انجام تکليف در سيره ي شهدا
استعفا براي رفتن به جبهه
شهيد غلام حسين رضويبا شروع جنگ زندگي ما رنگ ديگري به خود گرفت. حسين مرد جنگ شد و هيچ چيز جلودارش نبود. تصميم جبهه رفتن را گرفته بود. اما مسؤولان کارخانه، چند بار مانعش شدند و گفتند: «ما به شما نياز داريم.»
دستش مي انداختم و مي گفتم:
«اين جنگ تمام مي شود و شما رنگ جبهه را هم نمي بينيد».
اين حرف تصميمش را محکم تر کرد. بدون اطلاع من مقدمات استخدام شدن در سپاه را چيد و گفت:
«مي خواهم استعفايم را بنويسم و از کارخانه بيرون بيايم».
-چرا؟
- اين طوري به من اجازه ي جبهه رفتن نمي دهند.
- خوب، برو جبهه! ولي کارخانه را رها نکن!
- چه فرقي مي کند. ما که مي خواهيم برويم جبهه. اينجا که نيستيم. بگذار توي کارخانه هم نباشيم. (1)
امکان ندارد
شهيد حسين خلعتبري مکرموقتي در خانه بود تا صداي آژير حمله ي هوايي مي شنيد چنان بي تاب مي شد که بي اختيار ناخن هايش را مي جويد که چرا در خانه است و نرفته جبهه.
صبح ها ساعت چهار و پنج مي رفت، آخر شب مي آمد. آن قدر دير مي آمد که مي رفتم پشت پنجره و چشم انتظار مي ماندم. هميشه دلشوره داشتم. دوستانش يکي پس از ديگري مي رفتند و من مي گفتم امروز حتماً نوبت حسين است.
بعضي وقت ها مي گفتم: «حسين ول کن. تو به اندازه اي که بخواهي به مملکت خدمت کردي. سهمت بيش از اين نيست. بيا ما هم چند صباحي بفهميم زندگي يعني چه.»
اما حسين خيلي محکم تر از اين حرف ها بود. مي گفت«خانم امکان نداره».
حالا هيچ وقت فکر نمي کنم که از ما دور است. هيچ وقت احساس نمي کنم از ما جداست. اين يک واقعيت است. خودش گفته بود جنازه ي مرا ببريد جايي که هميشه مواظب وطنم باشم. تا کسي نتواند به ايران چپ نگاه کند. (2)
مگر ما از پيغمبر بالا تر هستيم؟
شهيد مهدي زين الدينبچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد. قبلاً با هم صحبت کرده بوديم که اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم. اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم. ليلا دختر شيريني بود، من اما آن قدر که بايد خوشحال نبودم. در حقيقت خيلي هم ناراحت بودم. همه اش گريه مي کردم. مادرم مي گفت: «آخر چرا گريه مي کني؟ اين طوري به بچه ات شير نده». ولي نمي توانستم. دست خودم نبود. درست است که همه ي خانواده ام بالاي سرم بودند، خواهرهايم قرار گذاشته بودند که به نوبت کنارم باشند، ولي خُب من هم جوان بودم. دوست داشتم موقع مهم ترين واقعه ي زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند.
ده روز بعد از تولد دخترش تلفن زد. اين ده روز اندازه ي يک سال بر من گذشته بود. پرسيد «خُب چه طوري رفتي بيمارستان؟ با کي رفتي؟ ما را هم دعا کردي؟» حرف هايش که تمام شد،گفتم: «خب! خيلي حرف زدي که زبان اعتراض من بسته شود». گفت: «نه، ان شاء الله مي آيم. دوباره به تو زنگ مي زنم.» بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد. گفت: «امشب مامانم اين ها مي آيند ديدنت.» اين جا بود که من همه ي عصبانيت ده روز را يکجا خالي کردم. گفتم: «نه هيچ لزومي ندارد که بيايند». اولين بار بود که با او اين طوري حرف مي زدم. از کسي هم ناراحت نبودم. فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم. بايد خالي مي شدم. بايد خودم را خالي مي کردم. گفت: «نه، تو بزرگ تر از اين حرف ها فکر مي کني. اگر تو اين طوري بگويي من از زن هاي بقيه چه توقعي مي توانم داشته باشم که اعتراز نکنند. تو با بقيه فرق مي کني».
گفتم: «غيب نداره ، هندوانه بذار زير بغلم».
گفت: «نه به خدا، راستش را مي گويم . تازه ما در مکتبي بزرگ شده ايم که پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شده و به پيغمبري رسيد. مگر ما از پيغمبرمان بالا تر هستيم؟»(3)
فقط گفت: چشم
شهيد ناصر کاظميچند روز بعد چهلم پسر عمويم بود. با هم رفتيم بهشت زهرا بعد از مراسم رفتيم قم زيات حضرت معصومه چند ساعتي مانديم و بر گشتيم. همان جا ناصر گفت که ماه رمضان امسال را دلش مي خواهد تهران باشد . مي گفت: «خيلي وقته از خودم دور ماندم، حتي وقت نکردم دو تا کتاب بخوانم . براي خودمان خلوت کنيم، حتي مواد غذايي را جور کنيم که زياد از خونه بيرون نرويم». قرار شد توي آن وقتي که مانده بود تا ماه رمضان هر کدام يک سري کتاب خوب جور کنيم و يک دوره کتاب خواندن را شروع کنيم. کتاب عدل الهي شهيد مطهري را گرفتم ، يک سري کتاب درباره ي جهان بيني ، تمام جلد ها ي تسفير نمونه، کتاب شناخت
شهيد بهشتي و ...، ناصر هم يک سري کتاب درمورد حضرت علي و مسائل دوران حکومتش گرفت. بالاخره کلي کتاب خوب جمع کرديم و آماده شديم براي ماه رمضان، يک روز با هم رفتيم مدرسه، ناصر با سپاه کردستان تماس گرفت که از اوضاع و احوال بچه ها خبر بگيرد، محمد بروجردي آمد پشت خط، يک هو ناصر بلند شد صاف ايستاد، مثل اين که جلوي آقاي بروجردي ايستاده باشد خيلي مؤدب و با احترام حرف مي زد، آقاي بروجردي به ناصرگفت: «طرح و نقشه ي عمليات را خودت دادي خودت هم بايد بياي تمومش کني، کار خودته از هيچ کس هم برنمياد». ناصر فقط گفت «چشم». رفتيم خانه، فرداي آن روز هم برگشت پاوه. دلم را خوش کرده بودم بعد از اين همه دوري و انتظار يک ماه مي ماند و همديگر را مي بينيم که نشد. اين بار خيلي سرش شلوغ بود حتي فرصت نمي کرد با ما تماس بگيرد. (4)
پس کو حاج آقا؟
شهيد محمد عباديانيک وقت مي شد يک ماه مي گذشت و هيچ کس به ما سر نمي زد. گازمان تمام شده بود. هيچ کس نبود برود کپسول گاز برايمان بگيرد. خودم که زورم نمي رسيد. ديگر نتوانستم خودم را نگه دارم. زنگ زدم به حاجي. گفتم: «آخر تو نمي پرسي ما زنده ايم؟ مرده ايم؟ من يک هفته است غذاي درست و حسابي به بچه هايم نداده ام». هيچ وقت براي کاري به حاجي زنگ نمي زدم. اصلاً کلاً هم خيلي زنگ نمي زدم. راحت نبود. به خاطر کار تدرکات، تلفن دم دستش بود. خنديد. هر وقت عصباني مي شدم مي خنديد. گفت: «حالا فهميدي آدم وقتي به بچه ها يش غذا نرسد، چه حالي مي شود؟» عصبانيتم يادم رفت. بغض کردم. دلم تنگ شده بود. گفتم: آخر بيا يک سري به ما بزن، به خدا ما هم بچه هاي خودتيم ها». گفت: «ان شاءالله مي رسم خدمتتان». چند ساعت بعد، صداي ماشين را که شنيدم، گفتم: «بچه ها بابايتان آمده». دو تا يشان دويدند طرف در. پاي ماشين که رسيدند، داد زدند: «عمو، مامان عمو آمده». برادر شوهرم بود، عليرضا توي نيروگاه نکا کار مي کرد. سه ماهه اعزام شده بود؛ از طرف بسيج ادارات. عليرضا را که ديدم؛ وا
رفتم. گفتم: «پس کو حاج آقا؟» گفت: «شرمنده نتوانست بيايد». دلم گرفت؛ خيلي . گفتم: «آخر بعد از اين همه وقت، قرار بود يک سر بياد خانه».
چيزي نگفت. رفت گاز را گرفت و آورد وصل کرد. کم و کسري هاي ديگرمان را هم پرسيد و آن ها را هم برايمان خريد و آورد. توي خانه نيامد. گفت: «حاجي خيلي دست تنهاست. من بايد برگردم پيشش». (5)
با اين وضعيت کجا مي روي؟
شهيد محمد عباديانبچه ها که آمدند دنبالش براي پانسمان، گفت برايش يک جفت عصا بياورند، فردا برمي گردد. با دو تا عصا هم نمي توانست راه برود، حتي نمي توانست بلنگد؛ فقط پاهايش را روي زمين مي کشيد.
با همان وضع رفت. هر چه اصرار کردم، نتوانستم جلويش را بگيرم. مي گفتم: «حالا که ديگر عمليات تمام شده، با اين وضعيت کجا مي روي؟» باز هم نفهميدم که شايد مي خواهند دوباره بلافاصله عمليات کنند.(6)
فرقي ندارد کجا باشد.
سه ماه بيش تر طاقت نياورد!
شهيد حسن آبشناسانهمان سال بود که دستور آمد حسن بيايد تهران و تاريخ جنگ درس بدهد. سه ماه بيشتر طول نکشيد، اما به قدر سي سال حسن را پير کرد. دل مرده شده بود، موهايش هر روز خاکستري تر. بال بال مي زد. نيروي عملياتي بود. نمي توانست توي پادگان شهر دوام بياورد. حسن تاريخ دوست داشت، به تاريخ جنگ هم مسلط بود. شاگرد هايش همه سرهنگ يا بالاتر بودند. مي گفت: «بايد بروند منطقه را ببينند تا بفهمند اين چيزي که مي خوانند، چه طور اتفاق افتاده». در آن فضا چه طور مي شد بهتر کار کرد، اما کسي حوصله ي
رفتن و ديدن محل و موقعيت هر عملياتي را نداشت. بيش تر آمده بودند کلاسي بگذرانند و درجه اي بگيرند.
مي گفت «چه طور مي شود تحمل کرد زمان جنگ يک ارتشي، يک سرباز ساعت يازده کيفش را بزند زير بغلش، برگردد خانه». سه ماه بيش ترطاقت نياورد. نامه ي استعفاي مفصلي نوشت به صياد شيرازي که فرمانده نيرو بود. بعدها خود تيمسار نامه را در يکي از سال گردها براي همه خواند: «من مي خواهم خدمت کنم، فرقي ندارد کجا. ارتش يا هر جاي ديگري». (7)
مي خواهمت بعد از خدا
شهيد عباس باباييشبِ رفتن، توي خانه ي کوچکمان، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم کرد که برويم آن طرف، خانه ي سابقمان. از اين خانه ي جديدمان، که قبل از اين که خانه ي ما بشود موتور خانه ي پايگاه بود، تا آن يکي راه زيادي نبود. رفتيم آن جا که حرف هاي آخر را بزنيم. چيزهايي مي خواست که در سفر (حج) انجام بدهم. اشک هاي پهناي صورتش را گرفته بود.
نمي خواستم لحظه ي رفتنم، لحظه ي جدا شدنمان تلخ شود. گفت «مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم...».
اين را قبلاً هم شنيده بودم. طاقت نياوردم. گفتم: «عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل کنم؟ تو چه طور مي تواني؟» هنوز اشک هاي درشتش پاي صورتش بودند. گفت: «تو عشق دوم مني، من مي خواهمت بعد از خدا. نمي خواهم آن قدر بخواهمت که برايم مثل بت شوي».
ساکت شدم. چه مي توانستم بگويم؟ من در تکاپوي رفتن به سفر و او...؟
گفت: «خانم، کسي که عشق خدايي خودش را پيدا کرده باشد بايد از همه ي اين ها دل بکَند». (8)
پي نوشت ها :
1. حريف شب،ص122 .
2. آسمان دريا را بلعيد،ص 191 .
3. نيمه ي پنهان ماه 5 ، صص 31 - 30 .
4. نيمه ي پنهان ماه 7 ، ص 59 .
5. نيمه ي پنهان ماه 10 ، ص 50 .
6. نيمه ي پنهان ماه 10 ،ص 59 .
7. نيمه ي پنهان ماه12 ،ص 60 .
8. مجموعه ي آسمان، بابايي به روايت همسر شهيد، صص 12 - 11 .
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول