آسکلادن و غول

مرزعه ي آنها در کنار يک جنگل کاج واقع بود. پدر مي خواست پسرانش را به جنگل بفرستد تا چوب ببرند و به او کمک کنند تا بتواند قرضش را بپردازد. سرانجام به زحمت توانست آن ها را راضي به کار کند و بنا شد نخست پسر
شنبه، 24 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آسکلادن و غول
 آسکلادن و غول

 

نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

دهقاني سه پسر داشت. اين دهقان پير خيلي ضعيف و فقير بود ولي پسرهاي او نمي خواستند کار کنند.
مرزعه ي آنها در کنار يک جنگل کاج واقع بود. پدر مي خواست پسرانش را به جنگل بفرستد تا چوب ببرند و به او کمک کنند تا بتواند قرضش را بپردازد. سرانجام به زحمت توانست آن ها را راضي به کار کند و بنا شد نخست پسر بزرگ تر به جنگل برود.
پسر بزرگ وقتي به جنگل رسيد تازه به کار بريدن درخت کاج پر از خزه اي پرداخته بود که ناگهان غول بسيار بزرگي در برابر او قد برافراشت و فرياد زد و گفت: « اگر درختان مرا ببري تو را خواهم کشت! »
پسر وقتي چنين ديد تبر خود را به کناري انداخت و با شتاب هر چه تمام تر به سوي خانه گريخت و نفس زنان حکايت خود را باز گفت. اما پدرش به او گفت: « تو ترسو هستي، وقتي من جوان و قوي بودم هيچ وقت چنين غولي که تو مي گويي مرا از بريدن درختان باز نمي داشت. »
فرداي آن روز نوبت پسر دوم بود که به جنگل برود. او نيز به جنگل رفت و هنوز با تبر چند ضربه اي بيشتر به درخت نزده بود که غول سر رسيد و فرياد کرد: « اگر درختان مرا ببري تو را خواهم کشت! »
پسر چنان ترسيد که حتي سر خود را هم بلند نکرد که غول را نگاه کند و با شتاب تبر خود را بر زمين انداخت و مانند برادرش دو پا داشت دو پا هم قرض کرد و به خانه گريخت.
وقتي پدرش او را ديد که فرار کرده است خشمگين شد و گفت: « هنگامي که من جوان و قوي بودم هيچ گاه از غول نمي ترسيدم! »
روز سوم پسر کوچک تر به نام آسکلادن خواست به جنگل برود.
برادران بزرگ تر به او گفتند: « تو مي خواهي بروي؟ تو هم هيچ کاري نمي تواني بکني، تو که هنوز از در خانه بيرون نرفته اي چه طور مي تواني به جنگل بروي؟ »
آسکلادن (1) جوابي نداد، فقط به مادرش گفت که مقدار زيادي غذا به او بدهد تا همراه خود ببرد. مادرش چون غذاي آماده اي در خانه نداشت، فوراً براي پس کوچک قدري پنير درست کرد و آن را در خورجيني گذاشت. آسکلادن خورجين را برداشت و به راه افتاد و به جنگل رفت. همين که مشغول کار شد و مدتي گذشت ناگهان غول سر رسيد و به او گفت: « اگر درختان مرا ببري تو را خواهم کشت! »
پسرک که خيلي باهوش و زرنگ بود، فوراً به طرف خورجين رفت و پنير تازه را از آن در آورد و آن را در ميان دست هايش چنان فشرد که آب آن قطره قطره از ميان انگشت هايش به زمين ريخت و بعد آن را به غول نشان داد و گفت: « اگر آرم نگيري و ياوه بگويي من تو را مثل اين سنگ سفيد چنان خرد مي کنم که آب از تمام بدنت جاري شود. »
غول وقتي چنين ديد ناله اي کرد و گفت: « مرا مکش، در عوض به تو کمک خواهم کرد. »
پسر گفت: « خيلي خوب، به شرطي که به من کمک کني تو را مي بخشم. »
چون غول در بريدن درختان مهارت کافي داشت هر دو شروع به کار کردند و تا هنگام عصر در حدود دوازده درخت قطع کردند.
هنگام عصر غول به پسر گفت: « بيا به خانه ي من برويم، خانه ي من به اينجا خيلي نزديک است. »
پسر قبول کرد. وقتي که به خانه ي غول رسيدند، غول خواست آش جو بپزد. شروع کرد به روشن کردن آتش و پسر براي آوردن آب به سر چاه رفت؛ اما بدبختانه دو سطل آهني غول آن قدر بزرگ و سنگين بود که نمي توانست آنها را بلند کند. بنابراين به غول گفت: « بلند کردن اين انگشتانه ها به زحمتش نمي ارزد، من الان مي روم و تمام چاه آب را مي کشم و مي آورم! »
غول با وحشت گفت: نه، تو را به خدا اين کار را نکن، چاه را از جا در نياور که خراب مي شود، بيا تو آتش روشن کن من مي روم آب مي آورم. »
وقتي غول رفت و آب آورد، ديگ بزرگي را بر روي آتش گذاشتند و آش جو پختند. هنگامي که آش پخته شد پسر به غول گفت: « من حاضرم با تو شرط ببندم که از تو بيشتر خواهم خورد! »
غول که فکر مي کرد شرط را به آساني خواهد برد قبول کرد.
پسر خورجين خود را برداشت و بدون اين که غول متوجه شود آن را در زير پيراهن خود بست و مقداري از آش را که به دهان مي برد مخفيانه در خورجين مي ريخت. وقتي که خورجين پر شد با چاقوي خود زير آن را پاره کرد و آش ها از آن بيرون ريخت و خورجين دوباره خالي شد.
غول بدون اين که حرفي بزند به او نگاه مي کرد و مدتي دراز با هم ديگر غذا خوردند. سرانجام غول آهي کشيد و گفت:
- من ديگر نمي توانم بخورم.
آسکلادن گفت: « نه، بايد بخوري، من هنوز کاملاً سير نشده ام. تو هم مثل من شکمت را سوراخ کن، آن وقت هر قدر که بخواهي مي تواني بخوري! ».
غول گفت: « آيا سوراخ کردن شکم خيلي درد دارد؟ »
پسر گفت: « دردش آن قدر کم است که به گفتنش نمي ارزد! »
غول نصيحت او را به کار بست و پيداست که پس از پاره کردن شکمش فوراً مرد و آسکلادن تمام پول ها و طلاهايي را که غول در کوه مخفي کرده بود برداشت و به خانه برگشت و به اين ترتيب توانست قرض هاي پدرش را بپردازد.

پي نوشت :

1. Askeladen. نام قهرمان داستان هاي نروژي است و غالباً پسر کوچک خانواده، قهرمان داستان مي شود.

منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.