نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
شهيد حاج احمد متوسليان
يادم هست يك بار شهيد دستواره بدجوري به برادر « احمد » حمله كرد؛ طوري كه فكر مي كرديم الان است كه با او دست به يقه بشود! برادر « احمد » هم كه نقش خودش را خوب بازي مي كرد، ضمن دفاع ظاهري از مباني ماترياليزم، به شهيد دستواره گفت: « شما مسلمان ها مگر در قرآن نخوانده ايد كه دستور داده مجادله بايد به نحو احسن باشد؟! »
خلاصه، داد و هوار آنها، ساختمان سپاه را روي سرمان گذاشته بود...
برادر « احمد » با اين بحث ها، هم اوقات فراغت ما را به خوبي پر مي كرد، هم اجازه نمي داد حضور بچه ها در جبهه هاي غرب، صرفاً به چند درگيري نظامي محدود بشود و آنها هيچ تجربه ي عقيدتي و آگاهي سياسي به دست نياورند. »
البته نبايد از ياد برد كه شخصيت جامع الاطراف « احمد » به عنوان يك عنصر زبده ي فرهنگي، سياسي- نظامي و شعاع دلرباي هيمنه ي معنوي كه از جان تابناك او ساطع مي شد، حتي در اوج مجادلات لفظي مزبور، همواره رزم آوران را مجاب مي كرد كه براي برادر « احمد » احترام ويژه اي قائل شوند. هرچند « احمد » خود بسيار مقيد بود به گونه اي با نيروهاي تحت امر خود سلوك كند كه از بودن در كنار او احساس تكلف يا خداي ناكرده حقارت و خود كم بيني بر ايشان مستولي نشود. سلوك او با رزمندگان، آميزه اي از سطوت و رأفت بود؛ درست همچون شاكله ي شخصيت درخشان خودش. در كنار كار عقيدتي- سياسي، « احمد» ، امر خطير آموزش مستمر نظامي را نيز در دستور كار رزمندگان قرار داده بود.
*
« يكي از سنت هاي خوبي كه حاج احمد خيلي به انجام آن مقيد بود، سركشي به خانواده هاي شهدا و رزمندگان بود... در مواقعي كه به تهران مي آمد، امكان نداشت به خانه ي تك تك بچه هايي كه شهيد شده بودند، سر نزند. حتي همرزماني كه شهيد نشده بودند را هم از قلم نمي انداخت.
مي آمد و دوره مي گذاشت. امشب خانه ي شهيد محمد توسلي، فردا شب خانه و... همين طور به خانه ي همه ي بچه ها سر مي زد. اگر در اين ديد و بازديدها كمي تشريفاتي براي او به خرج مي دادند، به شدت متغير مي شد. برعكس، وقتي به منزل خودش مي رفتي، ميهمان نوازي حاجي مثل و مانندي نداشت. »
پس از ورود به تهران، راهي گلزار شهيدان،بهشت زهرا ( سلام الله عليها ) مي شد؛ دارالشفاء آزادگان و جايي كه هر وقت به تهران مي آمد، مي توانستند او را در آن جا، كنار مزار شهيدان مظلوم كردستان پيدا كنند. يكي از رزم آوران يگان ذوالفقار تيپ 27 حضرت رسول ( صلي الله عليه و آله ) روايت مي كند:
«... وقتي آن روز حاجي بر سر مزار شهيد جهان آرا رسيد، چنان از خود بي خود شده بود كه تا ساعت ها بي وقفه اشك مي ريخت و با روح بلند علمدار شهيد سپاه خرمشهر نجوا مي كرد. »
فرداي اين واقعه، قرار شد تا سرداران سپاهي و ارتش فاتح خرمشهر، به محضر مقدس فرماندهي كلّ قوا، حضرت امام خميني ( قدس سره )شرفياب شوند. به گفته ي يكي از فرماندهان سپاه اسلام:
«... خبر دادند حضرت امام ( قدس سره ) مايل هستند فرماندهان سپاه و ارتش به جماران بيايند تا ايشان با آنها ديداري داشته باشند. ما و ساير فرماندهان، به اتفاق فرماندهي محترم كل سپاه، خدمت حضرت امام ( قدس سره ) رفتيم. حاج احمد كمي ديرتر از ما رسيد. اگر اشتباه نكنم، همراه شهيد ناصر كاظمي فرمانده ي سپاه كردستان به جماران آمده بود. با اين كه وقت ملاقات تمام شده بود، موقعي كه به حضرت امام ( قدس سره ) گفتند حاج احمد متوسليان فرمانده تيپ حضرت رسول ( صلي الله عليه و آله ) آمده، امام ( قدس سره ) يك استقبال عجيبي از حاج احمد كردند و اجازه دادند كه حاج احمد به دست بوسي ايشان برود. »
*
«... چند روزي به مرخصي رفته بودم. نيم ساعتي از بازگشت من سپري نشده بود و داشتم توي غذاخوري بيمارستان، ناهار مي خوردم كه برادر محمدحسين ممقاني سراغم آمد و دستپاچه گفت: « بلندشو! برو توي بخش، « احمد » آمده با تو كار دارد! ... »
به سرعت رفتم داخل بخش بيمارستان. ديدم با چهره اي غضبناك، جلو بخش منتظرم ايستاده. تا مرا ديد، پرسيد: « برادر...، كجا بوديد ؟ »
گفتم: « داشتم غذا مي خوردم. »
دست انداخت زير يقه ام را گرفت و كشان كشان، مرا با خودش برد. خدايي اش را بخواهي، بدجوري عصباني بود، داشت خفه ام مي كرد.
رسيدم بالاي تخت يكي از بسيجي هاي مجروح كه بچه ي شمال بود و حدوداً هفده سال داشت. « احمد » به دستهاي او اشاره كرد و از من پرسيد: « روي اين دست چيه؟! » ديدم باندهايش حسابي سرخ است. گفتم: « خون! »
بعد، از همان مجروح پرسيد: « چند وقته اينجا خوابيدي؟ »
گفت: « يك هفته. »
پرسيد: « وقتي اينجا آمدي، با تو چطوري برخورد كردند؟ »
گفت: « هيچي، مرا روي همين تخت به حال خودم گذاشتند ».
پرسيد:« ظرف اين مدت چطور غذا خوردي؟ »
گفت: « با همين دستهايم. »
پرسيد: « گفتي دست هايم را بشوييد؟ »
گفت: « بله » پرسيد: « پس چرا نشستند؟ »
گفت: « چند بار گفتم؛ولي كسي به حرفم گوش نداد. »
بعد « احمد » رو كرد به من گفت: « مگر من روز اول كه تو را اينجا فرستادم، نگفتم چه مسئوليتي داري؟ مگر ... »
يقه ام را به هزار زحمت از گيره ي قرص انگشتان او خلاص كردم و عقب رفتم. داد زد: « بيا اينجا! والا اين بيمارستان را روي سرت خراب مي كنم! »
پرسيدم:« چرا ؟ »
گفت: « اينجا ديگر با يك كارشكني ضدّ انقلابي طرف نيستم. اينجا يك خودي دارد ضربه مي زند! » سعي كردم با مطرح كردن سلسله مراتب و به اصطلاح، برخورد تشكيلاتي، از برابر غضب آتشناك « احمد » جا خالي بدهم. گفتم: « برادر « احمد »، اينجا مديريت تشكيلاتي دارد؛ يعني شما از من نبايد بازخواست كنيد. بيمارستان، مدير داخلي دارد، بايد ايشان توضيح بدهد... »
تا اين حرف را شنيد، گفت: « اين تشكيلات توي سرت بخورد! »
ديدم دارد دنبال چيزي مي گردد، مثل تير از چله ي كمان، در رفتم. حس كردم انگار يك چيزي مثل برق از بيخ گوشم رد شد. نگو چنگال روي ميز را برايم حواله كرده! ...
بعد از چند ساعتي ديدم مي گويند برادر « احمد » تو را احضار كرده. با يك دنيا ترس و لرز رفتيم پيش او. تا مرا ديد، دوباره شروع كرد به داد و فرياد. گفتم: « بابا، من تازه دو ساعت هم نمي شه كه از مرخصي آمده بودم. چه مي دانستم توي بخش چه خبر است؟ »
گفت: « تو يك ساعت و نيمه از مرخصي آمده اي، جاي اينكه اول بيايي به مجروح سر بزني، به بيمارستان و امور مجروحين آن برسي، رفتي نشستي پاي بشقاب غذا، به كيف خودت مي رسي؟!...»
خلاصه شروع كرد به گله كردن و گفت: « برادر...! شما خائنيد! توي قضاياي رسيدگي به اين بچه هاي مجروح خيانت كرده اي. تو به عنوان فردي كه امين من توي تشكيلات اين بيمارستان بودي، امانتي را كه به تو داده بودند، رعايت نكردي. من ديگر چه بگويم؟ تو مي داني آن بسيجي مجروح را مادرش با چه اميدي، با يك دنيا آرزو بزرگ كرده و مثل امانتي به دست من و تو سپرده؟...»
شروع كرد مثل ابر بهار، هاي هاي گريه كردن. ما هم به تبع ايشان زارزار گريه كرديم.
گفت: « نه برادر جان! اين جوري فايده ندارد. اگر بخواهي اين جوري ادامه بدهي، كلاهت پس معركه است. ببين! بيا فكري بكن. اگر نمي تواني، خيلي رك بگو! عرضه نداري اين كار را انجام بدهي؟ به درَك! ول كن بگذار كس ديگري آن را انجام بدهد... »
خلاصه با وجود اينكه با من برخورد تندي كرد، هرچه به وجدانم رجوع كردم، ديدم جاي گلايه نيست. چون مسئول بودم و بايد به كار آن بچه بسيجي مجروح رسيدگي مي كردم؛ والا خودم هم مي دانستم كه « احمد » قلبي داشت به صافي و صفاي شبنمي كه روي گلبرگ آلاله هاي بهاري مريوان مي نشيند. فقط زماني با كسي تندي مي كرد كه از او خطايي، خصوصاً نسبت به بچه بسيجي ها سر زده بود.
*
« ... براي درخواست مرخصي رفتم سراغ برادر احمد. تا اسم مرخصي را آوردم، گفت: « حالا چه وقت مرخصي رفتن است؟ »
گفتم: « مي خواهم بروم ازدواج كنم، بعد برميگردم. »
ايشان وقتي ديد پاي امر خير در ميان است، كوتاه آمد و گفت: « ان شاءالله مبارك باشد، حالا چند روز مرخصي لازم داري؟ »
بعد از يك تخمين سرانگشتي گفتم: « بيست روز. آقا ».
خيلي قاطع گفت: « نه! پنج روز! پنج روز كافي است. »
گفتم: « برادر احمد! مي خواهم ازدواج كنم. شوخي نيست. فقط پنج روز طول مي كشد از مريون بروم كرمان و برگردم. »
گفت: « برادرجان! اين ديگر مشكل توست. من با اين حرف ها كاري ندارم. همان كه گفتم! پنج روز مرخصي به تو مي دهم، و السلام. ناچار همين پنج روز مرخصي را گرفتيم و رفتيم دنبال امر خير! ».
و اما خاطره ي دوم كه نمونه اي است درخشان از رفتار پدرانه و منطقي احمد نسبت به رزم آوران تحت امر، خصوصاً بسيجيان كم سن و سال:
... مدت مأموريت ما در مريوان رو به اتمام بود و كم كم داشتيم آماده ي مراجعه به تهران مي شديم. از آن طرف، برادر ناهيدي و مسئولان واحد ادوات رفتند به برادر احمد گفتند: « اين چند نفري كه توي واحد ادوات كار كرده اند و آموزش خمپاره انداز ديده اند، مي خواهند تسويه كنند و بروند تهران. شما يك صحبتي با اينها بكنيد، بلكه نروند و كار واحد ادوات سپاه مريوان لنگ نشود.
... پاي قبضه ي خمپاره انداز روسي بوديم كه ديديم ماشين برادر احمد آمده رد بشود. ما هم داشتيم جعبه هاي مهمّات را باز مي كرديم. ايشان از ماشين پياده شد، آمد با ما احوال پرسي كرد. بعد رو كرد به من و گفت: « برادر...! شنيده ام مي خواهي بروي؟ »
گفتم: « بله ».
گفت: « تو خجالت نمي كشي؟ »
گفتم: « چطور برادر احمد؟ خُب، مأموريت ما تمام شده. ما بسيجي سه ماهه آمده بوديم. حالا هم بايد برگرديم سر زندگي مان. »
احمد دست انداخت، شانه ي مرا گرفت و فشار داد و گفت: « برادر...! تو ظرف اين مدت لااقل هزار گلوله ي خمپاره زدي. هر گلوله، دانه اي اين قدر تومان قيمت دارد. روي هم حساب كنيم، تو از بيت المال اين قدر خرج كرده اي. از اين هزار تا گلوله، نهصد تاي آنها را به هدف نزدي. اين قدر چپ و راست هدف زدي، تا فوت و فن كار را ياد گرفتي. حالا، تا يكي بيايد و بشود مثل تو، بايد هزار گلوله ي خمپاره را حيف كند. روي اين اصل، براي حفظ بيت المال هم كه شده، برادرجان! تو بايد در جبهه بماني! »
اصلاً از فرمانده دلاوري مثل برادر احمد توقع يك چنين برخورد برادرانه و گرمي را نداشتيم، پاك خاطرخواه مرام ايشان شديم. گفتم: « برادر احمد، شما اجازه ي ما را از آموزش و پرورش ساوه بگيريد، ما در خدمت تان هستيم. او هم به شهيد دستواره دستور داد از پرسنلي سپاه مريوان نامه زدند.
*
بچه ها وقتي حاج احمد را در آن وضعيت- تهاجم به دشمن- ديدند به شدت منقلب شدند و ... همين انقلاب روحي باعث شد يكي، دو هجوم كوبنده به طرف تانك هاي عراقي داشته باشند تا به هر ترتيب كه شده، نگذارند خاكريز و جاده ي اهواز- خرمشهر سقوط كند... سرانجام با تاريك شدن تدريجي هوا، آن يگان هايي كه عقب بودند، جلو آمدند و خودشان را به جاده چسباندند و خط ترميم شد. »
اين درگيري علاوه بر آن مجالي فراهم آورد تا صلابت ذاتي حاج احمد در مقابله با دشمن متجلي شود، باعث شد تا يك بار ديگر، رزم آوران جلوه اي از جلوه هاي روح دريايي و سراپا رأفت حاج احمد را نيز، به عينه مشاهده كنند. يكي از فرماندهان سپاه اسلام كه در آن لحظات صعب پا به پاي حاج احمد در خط حضور داشته است، خاطره ي زيبايي را از اين مصاف روايت مي كند:
«... به خاطر وضع خيلي حسّاس خطّ ما در آن روز، حاج احمد در اوج درگيري، به چند نفر از بچه ها پرخاش كرد و سرشان داد كشيد. عكس العملي كه شايد حتي يك فرمانده ي گردان هم در چنان موقعيتي از خودش نشان مي داد. خلاصه، آن برادرها مقداري ناراحت شده بودند.
البته هم مي دانستيم حاجي مقصر نيست. از سرشب تا آن ساعت، فشار فوق العاده زيادي را تحمل كرده بود و خُب، اين بود كه موقع دفع پاتك هاي عراق، سر بعضي ها داد كشيد... اما نكته ي ظريف ماجرا اين جاست كه به خاطر آن رقّت قلب، رأفت و عشقي كه به بچه هاي بسيجي داشت، فرداي همان روز، خودم ديديم كه آمد كنار خاكريز جاده ي خرمشهر- اهواز يكي، يكي آن بچه ها را در آغوش گرفت و روي آنها را بوسيد. حاج احمد به قدري منقلب شده بود كه بي اختيار اشك مي ريخت و از بچه ها عذرخواهي مي كرد.»(1)
پي نوشت ها :
1.در انتهاي افق، صص 70، 95-97، 127-128، 239 و 271- 272.
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول