نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
شهيد حسين بصير
آقايان صليبي و غلامي، فرمانده و جانشين گردان علي بن ابيطالب ( عليه السلام ) به درجه رفيع شهادت نايل آمده بودند و آن گردان فاقد فرمانده و جانشين شد. به آقاي شجاعيان كه در گردان رسول ( صلي الله عليه و آله ) بود، پيشنهاد دادند كه فرماندهي گردان را بپذيرد ولي نپذيرفت، حاجي به او پيشنهاد كرد كه: « من و تو كشتي مي گيريم، اگر توانستي مرا به زمين بزني، خواسته ي من هيچ و اما اگر من تو را به زمين زدم بايد فرمانده ي گردان شوي. »
شجاعيان حدود بيست و سه سال داشت. با هم سوار ماشين شديم و در مقرّ گردان علي بن ابيطالب حضور يافتيم. صحنه ي خاصي بود؛ آفتاب در حال غروب بود. اكبر شجاعيان پياده شد، گريه كرد و دست حاجي را بوسيد و قبول كرد در عمليات كربلاي 5 گردان را فرماندهي كند.
*
« همسنگران، همرزمان، كساني كه مثل جان دوستتان دارم... برادران عزيزي كه تك تك شما حتي از خانواده ي من هم، به من مهربان تريد، شما را مثل برادرانم اصغر، هادي و اكبر دوست دارم ».
*
حاجي رفيق رزمندگان بود و در آموزش آنان از هيچ تلاشي فروگذار نمي كرد. مثلاً براي پوشيدن لباس غوّاصي كمكشان مي كرد و يادشان مي داد كه چگونه فين بزنند... خودم ديدم وقتي هوا سرد بود، دستور مي داد به آنان عسل بدهند. خود در دهانشان عسل مي ريخت و به فرماندهان مي گفت خود ترجيحاً به دهانشان عسل بريزند. روزي كه عسل براي اين كار فراهم نبود، خيلي ناراحت بود. وقتي بچه ها براي تمرين عملي تر وارد اروند شدند، خبر رسيد كه بعضي از بچه ها را كوسه زد.
سراسيمه شد و با شتاب حركت كرد تا هرچه بتواند آنان را از خطر كوسه برهاند. در حال تعويض گردان ها در كارخانه ي نمك فاو، بچه ها چكمه نداشتند. همان جا من و ايشان چكمه هايمان را درآورديم. باران هم مي آمد و هوا نيز سرد بود. ما پابرهنه بوديم. او مي گفت: « رزمنده راحت باشد. »
ايشان آدم نيروداري بود و رسيدگي به امور مختلف رزمندگان را از وظايف خود مي دانست. به تداركات دستور مي داد تا آنجايي كه امكان دارد با وقت گذاري و همت، تأمين امكانات بكنند. اگر مي توانست سنگ تمام مي گذاشت، در يكي از عمليات ها از مرغابي ها، كنگرها و ... كه از فريدون كنار آورده بودند خوراك بچه ها كرد،، بين آنان تقسيم كرد تا به همه ي رزمندگان برسد! براي پشتيباني از رزمندگان، بيكار نمي نشست و فرماندهي بود كه به همه ي ابعاد عنايت داشت.
در جريان جنگ هم وقتي برمي گشت، مي ديدم ساعت و انگشتري در دستش نيست، متوجه مي شدم كه آن ها را به رزمندگان هديه داده است،با آن كه آن ها را با دقت انتخاب كرده بود و از آن ها خوشش مي آمد، مي گفت: « اين ها در مقابل شادي رزمندگان هيچ ارزشي ندارد. »
اگر رزمندگان مشكلاتي داشتند- حتي مشكلات خانوادگي، معيشتي و... سعي مي كرد اين مشكلات را شخصاً يا مع الواسطه مرتفع كند. من خودم در امر ازدواج مديون ايشان هستم. يادش به خير، ماه مبارك رمضان بود، بعد از اتمام مراسم روضه خواني در مسجد، همه ي مردم مسجد را آماده كرد تا مراسم عقد اين جانب انجام شود.
*
سال 1364 براي آموزش غوّاصي به منطقه ي بهمن شير رفته بوديم، حاج بصير كه فرمانده ي گردان يارسول بود به هنگام آموزش غواصي در فصل زمستان، براي همدردي با ما وارد آب مي شد. پس از اتمام آموزش، آب گرم را با دستان مبارك خود بر سرمان مي ريخت و بين تمرين ها به ما نان و عسل مي داد. اين جمله ي زيباي ايشان هرگز از يادم نمي رود كه مي فرمود: « بخوريد بچه ها، نوش جانتان ».
من از طرف يگان دريايي مأمور شدم تا رزمندگان گردان يارسول را پس از تمرين غواصي جا به جا كنم. در آن شب سرد زمستاني- بهمن ماه- كار انتقال حدود سه ساعت به طول انجاميد. از سردي هوا به خود مي لرزيدم و دندان هايم به هم مي خورد. ناگهان در آن هواي تاريك صدايي شنيدم كه گفت:
- « برادر سكاندار تويي ؟ »
- گفتم: « بلي ».
- گفت: « بيا مقر. حاجي، كارت دارد ».
با هم پس از طي حدود سيصد متر به يك ساختمان كلنگي روستايي رسيديم. داخل شدم. حاجي گفت: « بيا تو. سردت شده ».
با عجله چكمه را كه از آب پر شده بود از پا درآوردم، وارد شدم، سلام كردم. حاجي در كناري، بغل فانوس كه سوسو مي زد نشسته بود. جواب سلامم را داد و مرا پيش خود نشاند و پرسيد:
- « خيلي سردت شده؟ »
- گفتم: « هوا باراني و سرد است ».
سردم شد و ديدم خودش بلند شد، ظرفي را برداشت و يك نعلبكي را پر از عسل كرد، يك استكان چاي هم ريخت و جلويم گذاشت. گفت: « بخور، اين گرمت مي كند ». گفت: « همه را عبور داديد؟ »
- گفتم: « بله... »
- گفت: « آن ها هم خيس شدند؟ شما وقتي گرم شديد برويد و آنان را بياوريد. »
سپس يك جوراب به من داد و گفت: « بپوش تا پاهايت سرد نشود. »
من خداحافظي كردم و به ساحل آمدم و رزمندگان را به محل اولشان برگرداندم. هرگز آن دستهايي كه عسل و چاي به يك رزمنده مي دهد و از او دلجويي مي كند، از خاطرم نمي رود. اميد است فرداي قيامت هم حمايت و شفاعتمان كند.
از نظر سنّي بزرگ تر از غالب رزمندگان بود و مورد احترام، ولي در مقابل رزمندگان تواضع خاص داشت و احساس كوچكي مي كرد. »
*
بعضي از رزمندگان مدتي در خط مي ماندند و نياز به مرخصي داشتند تا استراحتي داشته باشند. اما چون توانايي و مهارت را كسب كرده بودند، گاهي در تعويض آنان مشكلاتي پيش مي آمد. حاجي كه خود كمترين مرخصي را مي رفت و حداقل استراحت را داشت، با استدلال از رفتن آنان به مرخصي دفاع مي كرد وقتي دلايل خود را ارايه مي كرد مسئولان قانع مي شدند كه رزمندگان به مرخصي بروند.
به مسايل رزمندگان حتي در پشت جبهه توجه داشت. يك بار با من تماس گرفت و گفت: « در محمود آباد، فلان رزمنده نياز به كمك دارد. چون داماد ايشان مشكل عقيدتي دارد، ممكن است از نياز او سوء استفاده كند، بايد مواظبت كرد تا رزمنده آسيب نبيند. »
روزي حاج بصير را در كنار نهر ابوفلفل ديدم كه به شدت ناراحت بود، گفتم: « چرا ناراحتي؟ »
گفت: « بچه ها از نظر سلامتي و تغذيه مشكل دارند. » به لجستيك لشكر مراجعه كرد، چيزي نداشتند. ايشان يك دهنه از مغازه ي خود را فروخت و وجه آن را صرف هزينه ي غذا و مايحتاج رزمندگان كرد.
*
از خصوصيات حاجي اين بود كه حتي با خانواده ي رزمندگان، ارتباط داشت و خانواده ي رزمندگان هم او را دوست مي داشتند. علاقه اش به رزمندگان ويژه بود، يادم مي آيد رزمنده اي خيلي خسته بود و وقتي كه به سجده رفت به خواب رفت و حدود بيست دقيقه خوابيد. خواستم بيدارش كنم حاجي مانع شد و گفت: « او در حال عبادت است ».
نسبت به بسيجيان ارادت ويژه داشت، بسيار علاقه مند به آنان بود، به جوانان بسيجي از دو جهت توجه داشت: اول از لحاظ انرژي هاي متراكم در آن ها، دوم از جهت تأثيرگذاري. او سايه و آب بسيجيان بود.
تصور بفرماييد اگر در بيابان خشك و بي آب و علف بخواهيد دنبال جايي باشيد كه هم سايه باشد و هم آب!! نقش حاج بصير اين چنين نقشي بود... چه سايه!!؟ و چه آبي!!؟
*
در سال 1361 يا 1362 بود كه رزمنده اي پس از سه ماه و اندي در جبهه ماندن به حاجي مراجعه مي كند و مي گويد: « من در خانه مشكلاتي دارم كه لازم است به خانه بروم. »
حاجي ايشان را به رفتن مختار مي كند و خود تا ايستگاه قطار وي را مي برد، پاكتي به او مي دهد و از او مي خواهد وقتي به خانه رسيدي بازش كن. » رزمنده طاقت نياورده و پاكت را در راه باز مي كند و مي بيند ده يا دوازده هزار تومان پول داخل پاكت است. به خانه مي رود و پس از رسيدگي به مشكلات، به جبهه برمي گردد. خواست پول را به حاجي بدهد. نگرفت و گفت: « ندادم كه پس بگيرم. »
يادم مي آيد در تبور، تداركات گردان، غذا را آورد، ولي يخ نياورد. وقتي به حاجي خبر دادند، چون به كار و نيرو اهميت مي داد، گفت: « هر كجا مي تواني يخ را بياب، اهواز يا جاي ديگر. » و به شوخي گفت: « اگر يخ نيافتي به مقر برنگرد!! »
مسئول تداركات گردان به اهواز رفت و چهاربعداز ظهر با دست پُر برگشت.
علاقه مندي رزمندگان و حاج بصير، موضوعي دوجانبه بود. يعني رزمندگان نيز به حاجي علاقه مند بودند و حاجي قوّت قلب رزمندگان بود.
وقتي رزمندگان صداي حاجي را حين عمليات مي شنيدند، قوت و روحيه مي گرفتند و اميد در دلهايشان زنده و پايدار مي شد. خستگي و ناراحتي ها را از ياد مي بردند. در عمليات، افراد را صدا مي كرد، يا دستور مي داد. من هنوز به آن صدا عادت دارم، احساس نياز به آن صدا مي كنم و صدايش برايم قوت قلب بود.
در عمليات كربلاي 5، نيروهاي من و بخشي از اركان، در وهله ي اول وارد عمليات شدند. بين راه به يك بسيجي كه عقب مي آمد برخورديم، سؤال كردم: « چرا به عقبه مي روي؟ »
جواب خوبي نداد، درگيري لفظي شد، گفت: « حاج بصير شهيد شد. »
ايشان را رها كردم. در بين راه با آقاهادي تماس گرفتم و گفتم: « از حاجي چه خبر؟ »
گفت همين الان تماس داشتم.
گفتم: « چيزي شنيدم. »
اظهار داشت شايعه است.. آرام شدم و قوت قلب گرفتم.(1)
پي نوشت ها :
1.سردار خوبان، صص 122، 131، 134 و 136-137.
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول