امام حسن عسکری(ع) و پاسداری از اسلام در مقابل مسیحیت
پرسش :
امام عسکری (علیه السلام) چگونه جلوی شک و تردید مردم به اسلام و گرایش آنها به مسیحیّت را گرفت؟
پاسخ :
یک سال در سامرّاء قحطى سختى پیش آمد. «معتمد»، خلیفه وقت، فرمان داد مردم به نماز استسقا (طلب باران) بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلاّ رفتند و دست به دعا بر داشتند، ولى باران نیامد. روز چهارم «جاثِلیق»، بزرگ اسقفان مسیحى، همراه مسیحیان و راهبان به صحرا رفت. یکى از راهبان هر وقت دست خود را به سوى آسمان بلند مى کرد بارانى درشت فرو مى بارید. روز بعد نیز جاثلیق همان کار را کرد و آنقدر باران آمد که دیگر مردم تقاضاى باران نداشتند، و همین امر موجب شگفت مردم و نیز شک و تردید و تمایل به مسیحیت در میان بسیارى از مسلمانان شد. این وضع بر خلیفه ناگوار آمد و ناگزیر امام را که زندانى بود، به دربار خواست و گفت: امت جدت را دریاب که گمراه شدند!
امام فرمود: از جاثلیق و راهبان بخواه که فردا سه شنبه به صحرا بروند.
خلیفه گفت: مردم دیگر باران نمى خواهند، چون به قدر کافى باران آمده است، بنابراین به صحرا رفتن چه فایده اى دارد؟
امام فرمود: براى آنکه إن شاالله تعالى شک و شبهه را برطرف سازم.
خلیفه فرمان داد پیشواى مسیحیان همراه راهبان سه شنبه به صحرا رفتند. امام عسکرى (علیه السلام) نیز در میان جمعیت عظیمى از مردم به صحرا آمد. آنگاه مسیحیان و راهبان براى طلب باران دست به سوى آسمان برداشتند. آسمان ابرى شد و باران آمد. امام فرمان داد دست راهب معینى را بگیرند و آنچه در میان انگشتان اوست بیرون آوردند. در میان انگشتان او استخوان سیاه فامى از استخوانهاى آدمى یافتند. امام استخوان را گرفت، در پارچه اى پیچید و به راهب فرمود: اینک طلب باران کن! راهب این بار نیز دست به آسمان برداشت، اما بعکس ابر کنار رفت و خورشید نمایان شد! مردم شگفت زده شدند. خلیفه از امام پرسید: این استخوان چیست؟
امام فرمود: این استخوان پیامبرى از پیامبران الهى است که از قبور برخى پیامبران برداشته اند و استخوان هیچ پیامبرى ظاهر نمى گردد جز آنکه باران نازل مى شود. خلیفه امام را تحسین کرد. استخوان را آزمودند، دیدند همان طور است که امام مى فرماید.
این حادثه باعث شد که امام از زندان آزاد شود و احترام او در افکار عمومى بالا رود. در این هنگام امام از فرصت استفاده کرده و آزادى یاران خود را که با آن حضرت در زندان بودند، از خلیفه خواست و او نیز خواسته حضرت را به جا آورد.(1)
پی نوشت:
(1). شبلنجى، نور الأبصار، قاهره، مکتبه المشهد الحسینى، ص 167 و نیز ر.ک به: ابن شهر اشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، کتابفروشى مصطفوى، ج4، ص 425؛ على بن عیس الاربلى، کشف الغمّه، تبریز، مکتبه بنى هاشمى، 1381 ه.ق، ج 3، ص 219؛ ابن حجر الهیتمى، الصواعق المحرقه، قاهره، مکتبه القاهره، ص 207؛ ابن صبّاغ المالکى، الفصول المهمه، ط قدیم، ص 304 – 305.
منبع: سیره پیشوایان، مهدی پیشوایی، موسسه امام صادق (علیه السلام)، قم، 1390 ش، ص 630.
یک سال در سامرّاء قحطى سختى پیش آمد. «معتمد»، خلیفه وقت، فرمان داد مردم به نماز استسقا (طلب باران) بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلاّ رفتند و دست به دعا بر داشتند، ولى باران نیامد. روز چهارم «جاثِلیق»، بزرگ اسقفان مسیحى، همراه مسیحیان و راهبان به صحرا رفت. یکى از راهبان هر وقت دست خود را به سوى آسمان بلند مى کرد بارانى درشت فرو مى بارید. روز بعد نیز جاثلیق همان کار را کرد و آنقدر باران آمد که دیگر مردم تقاضاى باران نداشتند، و همین امر موجب شگفت مردم و نیز شک و تردید و تمایل به مسیحیت در میان بسیارى از مسلمانان شد. این وضع بر خلیفه ناگوار آمد و ناگزیر امام را که زندانى بود، به دربار خواست و گفت: امت جدت را دریاب که گمراه شدند!
امام فرمود: از جاثلیق و راهبان بخواه که فردا سه شنبه به صحرا بروند.
خلیفه گفت: مردم دیگر باران نمى خواهند، چون به قدر کافى باران آمده است، بنابراین به صحرا رفتن چه فایده اى دارد؟
امام فرمود: براى آنکه إن شاالله تعالى شک و شبهه را برطرف سازم.
خلیفه فرمان داد پیشواى مسیحیان همراه راهبان سه شنبه به صحرا رفتند. امام عسکرى (علیه السلام) نیز در میان جمعیت عظیمى از مردم به صحرا آمد. آنگاه مسیحیان و راهبان براى طلب باران دست به سوى آسمان برداشتند. آسمان ابرى شد و باران آمد. امام فرمان داد دست راهب معینى را بگیرند و آنچه در میان انگشتان اوست بیرون آوردند. در میان انگشتان او استخوان سیاه فامى از استخوانهاى آدمى یافتند. امام استخوان را گرفت، در پارچه اى پیچید و به راهب فرمود: اینک طلب باران کن! راهب این بار نیز دست به آسمان برداشت، اما بعکس ابر کنار رفت و خورشید نمایان شد! مردم شگفت زده شدند. خلیفه از امام پرسید: این استخوان چیست؟
امام فرمود: این استخوان پیامبرى از پیامبران الهى است که از قبور برخى پیامبران برداشته اند و استخوان هیچ پیامبرى ظاهر نمى گردد جز آنکه باران نازل مى شود. خلیفه امام را تحسین کرد. استخوان را آزمودند، دیدند همان طور است که امام مى فرماید.
این حادثه باعث شد که امام از زندان آزاد شود و احترام او در افکار عمومى بالا رود. در این هنگام امام از فرصت استفاده کرده و آزادى یاران خود را که با آن حضرت در زندان بودند، از خلیفه خواست و او نیز خواسته حضرت را به جا آورد.(1)
پی نوشت:
(1). شبلنجى، نور الأبصار، قاهره، مکتبه المشهد الحسینى، ص 167 و نیز ر.ک به: ابن شهر اشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، کتابفروشى مصطفوى، ج4، ص 425؛ على بن عیس الاربلى، کشف الغمّه، تبریز، مکتبه بنى هاشمى، 1381 ه.ق، ج 3، ص 219؛ ابن حجر الهیتمى، الصواعق المحرقه، قاهره، مکتبه القاهره، ص 207؛ ابن صبّاغ المالکى، الفصول المهمه، ط قدیم، ص 304 – 305.
منبع: سیره پیشوایان، مهدی پیشوایی، موسسه امام صادق (علیه السلام)، قم، 1390 ش، ص 630.