چون موضوع فلسفه، وجود، و تعريف آن پي بردن به حقايق جهان هستي است، اين اشکال جلب نظر خواهد کرد که معدوم و احکام آن، که از دايره ي هستي و حقيقت بيرون است، چگونه در کنار مسائل جدي فلسفه قرار گرفته و فلاسفه در ميان مطالب علمي خود، که فقط دايرمدار حقايق است، فصلي براي آن گشوده اند.
پاسخ منطقي و حکيمانه اين نيست که « سخن سخن مي آورد »،(1) بلکه خوب تر و پسنديده تر آن است که بگوييم طرح اين نوع مسائل بدين منظور است که به کلي معدومات را از حريم حقيقت و ثبوت بيرون برانيم و مدلل کنيم که آن ها در هيچ مرتبه و به هيچ معني شخصيت و اصالت ندارند و هيچ حکمي از احکام هستي و ثبوت را نمي توان براي آن ها قائل گرديد. اين خود واقعيتي علمي است که تشخيص آن تنها شايسته ي فلسفه است و حکمت عالي الهي به همان دليل که از وجود يا عدم خلاً پي جويي مي کند، مي تواند درباره ي نفي و ثبوت معدومات يا تمايز اعدام کندوکاو کند.
معتزله، که فرقه اي از متکلمين ضد فلسفه اند، ثبوت را از وجود تفکيک کرده اند و براي ماهيات، که در حالت عدم ناپديدند و بهره اي از وجود ندارند، ثبوت قائل شده اند. آن ها مفهوم ثبوت را وسيع تر از وجود، و عدم را اعم از نفي تفسير کرده اند و آن گاه، بر اساس اين تفسير ناروا، ممکن معدوم را در مقام ماهيت، شيء ثابت و غيرمنفي پنداشته اند، ولي « معدوم ممتنع » را نه موجود و نه ثابت بلکه منفي محسوب کرده اند. چون اين تصور فقط بر مبناي تفسيري نادرست از وجود و عدم است، با مراجعه ي اجمالي به عقل و فطرت سليم بي پايگي آن به خوبي آشکار مي گردد.
بعضي ديگر بين موجود و معدوم، که نقيض يکديگرند، حد وسط قائل شده اند و آن را « حال » ناميده اند و اين حد وسط را بين منفي و ثابت قابل قبول ندانسته اند.
اهل « حال » صفات موجودات را به سه نوع تقسيم کرده اند: صفت يا سلبي، يا ايجابي، يا نه سلبي و نه ايجابي است. « قادريت و عالميت » براي انساني توانا و دانا از نوع صفاتي است که نه موجود و نه معدوم است؛ زيرا هرچند علم و قدرت واقعيت و اصالت دارند، مفهوم عالميت و قادريت را نمي توان در شمار حقايق موجود پنداشت. از طرفي هم اين گونه مفاهيم انتزاعي، هم رديف اعدام و امور سلبي نيستند تا بتوان گفت از صفات سلبي موصوف خود محسوب مي شوند. لذا « حال » صفتي است که نه موجود است و نه معدوم.
با تمام اين احوال، اين سخن براي فلسفه قابل توجه و مطالعه نيست و توجهي اجمالي به الفاظ ( منفي و ثابت و موجود و معدوم ) کافي است تا موضوع اين بحثِ ناموزوني که دسته اي از متکلمين طرح کرده اند به کلي منتفي گردد؛ زيرا عدم و وجود نه در قاموس الفاظ و نه در قاموس وجدان با نفي و ثبوت هيچ گونه تفاوت و اختلافي ندارند تا بتوان ميان موجود و معدوم واسطه اي به نام « حال » قائل گرديد و بين منفي و ثابت سلب واسطه کرد.
نکته اي که بايد پيوسته در مدّ نظر داشت اين است که حقيقت وجود در انحصار واقعيت هاي خارج از ذهن نيست؛ و اگر چيزي در خارج معدوم و در ذهن به نحوي از انحا موجود گرديد، نبايد آن را معدوم مطلق تلقي کرد و آن گاه در ماوراي وجود تعيين و شخصيتي به نام « حال » يا « عين ثابت » تصور کرد، بلکه حقيقت اين است که آنچه در قلمرو هستي نباشد نيستي و ناچيزيِ مطلق است.
اگردر قوه ي افسونگر خيال و وهم ماهيت معدومي، متقرر يا ثابت، جلوه نمود، بايد متوجه بود که اولاً اين يک توهم و پنداري بيش نيست، و ثانياً همان وجود خيالي پرتوي از نورانيت وجود مطلق است که معدوم را در محيط پرنقش و نگار خيال، هستي بخشيده و فکر خيال انگيز دسته اي از متکلمين را بر آن داشته است که در ماوراي جهان هستي، حقايق و ثوابتي عاري از هر گونه وجود تصوير کنند. اين نظريه جز اين نيست که کشوري از کشورهاي وجود را در ماوراي جهان هستي تخيل کنيم.
بنابراين، معدوم يعني چيزي که هيچ بهره اي از وجود ( اعم از وجود ذهني و خارجي ) ندارد، ناچيز و لاشيء صرف است نه ثبوت دارد نه تقرر، نه قابل اشاره ي حسي است نه قابل اشاره ي عقلي؛ و حتي مي توان ذات نايافته از هستي را از خود ذاتش سلب کرد، زيرا چيزي که هستي ندارد فاقد ماهيت و ذات است.(2)
پي نوشت ها :
1- دانشمند معاصر شيخ محمد تقي آملي در کتاب شرح منظومه مباحث عدم را در فلسفه خارج از موضوع و استطرادي تصور کرده اند.
2- در منطق ارسطو، گزاره هاي ضروري، مقيد به مادام الوجودند و حتي اگر ماهيتي را بر خود آن حمل کنيم، ضرورت آن در حالتي است که آن ماهيت بهره از وجود دارد. لذا اگر وجود نباشد، ماهيت حتي از خود نيز سلب خواهد شد.
حائري يزدي، مهدي؛ (1384)، علم کلي، تهران: مؤسسه ي پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، چاپ پنجم