پرسش :
چگونه نوه مسیحى قیصر روم، مادر امام زمان (عج) شد؟
پاسخ :
(نرجس خاتون) مادر امام عصر عجل الله تعالی فرجه یکى از ملکههاى وجاهت و زیبایى است که از نسل حواریون عیسى بن مریم بوده است. قدرت الهى آن بانوى مکرمه را براى همسرى حضرت عسکرى علیه السلام از روم به سامرا فرستاده تا گوهر تابناک وجود حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه در آن رحم پاک پرورش یابد.
نرجس خاتون که نام دیگرش ملیکا بود، نوه قیصر روم و از خاندان شمعون، وصى بلا فصل حضرت مسیح علیه السلام است.
اما ماجرا از این قرار است که:
بشر بن سلیمان برده فروش، از فرزندان ابو ایوب انصارى و از شیعیان با اخلاص حضرت امام هادى و امام حسن عسکرى علیهما السلام بود و در سامره افتخار همسایه بودن با حضرت عسکرى علیه السلام را داشت. او گفت که روزى کافور (یکى از خدمتگزاران امام هادى علیه السلام) به خانهام آمد و گفت: امام با شما کار دارد، وقتى من به خدمت حضرت رسیدم، چنین فرمود: اى بشر تو از اولاد انصار هستى که در زمان ورود حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله به یارى آن جناب بهپا خاستند، و دوستى شما نسبت به ما اهل بیت مسلم است، بنابراین به شما اطمینان زیادى دارم و مىخواهم به تو افتخارى بدهم. رازى را با تو در میان مىگذارم که نزدت محفوظ بماند.
سپس نامه پاکیزهاى به خط و زبان رومى مرقوم فرموده و سر آن نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کیسه زردى که در آن ۲۲۵ اشرفى بود بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به بغداد برو، و صبح فلان روز سر پل فرات مىروى، در این حال کشتى مىآید، در آن اسیران زیادى خواهى دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنى عباس خواهند بود و کمى از جوانان عرب هستند.
در چنین وقتى متوجه شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى با چنین وصفى خواهى دید که خود را از دسترس مشتریان حفظ مىکند. در این حال صداى نالهاى به زبان رومى از پس پرده رقیق و نازکى خواهى شنید که بر هتک احترام خود مىنالد.
بشر بن سلیمان گوید: من به فرموده حضرت امام على النقى علیه السلام عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه امام فرموده بود من دیدم و نامه را به آن کنیز دادم، چون نگاه وى به نامه حضرت افتاد، به شدت گریه کرد و نگاه (به عمر بن زید) کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد.
من در تعیین قیمت با فروشنده گفتوگوى زیادى کردم تا به همان مبلغى که امام داده بود راضى شد، من هم پول را تسلیم کردم و با کنیز که خندان و شادان بود به محلى که قبلا در بغداد تهیه کرده بودم، درآمدیم. پس از ورود، دیدم نامه را با کمال بى قرارى از جیب خود درآورد و بوسید و روى دیدگان و مژگان خود نهاد و بر بدن وصورت خود مالید.
گفتم: خیلى شگفت است که شما نامهاى را مىبوسى که نویسنده آن را نمىشناسى. گفت: آنچه مىگویم بشنو، تا علت آن را دریابى: من ملکه دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و از نظر نسب، نسبت به حضرت عیسى دارم، بگذار داستان عجیب خودم را برایت نقل کنم.
جد من قیصر میخواست مرا در سن سیزده سالگى براى برادرزادهاش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم و هفتصد نفر از رجال و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آن گاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد، وقتى که پسر برادرش را روى آن نشانید صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندى روى زمین ریخت و پایههاى تخت درهم شکست.
پسرعمویم با حالت بیهوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدت لرزیدند. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدم گفت: پادشاها! ما را از مشاهدى این اوضاع منحوس، که علامت بزرگى مربوط به زوال دین مسیح و پادشاهى است، معاف بدار.
جدم در حالى که اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها دستور داد تا پایههاى تخت را استوار کنند و دوباره صلیبها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود. وقتى که دستور ثانوى او را عمل کردند، هر چه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد، مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پردهها بیفتاد.
همان شب در عالم خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسى و شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کردهاند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مىدرخشید قرار داد.
طولى نکشید که (محمد صلى الله علیه و آله) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان او وارد قصر شدند.
حضرت عیسى به استقبال شتافت و با حضرت (محمد) معانقه کرد و حضرت فرمود: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون براى فرزندم آمدهام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکرى علیه السلام نمود، حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت به سوى تو روى آورده است، با این وصلت با میمنت موافقت کن، او هم گفت: موافقم.
آن گاه دید که حضرت محمد صلى الله علیه و آله بالاى منبر رفت و خطبهاى بیان فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، سپس حضرت عیسى و حواریون را گواه گرفت، وقتى که از خواب بیدار شدم از ترس جان خود، خواب را براى پدرم و جدم نقل نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده مىداشتم.
از آن شب به بعد قلبم از فرط محبت به امام عسکرى علیه السلام موج مىزند تا به جایى که از خوراک بازماندم، و کم کم رنجور و لاغر شدم، و به شدت بیمار گردیدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداواى من عاجز گردیدند، وقتى از مداوا مایوس شدند جدم گفت: اى نور دیده! شما هر خواهشى دارى به من بگو تا حاجتت را برآورم.
گفتم: پدر جان! اگر در به روى اسیران مسلمین بگشایى و قید و بند از آنان بردارى و از زندان آزاد گردانى امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودى کردم و کمى غذا خوردم، پدرم خیلى خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران مسلمین احترام شدید انجام مىداد. در حدود چهارده شب از این ماجرا گذشت.
باز در خواب دیدم که دختر پیغمبر اسلام، حضرت فاطمه سلام الله علیها به همراهى حضرت مریم و حوریان بهشتى به عیادت من آمدند، حضرت مریم به من توجه کرد و فرمود: این بانوى بانوان جهان، و مادر شوهر تو است.
من فورى دامن مبارک حضرت زهرا را گرفتم و بسیار گریستم و از این که امام حسن عسکرى علیه السلام به دیدن من نیامده خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها شکایت کردم، ایشان به من فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به خداوند متعال مشرکى و در مذهب نصارا زندگى مىکنى، اگر مىخواهى خداوند و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، شهادت به یگانگى خداوند و نبوت پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر حضرت فاطمه سلام الله علیها آنچه فرموده بود گفتم، حضرت مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودى من شد، آن گاه فرمود: اکنون به انتظار فرزندم حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام باش که او را به نزدت خواهم فرستاد.
وقتى از خواب بیدار شدم، شوق زیادى در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق ملاقات آن حضرت بودم تا اینکه شب بعد امام را در خواب دیدم، در حالى که از گذشته شکوه مىنمودم، گفتم: اى محبوبم، من که خود را در راه محبت تو تلف کردم، حضرت فرمود: نیامدن من علتى جز مذهب تو نداشت، ولى حالا که اسلام آوردهاى، هر شب به دیدنت مىآیم تا آنکه کم کم وصال واقعى پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم خواب خدمت آن حضرت بودم.
(بشر بن سلیمان) پرسید چگونه در میان اسیران افتادى؟
گفت: در یکى از شبها در عالم خواب حضرت عسکرى علیه السلام را دیدم که فرمود: فلان روز جدت قیصر، لشگرى به جنگ مسلمانان مىفرستد، تو مىتوانى به طور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عدهاى از کنیزان که از فلان راه مىروند به آنها ملحق شوى.
من به فرموده حضرت عمل کردم، و پیش قراولان اسلام با خبر شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدى، ولى تا به حال به کسى نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. تا اینکه پیرمردى که در تقسیم غنایم جنگى سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم: نرجس. گفت: نام کنیزان؟
(بشر) گفت چه بسیار جاى تعجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟
گفتم: جدم در تربیت من جهدى بلیغ و سعى بسیارى داشت، و زنى را که چندین زبان مىدانست، براى من تهیه کرده بود و از صبح و شام نزد من مىآمد و زبان عربى به من مىآموخت، روى همین اصل است که مىتوانم عربى حرف بزنم.
(بشر) مىگوید: وقتى او را به سامرا خدمت امام على النقى علیه السلام بردم، حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر صلى الله علیه و آله را چگونه دیدى؟
گفت: در موردى که شما از من داناترید چه بگویم. ان گاه فرمود: مىخواهم ده هزار دینار و یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب مىکنى؟ عرض کرد: فرزندى به من بدهید، حضرت فرمود: تو را مژده به فرزندى مىدهم که شرق و غرب عالم را مالک مىشود و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد پس از آنکه پر از ظلم وجور شده باشد.
عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ حضرت امام هادی علیه السلام فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود، در آن عیسى بن مریم و وصى او تو را به چه کسى تزویج کردند؟
گفت: به فرزند دلبند شما، فرمود او را مىشناسى؟ عرض کرد: از شبى که به دست حضرت فاطمه سلام الله علیها اسلام آوردم، دیگر شبى نبود که او به دیدن من نیامده باشد.
آن گاه حضرت امام على النقى علیه السلام به (کافور) خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید، وقتى که آن بانوى محترم آمد، حضرت فرمود: خواهرم این همان زنى است که گفته بودم، حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آن گاه حضرت هادی علیه السلام فرمود: اى عمه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبى و اعمال مستحبه را به وى یاد بده که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد است.
منابع:
1. الغیبة، شیخ طوسى، ص ۱۲۴.
2. کشف الحق، خاتون آباى، ص ۳۴.
(نرجس خاتون) مادر امام عصر عجل الله تعالی فرجه یکى از ملکههاى وجاهت و زیبایى است که از نسل حواریون عیسى بن مریم بوده است. قدرت الهى آن بانوى مکرمه را براى همسرى حضرت عسکرى علیه السلام از روم به سامرا فرستاده تا گوهر تابناک وجود حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه در آن رحم پاک پرورش یابد.
نرجس خاتون که نام دیگرش ملیکا بود، نوه قیصر روم و از خاندان شمعون، وصى بلا فصل حضرت مسیح علیه السلام است.
اما ماجرا از این قرار است که:
بشر بن سلیمان برده فروش، از فرزندان ابو ایوب انصارى و از شیعیان با اخلاص حضرت امام هادى و امام حسن عسکرى علیهما السلام بود و در سامره افتخار همسایه بودن با حضرت عسکرى علیه السلام را داشت. او گفت که روزى کافور (یکى از خدمتگزاران امام هادى علیه السلام) به خانهام آمد و گفت: امام با شما کار دارد، وقتى من به خدمت حضرت رسیدم، چنین فرمود: اى بشر تو از اولاد انصار هستى که در زمان ورود حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله به یارى آن جناب بهپا خاستند، و دوستى شما نسبت به ما اهل بیت مسلم است، بنابراین به شما اطمینان زیادى دارم و مىخواهم به تو افتخارى بدهم. رازى را با تو در میان مىگذارم که نزدت محفوظ بماند.
سپس نامه پاکیزهاى به خط و زبان رومى مرقوم فرموده و سر آن نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کیسه زردى که در آن ۲۲۵ اشرفى بود بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به بغداد برو، و صبح فلان روز سر پل فرات مىروى، در این حال کشتى مىآید، در آن اسیران زیادى خواهى دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنى عباس خواهند بود و کمى از جوانان عرب هستند.
در چنین وقتى متوجه شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى با چنین وصفى خواهى دید که خود را از دسترس مشتریان حفظ مىکند. در این حال صداى نالهاى به زبان رومى از پس پرده رقیق و نازکى خواهى شنید که بر هتک احترام خود مىنالد.
بشر بن سلیمان گوید: من به فرموده حضرت امام على النقى علیه السلام عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه امام فرموده بود من دیدم و نامه را به آن کنیز دادم، چون نگاه وى به نامه حضرت افتاد، به شدت گریه کرد و نگاه (به عمر بن زید) کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد.
من در تعیین قیمت با فروشنده گفتوگوى زیادى کردم تا به همان مبلغى که امام داده بود راضى شد، من هم پول را تسلیم کردم و با کنیز که خندان و شادان بود به محلى که قبلا در بغداد تهیه کرده بودم، درآمدیم. پس از ورود، دیدم نامه را با کمال بى قرارى از جیب خود درآورد و بوسید و روى دیدگان و مژگان خود نهاد و بر بدن وصورت خود مالید.
گفتم: خیلى شگفت است که شما نامهاى را مىبوسى که نویسنده آن را نمىشناسى. گفت: آنچه مىگویم بشنو، تا علت آن را دریابى: من ملکه دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و از نظر نسب، نسبت به حضرت عیسى دارم، بگذار داستان عجیب خودم را برایت نقل کنم.
جد من قیصر میخواست مرا در سن سیزده سالگى براى برادرزادهاش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم و هفتصد نفر از رجال و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آن گاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد، وقتى که پسر برادرش را روى آن نشانید صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندى روى زمین ریخت و پایههاى تخت درهم شکست.
پسرعمویم با حالت بیهوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدت لرزیدند. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدم گفت: پادشاها! ما را از مشاهدى این اوضاع منحوس، که علامت بزرگى مربوط به زوال دین مسیح و پادشاهى است، معاف بدار.
جدم در حالى که اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها دستور داد تا پایههاى تخت را استوار کنند و دوباره صلیبها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود. وقتى که دستور ثانوى او را عمل کردند، هر چه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد، مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پردهها بیفتاد.
همان شب در عالم خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسى و شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کردهاند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مىدرخشید قرار داد.
طولى نکشید که (محمد صلى الله علیه و آله) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان او وارد قصر شدند.
حضرت عیسى به استقبال شتافت و با حضرت (محمد) معانقه کرد و حضرت فرمود: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون براى فرزندم آمدهام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکرى علیه السلام نمود، حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت به سوى تو روى آورده است، با این وصلت با میمنت موافقت کن، او هم گفت: موافقم.
آن گاه دید که حضرت محمد صلى الله علیه و آله بالاى منبر رفت و خطبهاى بیان فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، سپس حضرت عیسى و حواریون را گواه گرفت، وقتى که از خواب بیدار شدم از ترس جان خود، خواب را براى پدرم و جدم نقل نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده مىداشتم.
از آن شب به بعد قلبم از فرط محبت به امام عسکرى علیه السلام موج مىزند تا به جایى که از خوراک بازماندم، و کم کم رنجور و لاغر شدم، و به شدت بیمار گردیدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداواى من عاجز گردیدند، وقتى از مداوا مایوس شدند جدم گفت: اى نور دیده! شما هر خواهشى دارى به من بگو تا حاجتت را برآورم.
گفتم: پدر جان! اگر در به روى اسیران مسلمین بگشایى و قید و بند از آنان بردارى و از زندان آزاد گردانى امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودى کردم و کمى غذا خوردم، پدرم خیلى خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران مسلمین احترام شدید انجام مىداد. در حدود چهارده شب از این ماجرا گذشت.
باز در خواب دیدم که دختر پیغمبر اسلام، حضرت فاطمه سلام الله علیها به همراهى حضرت مریم و حوریان بهشتى به عیادت من آمدند، حضرت مریم به من توجه کرد و فرمود: این بانوى بانوان جهان، و مادر شوهر تو است.
من فورى دامن مبارک حضرت زهرا را گرفتم و بسیار گریستم و از این که امام حسن عسکرى علیه السلام به دیدن من نیامده خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها شکایت کردم، ایشان به من فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به خداوند متعال مشرکى و در مذهب نصارا زندگى مىکنى، اگر مىخواهى خداوند و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، شهادت به یگانگى خداوند و نبوت پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر حضرت فاطمه سلام الله علیها آنچه فرموده بود گفتم، حضرت مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودى من شد، آن گاه فرمود: اکنون به انتظار فرزندم حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام باش که او را به نزدت خواهم فرستاد.
وقتى از خواب بیدار شدم، شوق زیادى در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق ملاقات آن حضرت بودم تا اینکه شب بعد امام را در خواب دیدم، در حالى که از گذشته شکوه مىنمودم، گفتم: اى محبوبم، من که خود را در راه محبت تو تلف کردم، حضرت فرمود: نیامدن من علتى جز مذهب تو نداشت، ولى حالا که اسلام آوردهاى، هر شب به دیدنت مىآیم تا آنکه کم کم وصال واقعى پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم خواب خدمت آن حضرت بودم.
(بشر بن سلیمان) پرسید چگونه در میان اسیران افتادى؟
گفت: در یکى از شبها در عالم خواب حضرت عسکرى علیه السلام را دیدم که فرمود: فلان روز جدت قیصر، لشگرى به جنگ مسلمانان مىفرستد، تو مىتوانى به طور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عدهاى از کنیزان که از فلان راه مىروند به آنها ملحق شوى.
من به فرموده حضرت عمل کردم، و پیش قراولان اسلام با خبر شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدى، ولى تا به حال به کسى نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. تا اینکه پیرمردى که در تقسیم غنایم جنگى سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم: نرجس. گفت: نام کنیزان؟
(بشر) گفت چه بسیار جاى تعجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟
گفتم: جدم در تربیت من جهدى بلیغ و سعى بسیارى داشت، و زنى را که چندین زبان مىدانست، براى من تهیه کرده بود و از صبح و شام نزد من مىآمد و زبان عربى به من مىآموخت، روى همین اصل است که مىتوانم عربى حرف بزنم.
(بشر) مىگوید: وقتى او را به سامرا خدمت امام على النقى علیه السلام بردم، حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر صلى الله علیه و آله را چگونه دیدى؟
گفت: در موردى که شما از من داناترید چه بگویم. ان گاه فرمود: مىخواهم ده هزار دینار و یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب مىکنى؟ عرض کرد: فرزندى به من بدهید، حضرت فرمود: تو را مژده به فرزندى مىدهم که شرق و غرب عالم را مالک مىشود و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد پس از آنکه پر از ظلم وجور شده باشد.
عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ حضرت امام هادی علیه السلام فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود، در آن عیسى بن مریم و وصى او تو را به چه کسى تزویج کردند؟
گفت: به فرزند دلبند شما، فرمود او را مىشناسى؟ عرض کرد: از شبى که به دست حضرت فاطمه سلام الله علیها اسلام آوردم، دیگر شبى نبود که او به دیدن من نیامده باشد.
آن گاه حضرت امام على النقى علیه السلام به (کافور) خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید، وقتى که آن بانوى محترم آمد، حضرت فرمود: خواهرم این همان زنى است که گفته بودم، حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آن گاه حضرت هادی علیه السلام فرمود: اى عمه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبى و اعمال مستحبه را به وى یاد بده که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد است.
منابع:
1. الغیبة، شیخ طوسى، ص ۱۲۴.
2. کشف الحق، خاتون آباى، ص ۳۴.