مارکسيسم اروپايي در آغاز قرن بيستم

در حالي که بسياري از جامعه شناسان قرن نوزدهم، نظريه هاي شان را در مخالفت با مارکس مي پروراندند شماري از مارکسيست ها نيز کوشش همزماني را در جهت روشن تر کردن و بسط نظريه ي مارکس به خرج مي دادند. از 1857
سه‌شنبه، 11 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مارکسيسم اروپايي در آغاز قرن بيستم
مارکسيسم اروپايي در آغاز قرن بيستم

 

نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

در حالي که بسياري از جامعه شناسان قرن نوزدهم، نظريه هاي شان را در مخالفت با مارکس مي پروراندند شماري از مارکسيست ها نيز کوشش همزماني را در جهت روشن تر کردن و بسط نظريه ي مارکس به خرج مي دادند. از 1857 تا 1925 همپوشي اندکي ميان مارکسيسم و جامعه شناسي وجود داشت. (در اين مورد وبر استثنا است.) اين دو مکتب به موازات هم حرکت مي کردند بدون آن که تداخل چنداني با يکديگر داشته باشند.
بعد از مرگ مارکس، نظريه ي مارکسيستي نخست تحت نفوذ کساني قرار گرفت که در نظريه ي خود جبرگرايي علمي و اقتصادي مي ديدند. والرشتاين اين دوره را عصر « مارکسيسم سنتي » (1) ناميده است (1968: 1301). فردريش انگلس، حامي و همکار مارکس مرا که تا چندي بعد از مرگ او زنده بود، مي توان نخستين هوادار يک چنين ديدگاهي به شمار آورد. در حقيقت، اين ديدگاه بر اين نظر بود که نظريه ي علمي مارکس قوانين اقتصادي حاکم بر جهان سرمايه داري را برملا کرده است. اين قوانين فروپاشي گريزناپذير نظام سرمايه داري را خاطرنشان مي ساختند. انديشمندان اوليه ي مارکسيستي، مانند کارل کائوتسکي در پي شناخت بهتري از عملکرد اين قوانين بودند. اما اين ديدگاه با مسائل گوناگوني همراه بود. براي نمونه، به نظر مي رسيد که اين رويکرد امکان عمل سياسي را که سنگ بناي موضع مارکس بود، از بين برده است. يعني ديگر نيازي به اقدام سياسي افراد و بويژه کارگران احساس نمي شد. از آن جا که نظام سرمايه داري خواه ناخواه از هم فرو مي پاشيد، پس تنها کاري که براي افراد باقي مي ماند اين بود که راحت سر جاي خود بنشينند و منتظر سقوط آن باشند. به نظر مي رسد مارکسيسم جبرگرا، دست کم از لحاظ نظري، رابطه ي ديالکتيکي بين افراد و ساختارهاي اجتماعي بزرگ تر را ناديده مي گيرد.
اين مسائل به واکنشي در بين نظريه پردازان مارکسيستي و ظهور « مارکسيسم هگلي » در اوايل قرن بيستم منجر شد. مارکسيست هاي هگلي از تقليل مارکسيسم به يک نظريه ي علمي که انديشه و عمل فردي را ناديده مي گيرد، دوري مي کردند. آنها به اين خاطر به مارکسيست هاي هگلي معروف شدند که مي کوشيدند علاقه ي هگل به آگاهي را (که برخي از جمله نويسندگان کتاب حاضر، مارکس را نيز در آن سهيم مي دانند) با گرايش جبرگرايان به ساختارهاي اقتصادي جامعه درآميزند. نظريه پردازان هگلي هم بنا به دلايل نظري و هم به دلايل عملي اهميت داشتند. از لحاظ نظري، آنها اهميت فرد، آگاهي و رابطه ي بين انديشه و کنش را دوباره مطرح کردند و از لحاظ عملي، بر اهميت کنش فردي در برپايي انقلاب اجتماعي اصرار ورزيدند.
نماينده ي عمده ي اين ديدگاه گئورگ لوکاچ بود (فيشر، 1984). به گفته ي مارتين ژي، لوکاچ « پدر و باني مارکسيسم غربي » بوده است و اثرش طبقه و آگاهي طبقاتي « عموماً به عنوان سند منشور مارکسيسم هگلي شناخته مي شود » (1984: 84). لوکاچ در اوايل قرن بيستم بر آن شد که مارکسيسم را با جامعه شناسي ( بويژه، با نظريه هاي وبر و زيمل ) تلفيق کند. اين تلفيق با ظهور نظريه ي انتقادي در دهه هاي 1920 و 1930 شدت گرفت.

پي‌نوشت‌:

1. Orthodox Marxism

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.