نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
به ياد سيّد روزه مي گيرم
شهيد سيدابراهيم كسائيانيك بار، در يكي از محلات اطراف، با يكي از جوان ها، واليبال بازي مي كرده كه يكي از اين جوان ها تحت تأثير اخلاق او قرار مي گيرد. بعدها آن جوان به كشور آلمان مي رود. بعد از اينكه « ابراهيم » شهيد شد، آن جوان، « ابراهيم » را در خواب مي بيند و خوابش را براي مادرش تعريف مي كند و مي گويد: « مادر، من به ياد « سيد ابراهيم » روزه مي گيرم ». شما نمي شناسيدش و نمي دانيد او كه بود؟ فقط من مي دانم... » بچه اي كه شايد در ماه رمضان هم روزه نمي گرفت، برخلاف تصور همگان به ياد « سيد ابراهيم » روزه گرفته بود.(1)
كي از همه محروم تره؟
شهيد تقي بهمنيپيرمردي سُني توي محله ي ما پينه دوزي مي كرد.
هر وقت « تقي » مي آمد، مي رفت احوال پرسي اش و با او گرم مي گرفت. گاهي كه دير مي آمد مرخصي، پيرمرد نگرانش مي شد.
مي آمد در خانه و خبر مي گرفت. براي سلامتي اش دعا مي كرد.
بي تابي مي كردند.
*
اگر بچه ي ما هم فرمانده بود، مي آوردينش؟
بعد هم زدن زير گريه!
« آقا تقي » با خبر شد. رفت و پيكر شهيد را آورد. با چه زحمتي. خوشحال بود كه پدر و مادر شهيد را خوشحال كرده است.
*
ايام تعطيلات عيد نوروز، در مدرسه باز بود. تعجب كردم. رفتم داخل. بچه هاي مدرسه را دور خودش جمع كرده، مشغول صحبت بود. بچه ها سراپاگوش، مبهوت آقا معلم مهربان بودند.
سلام دادم. آقاي « بهمني » جلو آمد. ديده بوسي كرد و آهسته گفت: « فلاني! توي اين بچه ها، كي از همه محروم تره؟ »
- « براي چي؟ »
- « كار دارم. »
چند نفر را معرفي كردم... از داخل ساكش چند دست لباس نو درآورد. و با مهرباني به بچه ها داد.
*
روز تشييع پيكر داداشم، پيرمردي آمد پيشم.
گريه كنان گفت: « اين پول ها را بگير. » توضيح خواستم. گفت: مدتي كه آقاي « بهمني » خدا بيامرز، در روستاي ما بود، وضع خوبي نداشتم. از بس با محبت بود، سفره ي دلم را برايش باز كردم و گفتم، راستش سرپناهي ندارم و « آقا تقي » با حقوق خودش، يك قطعه زمين از كدخدا خريد و با كمك او خانه ي جمع و جوري ساختيم. خدا مي داند! پا به پاي من خشت مي زد و عرق مي ريخت. عجب مردي بود. حيف بود. به خدا! اين پول همان زمينه! »
*
بچه ي طفلكي! گوشه اي ايستاده بود. هاي هاي گريه مي كرد. هيچكس به فكرش نبود. توي كوچه، زن و مردي جرّ و بحثشان بود.
نازش را كشيد، اشكهايش رو پاك كرد. ميانجي گري كرد و همونجا رفع اختلاف شد.(2)
به همه سر مي زد
شهيد حاج رضا شكري پورتا مي ديد ول شديم توي كوچه، مي گفت: « بياييد فوتبال! »
نمي خواست بريم تو خط هاي ديگر. آن موقع نمي فهميديم.
بابا ننه ها وقتي مي فهميدند با « رضا »ييم، خيالشان تخت مي شد. ديگر حرفي نمي زدند.
« حاج رضا » مرخصي كه مي آمد، به همه سر مي زد. پسرخاله، دخترخاله و حتي دورتر از آنها. (3)
بقيه اش با من
شهيد علي رضا نوبختبه پدرم علاقه داشت. كُنده ي بزرگي جلوي حياط ما بود كه خرد كردن آن براي پدر پير من، محال بود. گفت: « مي خواهي كنده ي چوب را برايت خرد كنم؟ »
گفت: « اگر پدرت- حجت- بود قبول مي كردم. چون اقلاً چكش زدن را بلد بود. »
علي رضا گفت: « شما ابزار بدهيد، بقيه اش با من. »
پدرم قبول كرد. « علي رضا » بچه هاي محل را به خانه دعوت كرد و گفت: « مسابقه ي تبرزني است ». همه مشغول شدند و برنده آخرين نفري بود كه كار را تمام كرده است و اين خلاقيت او بود.
*
در دوران دبيرستان، روزي من و « علي رضا » در راه بازگشت از مدرسه، به كارگري برخورد كرديم كه مشغول بيل زدن بود. « علي رضا » با وجود سنّ كم به طرف او رفت و بعد از سلام و احوال پرسي از او تقاضا كرد تا اجازه دهد كمكش كند. آن گاه بيل را از دست آن مرد گرفت و گفت: « شما چند دقيقه اي استراحت كنيد. » و خود مشغول به كار شد.
*
يادم مي آيد كه دختر منافقي، متعلق به خانواده ي فرهنگي در دفتر سپاه بازداشت شده بود. روزي والدين او براي ملاقات با « علي رضا » به دفتر ما آمدند. به آنان گفتم منتظر بمانند. « علي رضا » در دفتر فرماندهي مشغول پيگيري امر مهمي بود، تا نام آن معلم بازنشسته را شنيد، فوراً به دفتر عمليات آمد و به گرمي از والدين منافق، استقبال كرد. اين استقبال آن قدر بزرگوارانه بود كه روي پدر ومادر دختر منافق تأثير گذاشت و اشك از چشمانشان جاري شد. آنان خواستار ملاقات با دخترشان بودند. با اين كه اين كار مشكل بود، « علي رضا » دستور داد كه اجرا شود. (4)
دستِ سوخته
شهيد ناصر قاسميروي دستش قير ريخته بود. حسابي هم سوخته بود.
ناراحت پرسيدم: « چي شده؟ »
گفت: « كار پسر همسايه است! »
عصباني رفتم سراغش. تند آمد دنبالم. گفت: « سوخته كه سوخته، باهاش دعوا نكني ها ». خود پسره شرمنده شده بود. چند بار آمد عذرخواهي.
*
« ناصر » شنيده بود كه يكي از دوستانش فيش آب خانه اش را ندارد بدهد! با قرض و قوله جور كرده بود، تا مشكل رفيقش حل بشه. (5)
پشت فرمان
شهيد ناصر قاسمي« ناصر » اولش كه مي آمد، احوالپرسي مي كرد، خسته نباشيد مي گفت. بعد مي رفت چاي داغ مي آورد. دوباره مي رفت لباس گرم مي آورد. اصلاً نمي دانستيم چند ساعت نگهباني، كي گذشت؟ اصلاً ما نگهبان بوديم يا او.
*
براي تحقيق در مورد پذيرش يكي از بسيجيان، با موتور به روستايي رفته بودم. موقع رفتن، جاده صاف و سالم بود. دو ساعتي طول كشيد. موقع برگشتن، حفره اي توي جاده كنده شده بود. با موتور داخل حفره افتادم. ديگر دست و پايي برايم نمانده بود. هرچه آه و ناله كردم جوابي نشنيدم.
« قاسمي » نگرانم شده بود ساعت دو شب، بالاي سرم آمد و شد فرشته ي نجاتم مرا به بيمارستان رساند و تا صبح هم بالاي سرم بود.(6)
سفارش بچه ها
شهيد حميدرضا نوبختوقتي به جمع ما وارد شد، با خنده و خوش رويي، از بچه ها دعوت كرد كه به آب گرم برويم. با هم به آب گرم « دهلران » رفتيم. « حميدرضا » سعي مي كرد با روحيه باشد و به بچه ها هم روحيه بدهد تا بچه ها فكر نكنند با شهادت دوستانشان، همه چيز تمام شده است و ديگر نمي توان كاري كرد.
*
داراي انضباطي قوي بود. ولي در عين حال از رأفت بالايي برخوردار بود. چون به هم نزديك بوديم، مي گفت: « فلان بسيجي كه نزد شماست، مشكلاتي دارد. خوب است مواظبت كنيد و توجه داشته باشيد. » (7)
آخرين غذا
شهيد رحيم يزدان خواهدر آخرين غذايي كه دور هم مي خورديم، « رحيم » پهلوي هر يك از بچه ها مي آمد و لقمه اي به شوخي برمي داشت و مي گفت: « شما توي اين سرما، چه جوري مي خواهيد شربت شهادت بخوريد، من نمي دانم! »
*
او موتور گردان بود. يعني وقتي مي آمد، همه را مي خنداند و حتي با رفقايش يك گروه ويژه درست كرده بود كه ورود به آن، به طرز خنده داري، با شرايط و ضوابط خاصّ خودشان همراه بود. اينها هرجا كه مي رفتند، غير از به راه انداختن بساط خنده و شوخي، كار ديگري به ظاهر ازشان سرنمي زد و آنچنان به نيروها و دوستانم، روحيه و نشاط مي بخشيدند كه هنگام نبودنشان، ساير نيروها ديگر سبك بودند. ما هر وقت به سراغ « رحيم » مي رفتيم، داشت حرف شيرين و تازه اي مي زد كه بيشتر نشنيده بوديم.(8)
پي نوشت ها :
1.اشك سيد، صص 48-49.
2.آيينه تر از آب، صص 33، 36، 87، 110 و 168.
3.ققنوس و آتش،صص 7 و 70.
4.تا آخرين ايثار، صص 39، 29 و 47.
5. گمنام مثل من، صص 4 و 19.
6.گمنام مثل من، صص 72، 74.
7. تا آخرين ايثار، صص 98 و 99.
8.همين پنج نفر، صص 100 و 109.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول