نويسنده: مهدي حائري يزدي
هر چيزي حقيقتي دارد و مفهومي. حقيقت هر چيز آن واقعيت هايي است که در دنياي خارج از حيطه ي ذهن و انديشه موجود است و بر آن ها آثار هستي مترتّب مي گردد. مثلاً انسان حقيقتي دارد و مفهومي. حقيقت انسان افرادي هستند که در خارج هستي دارند، مي گويند و مي شنوند و فعاليت مي کنند؛ اما مفهوم انسان صورتي کلي در انديشه بيش نيست و اين صورت به هيچ وجه مزايا و خواص انسانيت را ندارد ولي در عين حال به تنهايي نماد تمام واقعيت ها و حقايق انساني، بيش يا کم، است.
وجود نيز حقيقتي دارد و مفهومي. حقيقت وجود همان چيزي است که در خارج طرد عدم مي کند و سراسر جهان هستي را تشکيل مي دهد و منشأ همه ي آثار و فعل و انفعالات خارجي است.
فلاسفه گويند: حقيقت وجود قابل ادراک و تعقل نيست، زيرا ادراک عبارت از حضور شيء ادراک شده است در نزد قوه ي ادراک کننده، و بايد قوه ي ادراک به آن چيز احاطه داشته باشد تا ادراک حاصل گردد؛ در صورتي که به حقيقت هستي، که خود به هر چيز - حتي به ادراک و نيروي ادراک - احاطه دارد، نمي توان احاطه يافت و به علاوه، اگر قبول کنيم که حقيقت وجود همان است که در خارج تحقق دارد، ديگر ممکن نيست که همان چيز عيناً در ذهن حضور يابد و درّاکه آن را درک کند؛ ولي، برعکس، مفهوم وجود امري بديهي التصور است بلکه از هر چيز ديگر بديهي تر و آشکارتر به نظر مي رسد.
با اين تفصيل، ميان حقيقت وجود و مفهوم آن نبايد مغالطه و خلط کرد، ولي اتفاقاً امام فخر رازي دچار اين مغالطه گرديده و مي گويد:
وجود بديهي التصور است و حقيقت باري تعالي، که عين وجود است، بايستي براي هر کسي بديهي التصور باشد، در صورتي که اين طور نيست و به کنه ذات مقدس حضرت باري تعالي هيچ خرد و فکري نمي تواند راه برد، و از اين راه معلوم مي شود حقيقت باري تعالي غير از حقيقت وجود است.
در جواب او گويند: وجود حقيقي و حقيقت وجود را بايد با مفهوم اعتباري وجود متفاوت دانست. اگر مفهوم وجود واضح و بديهي التصور باشد، به هيچ وجه دليل اين نيست که حقيقت وجود نيز براي هر کس آشکار است؛ و ماهيت باري تعالي وجود حقيقي است که قابل تعقل و ادراک نيست، نه مفهوم وجود که بديهي و اوّلي التصور است.
يکي از احکام و خواص مفهوم وجود اشتراک معنوي آن است، بدين معني که وجود لفظي است براي يک معني و بر همه ي افراد و حقايق خود به يک معني صدق مي کند. اين را اشتراک معنوي گويند در مقابل اشتراک لفظي که در آن يک لفظ چند معني دارد، مانند لفظ « عين » که در زبان عربي معاني بسيار دارد.
باري، اشتراک مفهوم وجود را مي توان با چند دليل ثابت کرد:
1. معني وجود در تمام افراد و مصاديق آن يکسان به نظر مي رسد.
اصولاً انتزاع مفهومي ذهني را از حقايق و افراد خارجي مي توان به مهري تشبيه کرد که بر صفحه ي کاغذ رسم مي گردد، بدين قرار که اگر يک مهر را يک بار روي صفحه ي کاغذ سفيد بزنيم، اثري که از آن روي کاغذ نقش مي بندد عيناً همان اثري است که در بارهاي ديگر از ترسيم همان مهر با همان وضع بر روي همان نقطه ي معين باقي مي ماند؛ و اگر احياناً احساس کنيم که نقش ديگري غير از نقش اول ترسيم گرديده، به طور حتم درمي يابيم که مهر اول با مهر دوم تفاوتِ نقش داشته است. صفحه ي شفاف ذهن نيز مانند لوح کاغذ است و نقشه هاي موجودات خارج را در خود ترسيم مي کند. حال اگر صورت هستي موجودي، مانند انسان، را در ذهن خود ترسيم کنيم، نقش هستي آن عيناً همان نقشي است که از هستي موجودات ديگر مانند شجر و حجر به ذهن مي آيد؛ و اگر در صورت هاي ذهني موجودات تفاوتي پيدا شود، اين تفاوت هيچ ارتباطي با نقش هستي آن ها ندارد، بلکه همه ي موجودات با اين همه اختلاف انواع و اشکال، از نظر هستي، يکسان و در ذيل يک صورت ذهني هستند، و همين دليلِ اشتراک مفهوم وجود است.
2. عدم معناي واحد دارد.
عدم در هر مورد که تصور شود و به هر چيز که اضافه پيدا کند، يک معني بيش ندارد و آن نيستي است. زيرا تمايز و فرق بين اعدام از جهت عدم نيست. بنابراين، وجود نيز، که نقيض عدم است، جز يک معني ندارد و مانند عدم، در تمام موارد، به يک معني گفته مي شود، زيرا نقيض واحد، واحد است؛ و اگر نقيض واحد بيش از واحد باشد، اجتماع نقيضين يا ارتفاع نقيضين لازم خواهد آمد. از باب مثال، اگر نقيض انسان دو چيز باشد، يکي لاانسان و ديگري حجر، اين دو چيز يا متلازمين في الوجودند يا فقط معيت اتفاقي با هم دارند. اگر متلازمين في الوجود باشند، حتماً يا علت و معلول اند يا دو معلولِ يک علت. و در هر دو صورت، يک جامع مشترک مابين دو متلازم خواهد بود؛ و چون آن جامع مشترک امر واحدي است، نقيض آن نيز واحد است، نه کثير.
و اگر آن دو شيء نقيض، فرضاً، معيت اتفاقي داشته باشند، البته قابل انفکاک از يکديگرند، و در فرض تفکيک، هر يک را با آن امر واحد مقايسه کنيم، نتيجه اين مي شود که يا آن امر واحد ( انسان ) موجود است يا معدوم. اگر متحقق باشد، با مقايسه با آن نقيضي که متحقق است اجتماع نقيضين لازم مي آيد؛ و اگر متحقق نباشد، با مقايسه با آن نقيضي که معدوم و غير متحقق است ارتفاع نقيضين لازم مي آيد.
3. مفهوم وجود بر همه ي چيزها قابل تقسيم است.
اگر مفهومي کلي ( نه يک مقدار ) را به جزئيات و اقسام خود تقسيم کنيم، حتماً مقسم در تمام اقسام، به يک نسبت، جريان دارد. مثلاً اگر بگوييم حيوان به انواع خود قابل تقسيم است، حيوان، که مقسم اين اقسام واقع گرديده، در تمام انواع خود، به يک نسبت، موجود است و در تمام موارد اقسام يک معني مي دهد.
مفهوم وجود را نيز اگر مقسم افراد آن قرار دهيم و بگوييم وجود يا واجب الوجود است يا ممکن الوجود، يا جوهر است يا عرض، يا انسان است يا جماد، يا آسمان يا زمين و غيرذلک، در تمام اين اقسام فقط به يک معني صادق است. و اگر وجود مشترک لفظي بود، در هر مورد يک معني بخصوص داشت و ابداً صلاحيت مقسم بودن براي اين اقسام را پيدا نمي کرد؛ اما چون صلاحيت مقسم شدن را دارد اشتراک معنوي آن مدلّل مي گردد.
4. اگر وجود مشترک معنوي نباشد، تشخيص و ادراک عقول، تعطيل بردار خواهد بود.
در آغاز بحث اشعار گرديد که اگر اشتراک معنوي وجود ثابت و مدلل گردد، بسيار آسان است که حقيقت وجود را نيز بدان وسيله حقيقت واحده بشناسيم، چنان که حکماي پهلوي از همين منظر حقيقت وجود را حقيقت واحده و مقول به تشکيک دانسته اند.
ولي عده اي از متکلمين مانند ابوالحسن اشعري و ابوالحسين بصري و پيروان آن ها از اشتراک مفهوم وجود گريزان بوده و تصور کرده اند که اگر مفهوم وجود مفهومي مشترک ميان تمام موجودات باشد، به لحاظ اين که هم بر ذات باري تعالي و هم بر ساير موجودات صادق مي آيد، حتماً حدي مشترک و قدر جامعي ميان باري تعالي و ساير موجودات قائل خواهيم شد؛ و اگر حد مشترک در بين آمد، مابه الامتياز نيز ضرورت مي يابد، آن گاه براي حضرت باري تعالي بايد دو جزء ماهوي، يکي مابه الاشتراک و ديگري مابه الامتياز، قائل گرديد، و اين ترکيب در ذات باري تعالي است، و ترکيب نيز مستلزم امکان است، حال آن که ذات احديت جلت عظمته:
نه مرکب بود و جسم نه مرئي نه محل *** بي شريک است و معاني تو غني دان واجب
ولي در مقابل آن ها حکما گويند: وجود مشترک (1) معنوي است، و اگر چنين نباشد، قواي درّاکه تعطيل بردار خواهد بود، زيرا اگر بگوييم حق تعالي موجود است، اين سؤال پيش مي آيد که مقصود ما از موجوديت حق تعالي چيست؟ اگر مقصود از موجوديت همان هستي باشد که بر ساير موجودات نيز اطلاق مي شود، به اشتراک ميان خدا و خلق قائل شده ايم، و اين، به گفته ي متکلمين، باطل و ناشايسته است. اگر مقصود از وجود مفهوم مقابل وجود باشد، يعني هستي به معني نيستي باشد، مبدأ پيدايش و هستي را براي جهان آفرينش انکار کرده ايم و ناديده انگاشته ايم؛ ناگزير بايد بگوييم معني موجوديت خداوند را نمي فهميم و عقل و فکر ما حتي از درک معاني الفاظ هم - که ساخته ي خود ماست - قصور دارد تا چه رسد به فهم حقايق هستي و جهان ماوراي طبيعت.
لذا حق اين است که بگوييم وجود در ساير موجودات است، و اين که مي گوييم خدا موجود است جز به معني هستي مبدأ خلقت نيست و امکان ندارد هستي به معني نيستي باشد. در عين حال، اشتراک در ذات باري تعالي و ساير موجودات لازم نمي آيد، زيرا حقيقت وجود حقيقتي مقول به تشکيک است و وجود، در مرتبه ي ازلي، فوق مالايتناهي بمالايتناهي عدّةً و مدّةً و شدّةً، به طور نامحدود تحقق دارد و در ساير موجودات به طور محدود تعين مي يابد.
5. شاهدي ادبي.
از چيزهايي که اشتراک معنوي وجود را تأييد مي کند يکي هم مطلبي ادبي است و آن اين است که اگر لفظ وجود را قافيه ي ابيات در شعري قرار دهيم، حتماً تکرار قافيه روي خواهد داد و تکرار قافيه از عيوب و نواقص شعر است، در صورتي که اگر وجود مشترک لفظي بود، در هر بيت به يک معني بخصوص آورده مي شد و تجنيس قافيه را در بر داشت که از محسنات بديعي محسوب مي گردد.
پي نوشت :
1- فخرالدين رازي در کتاب محصَّل گويد: اگر وجود مشترک معنوي باشد، با ماهيت مغايرت دارد، آن گاه وجود بر شيئي عارض مي گردد که موجود نيست، و روي اين اصل، حتي در وجود اجسام نيز بايد ترديد کرد.
منبع مقاله :حائري يزدي، مهدي؛ (1384)، علم کلي، تهران: مؤسسه ي پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، چاپ پنجم