؟ »
مي گفتم: « نه، اگر دلم تنگ مي شود به خاطر اين است كه تو يك رزمنده اي، اگر غير از اين بود، دلم برايت تنگ نمي شد. همين خوبي هاي توست كه مرا بي قرار مي كند ».
ظاهراً همه ي بسيجي ها هم همين احساس را نسبت به حاجي داشتند. خودش چيزي نمي گفت اما دفترچه ي يادداشتي داشت و من مي ديدم كه اين هميشه زير بغل حاجي است و هرجا مي رود آن را با خودش مي برد. يك غروب كه حاجي آمده بود به من و مهدي سر بزند- هنوز انديمشك بوديم- خيلي اصرار كردم بماند و حاجي قبول نمي كرد. در همان حين از نگهباني مجتمع آمدند گفتند حاجي تلفن فوري دارد. ايشان لباس پوشيد، رفت و دفترچه را جا گذاشت. تا برگردد، من بي كار بودم، دفترچه را باز كردم. چند نامه داخلش بود كه بچه هاي لشگر براي او نوشته بودند. يكي شان نوشته بود « من سرِ پل صراط جلوي تو را مي گيرم. سه ماه است توي سنگر نشسته ام به عشق رؤيت روي تو... » نامه هاي ديگر هم شبيه اين. وقتي حاجي برگشت گفتم: « تو همين الان بايد بروي! »
گفت: « نه. رفتم اتفاقاً تلفن از طرف بچه هاي خودمان بود، به آنها گفتم امشب نمي آيم. »
گفتم: « نه، حتماً بايد بروي، همين الان! »
حاجي شروع كرد مسخره كردن من كه « ما بالاخره نفهميديم بمانيم يا برويم؟ چه كنم؟ تو چه مي خواهي؟ »
گفتم: « راستش من اين نامه ها را خواندم. »
حاجي ناراحت شد، گفت: « اينها اسراري است بين من و بچه ها، نمي خواستم اينها را بفهمي. »
بعد سر تكان داد، گفت: « تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتي هستم. اين بزرگي خود بچه هاست. من يك گناهي به درگاه خدا كرده ام كه بايد با محبت اينها عذاب پس بدهم. »
گريه اش گرفت، گفت: « وگرنه، من كي ام كه اينها برايم نامه بنويسند؟‌ »
خيلي رقّت قلب داشت و من فكر مي كنم اين از ايمان زياد او بود.(6)

پرستار

شهيد عيسي خدري
يكي از كودكان روستايي، پايش زخمي شده بود. پدر و مادر كودك به علّت بي توجهي و كار در مزرعه به زخم پايش رسيدگي نمي كردند. پس از چند وقت، آن زخم به اندازه اي بزرگ و عفوني شده بود كه همه از سلامتش قطع اميد كرده بودند.
روزي آقا « عيسي » كودك را ديد و متوجه پاي متورّم و عفوني اش شد. ناگاه در حاليكه از شدت اندوه، صورتش برافروخته شده بود، از جا برخاست و به سوي شهر روانه شد.
چند ساعت بعد او را ديدم كه با بسته اي از وسايل پانسمان به خانه ي كودك برگشت و با كمال حوصله، پاي او را با موادّ ضدعفوني شست، محل زخم را تميز كرد و پانسمان نمود.
از آن پس، هر روز به كودك سر مي زد، احوالش را مي پرسيد و پانسمان زخم او را عوض مي كرد. آنقدر اين كار را ادامه داد تا كودك سلامت خود را بازيافت.
او چنان مهربان بود كه همه ي بچه هاي روستا شيفته اش بودند.(7)

پي نوشت ها :

1. دو مجاهد، ص 21.
2.از تبار آينه و آفتاب، صص 90-91.
3.جشن حنابندان، صص 96-98.
4.چشم بيدار حماسه، صص 116-118 و 93-94.
5.زمزمه اي در تنهايي، صص 75-76.
6.نيمه پنهان ماه، 2، ص 29-30.
7.خنده بر خون، ص 65.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط