شهيد کيومرث (حسين) نوزري
چند ماه قبل از ازدواجش با هم صميمي شده بوديم. روزي به من گفت: «داود! مي خواهم ازدواج کنم و وظيفه ي ديني خودم را انجام بدم».
گفتم: «به سلامتي! کار خوبي مي کني».
حتي در مورد خصوصيات خانمي که مي خواست بگيرد، گفت: «مي خواهم در سطح خودمون باشه».
گفتم: «انگار همه چي جدي است. تصميمت را گرفتي؟»
گفت: «مي خواهم وقتي به منطقه رفتم، با اطمينان از کامل شدن دينم در منطقه حضور پيدا کنم و خيالم راحت باشه».
دو روز از ازدواجش گذشته بود. اول صبح به استاديوم آزادي آمد، در حالي که مي دويد، به طرفم آمد و سلام کرد و من هم جوابش را دادم.
دويدنش را تندتر کرد و وارد زمين فوتبال شد. به گوشه ي زمين رفتم و منتظر شدم تا يک دورش تمام شود به آن نقطه برسد. وقتي نزديکم رسيد، گفتم: «آقاي نوروزي شما داماد شديد، الان بايد در منزل باشيد».
در حالي که از من دور مي شد، گفت: «نياز به آمادگي بدني دارم. چهار روز ديگر عازم جبهه هستم».
- «راستي حسين! ثبت نام دانشگاه شروع شده. بهتره تو هم...».
گفت: «من در دانشگاه امام حسين (عليه السلام) ثبت نام کردم».
متوجه منظورش نشدم. فکر کردم دانشگاهي با اين نام به تازگي تأسيس شده، اگر هست، من از آن اطلاعي ندارم! تا اين که حميد قدس رو به من کرد و گفت: «منظورش اينه که توي سپاه ثبت نام کرده».
بارها به من مي گفت: «شايد در طول سال فقط يک ماهش را در شهر باشم. بقيه را در جبهه خواهم بود».
گفتم: «افتخار مي کنم که شما در جبهه ايد. من راضي ام به رضاي خدا». مي گفت: «جايگاهم جبهه است. دلم طاقت نمي دهد پشت جبهه بمانم».
شب بود که به سمنان رسيديم. قبل از عمليات بدر حسين در بيمارستان بستري بود. به عيادتش رفتيم. پدر و مادرش هم آمدند. به محض اين که چشم حاج آقا به حسين افتاد، گريه اش گرفت. حسين به مادرش نگاهي انداخت. او هم داشت گريه مي کرد. حسين سرش را نزديک حاج آقا برد و لبخند زد. به آرامي گفت: «بابا جون تو که آبرويم را بردي».
حاج آقا گفت: «بعد از ايرج فقط تو را دارم».
حسين گفت: «همه ما که اين جاييم، به اسلام بدهکار و مديونيم».
انگار نه انگار که او مجروح بود و براي عيادتش آمده بودند. پدر و مادرش را گوشه اي برد و آرامشان کرد.
با تعدادي از بچه ها سمنان و مهدي شهر به انرژي اتمي آبادان رفتيم و در آن جا مستقر شديم. شش نفرمان را جدا کردند تا در ستاد بمانيم. من نمي خواستم در ستاد بمانم. در اين فکر بودم که چرا از بچه هاي ديگر جدا شدم؟ هوا هم آن قدر گرم بود که حتي شب ها بچه ها بي خواب مي شدند. رفتم وضو بگيرم، ديدم بيشتر بچه ها براي نماز شب بيدار شده اند. شخصي توجه ام را جلب کرد. چفيه اي بر سرش انداخته بود و داشت وضو مي گرفت. نزديک تر رفتم. حسين بود، مدتي بود او را نديده بودم.
احوال پرسي کردم و موضوع ستاد را به او گفتم. در جوابم گفت: «ببين تکليف کجاست، همان جا بمان و انجام وظيفه کن».
همين طور که به طرفم مي آمد، گفت: «هيچ عملياتي اين طور خسته ام نکرده بود».
گفتم: «کسي که همه اش جلوي خط باشد و مانع ها را بر طرف کنه، معلومه که خسته مي شه. خدا خيرت بده».
توان راه رفتن نداشت. سه، چهار دقيقه اي کنارم نشست. بعد سريع بلند شد تا برود. گفتم: «کجا حسين جان؟ آتش بسه. الان خبري نيست».
گفت: «برم جلو ببينم بچه ها چه کار مي کنن».
دائم در فعاليت هاي مذهبي شرکت داشت. اهل دعا و قرآن بود. با ورود به سپاه و شروع جنگ او را در منزل نمي ديديم. شب و روزش را در سپاه و جبهه مي گذراند. آن هايي را که در درس ضعيف بودند، درمسجد جمع مي کرد و به آن ها درس مي داد. وقتي خودش در دانشگاه قبول شد، همه خوشحال شديم. وقتي نرفت، فقط يک جمله گفت: «جنگ واجب تره!»
دختر مورد نظرمان را انتخاب کرده بوديم. با او در ميان گذاشتيم. گفت: «چيزي از او نمي خواهم. کاري ندارم او چي داره، چي نداره. من مي خواهم با همين لباس رزم وارد خونه شون بشم و فقط به تکليفم عمل کنم».
در ادامه ي حرفش گفت: نقصي دارم که با ازدواج کامل مي شه».
فرداي عروسي ديدمش. گفتم: «چيزي که شنيدم درسته؟»
گفت: «چي شنيدي؟»
گفتم: «اين که شش صبح رفتي سپاه و الان آمدي».
گفت: «آره».
همين طور نگاهش مي کردم، تا اين که خودش گفت: «ازدواج کردم که سنت الهي را اجرا کنم و حداقل وظيفه ام را انجام بدهم! نصف دينم را کامل کردم تا با آرامش بهتري به جبهه برم».
حرف حرف خودش بود. همه ي کارهايش براي هدفي بود که در سر داشت. حتي ازدواجش را براي بهتر حاضر شدن در جبهه مي دانست.
يک چمدان پر از لباس جلويش گذاشتم و گفتم: «اين همه لباس داري بهترين را بپوش».
يک ژاکت برداشت و پوشيد و يک اورکت روي آن.
دست هايش را باز کرد و گفت: «اين هم لباس دامادي ام. حالا مي پسندي؟»
تا کسي چيزي مي گفت، حرفش اين بود: «ازدواج نکردم که بمونم. فرمان خدا را اطاعت کردم تا در قيامت دينم را ادا کرده باشم».
در جبهه تصادف کرده بود و پايش به شدت آسيب ديده بود. بيست روز استراحت مطلق داشت. به ديدنش رفتم، پرسيدم: «هنوز خوب نشدي؟»
گفت: «نه دايي اما نمي خواهم زياد بخوابم».
گفتم: «استراحت مطلق داري».
نفسي تازه کرد و گفت: «اين طوري نميشه». به خواب عادت مي کنم. بايد خودم را براي جبهه آماده کنم».
گفتم: «دايي! اين قدر جبهه نرو. مادرت بعد از داغ ايرج به تو نياز داره و غصه مي خوره».
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: «دايي جان! ارزش پدر و مادرم به جا ولي شهادت آرزومه».
فرداي بعد از ازدواجش از من پرسيد: «نظر مادر درباره ي جبهه رفتنم چيه؟»
گفتم: «خيلي ناراحت مي شه، تو تازه ازدواج کردي بايد بيشتر اين جا بموني. فقط مادر نيست که نگرانت مي شه، به فکر همسرت هم باش».
گفت: «فکر نکنين ازدواجم مانع جبهه رفتنم مي شه به خاطر وظيفه اي که داشتم ازدواج کردم».
قدم زد و کمي از من فاصله گرفت و گفت: «تو هم بايد مشوق من باشي. دنيا هيچ ارزش نداره. بذار تکليفم را ادا کنم تا فرداي قيامت رو سفيد باشم».
بعد از شهادت ايرج خيلي ها مانعش شدند که به جبهه نرود. مي گفت:
-«من که يک برادر داشتم و شهيد شد، اگر چند برادر هم مي داشتم و شهيد مي شدند، باز هم به جبهه مي رفتم. اين راه براي من تکليف است».
بعد از شهادت ايرج ضبط را روي سينه اش مي گذاشت و نواري را که صداي ايرج بود، گوش مي داد. اشک مي ريخت و فکر مي کرد من نمي بينم. تا چيزي مي گفتم به حرف مي آمد و مي گفت: «مادر! ما که بايد از دنيا بريم پس چه بهتر با عزت از دنيا بريم و براي اسلام و قرآن بميريم».
هر وقت که ناراحت مي شدم، مي آمد جلو و مي گفت: «مادر! چرا شما ناراحتيد؟ از اين که من به جبهه مي رم نگران نباشيد روزي جنگ تموم مي شه. اگر نريم، آن موقع چطور به چشمان فرزندان شهدا نگاه کنيم.؟»
من به همراه حسين و سيد تقي، بعد از انجام مأموريت براي توجيه افراد و توضيح مانع ها تا آخرين پوشش رفتيم تا بالاي زانويمان آب بود.
به خاطر ديد دشمن مي بايست بنشينيم. به حسين گفتم: «تو همين جا باش. من سيد تقي را مي يارم».
کار دشواري بود. مي بايست تک تک نيروها را بياوريم و در عين حال بچه ها را توجيه کنيم و برگرديم. حسين با آن قد رشيدش آن قدر سينه خيز رفته بود که سه ساعت طول کشيد.
يکي از خصوصيات او حساسيت و دقت عملش در توجيه نيرو بود. او به آخرين نفر، همان اطلاعاتي را مي داد که به اولين نفر داده بود. ما اين کار را نمي توانستيم انجام بدهيم. براي دفعات اول، کامل مي گفتيم. اما بعدها چون تکراري مي شد. خلاصه مي کرديم. ولي حسين بر عکس بود. در آن شرايط سخت در سرما و برف، در آن منطقه اي که تا زانو در آب فرو رفتيم. با صبر تک تک نيروها را توجيه کامل کرد. جمله ي عميق و زيبايش يادم نمي رود: «کاري به نتيجه نداريم! ما مأموريم که تکليفمان را انجام دهيم».
سال 64 در نزديکي اهواز مستقر بوديم. محل خدمت او انرژي اتمي لشکر علي بن ابي طالب (عليه السلام) بود. براي ملاقاتش رفته بودم. به من گفت: «دوست داري با من وارد لشگر بشي؟»
گفتم: «معلومه». نيروهايي که جلوي در بودند، به عنوان نگهبان کنترل مي کردند. گفت: «او يکي از مسؤولين رده بالاست. بايد بياد تو».
آن ها هم مي دانستند شوخي مي کند، من را راه دادند. تا ساعت يک نيمه شب با او بوديم. حرفها داشت. مي گفت: «بايد با اين بعثي ها بجنگيم. اگر ما به جبهه نريم، پس کي بره؟»
بعد از ازدواج يک روز مادر حسين به من گفت : «حميد آقا ! به حسين بگو سهم شما بسه. شما ازدواج کردي و تشکيل خانواده دادي. يکي، دو ماه سمنان بمون».
حرفهاي مادر را به حسين گفتم. رو به من کرد و گفت : «حميد! راهي را که انتخاب کردم بايد برم».
يکي از بچه ها با ديدن من گفت: «مي بيني علي آقا ! مي گه باند ها را بدين به کساني که احتياج دارن».
به سمت حسين رفتم . با متفرق شدن بچه ها يي که اطرافشان بودند توانستم کاملا او را ببينم. زخمي شده بود . داشت قرص ميخورد گفتم:
-«اين چه کاري که داري مي کني؟»
-«خب نمي خواهم به عقب برم»
-«اين کاري که مي کني بدتره . خودت را داغون مي کني».
-«نه بابا! نترس. چيزيم نمي شه»
همين طور که به او نگاه مي کردم، در دلم گفتم : «حال که براي يک لحظه هم نمي خواهي از جبهه فاصله بگيري، پس اجرت با امام حسين (عليه السلام)».
توي قطار عازم جبهه بوديم. بچه ها حال هواي خاصي داشتند. با هم شوخي مي کردند و خوش بودند.
حسين با شوخي هاي بچه ها مي خنديد و خودش هم شوخي مي کرد. من را هم براي صرف ناهار مفصلي به رستوران قطار برد. از جايي که چيزي از عروسي شان نگذشته بود، پرسيدم:
-«آقا حسين واجب بود شما الان بيايي جبهه؟ دير که نمي شه! حالا شما صاحب خانواده هستي. مي موندي چند روز ديگه مي آمدي؟»
گفت: «مي خوام حنظله بشم».
گفتم: «تو و حنظله؟»
اين را به شوخي گفتم. ايشان راه حنظله را در پيش گرفت و در همان عمليات والفجر هشت به شهادت رسيد.
فرداي عروسي پيش من آمد و گفت: «ابوالفضل! برو سر و گوشي آب بده، ببين اگر عملياتي در پيش است، خبرم کن!»
گفتم: «آقا حسين! الان؟»
گفت: «آره! اگر ديروز هم نياز بود، مي رفتم».
حسين مي گفت: «ايرج هنوز زنده بود که بر سر بالينش حاضر شدم. سرش را به زانو گرفتم. يکبار يا حسين گفت. صورت خوني اش را پاک کردم، بوسيدم. او را در آغوش من بود که به شهادت رسيد.
دستور داد پيکر ايرج را به عقب ببرند. با اين که خودش مجروح بود، مصمم تر از گذشته به عمليات ادامه داد. بعد از عمليات والفجر سه وقتي مهران آزاد شد، به دنبال ايرج رفت». (1)
پي نوشت :
1. مي خواهم حنظله شوم.صص 222 ،218 ،212 ،211 ،206 ،204 ،199 ،196 ،171 ،167 ،165 160 ،133 ،104 ،101 ،93 ،61 ،57 ،49 ،44 ،39 ،23 ،12 ،11 .
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول