پرسش :
داستان حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ و زليخا را بيان فرمائيد؟
پاسخ :
حضرت يوسف يكي از پيامبران الهي است، وي فرزند يعقوب پيغمبر و نام مادرش راحيل است.[1] نام مبارك يوسف ـ عليه السلام ـ بيست و هفت بار در قرآن ذكر شده است،[2] و در سن صد و ده سالگي از دنيا رفت.[3]
«زليخا» دختر يكي از پادشاهان مغرب زمين بوده و نام اصلي او «طيموس» است و بعضي گفته اند نام اصلي او «راعيل» است و زليخا لقب او مي باشد،[4] شوهر او «قطيفور» كه عزيز مصر لقب داشت، و بعد از مرگ او به ازدواج يوسف ـ عليه السلام ـ در آمد. [5]
يوسف ـ عليه السلام ـ در كودكي توسط برادرانش كه به او حسادت مي كردند، به چاه انداخته شد.[6]
سپس كارواني بيامد و او را از چاه نجات داد و بصورت كالائي كه قابل فروش و استفاده است پنهانش كردند و در شهر مصر به بهائي اندك فروختند. او را مردي از اهل مصر خريداري نمود و به خانه اش برد، كه او همان عزيز مصر است. و در مصر داراي مقام و منصبي بزرگ بود.[7]
هر روزي كه از توقف يوسف در آن خانه مي گذشت، توجه بيشتر بزرگ خانه و بانو و ساير افراد خانه به او جلب مي شد، در اين ميان كسي كه بيش از همه شيفته يوسف شد، و علاقه او كم كم بصورت عشقي آتشين در آمد، همسر عزيز مصر كه نامش «راعيل»، و لقبش را زليخا ذكر كرده اند، بود.[8]
كار عشق زليخا به جائي كشيد كه همة ملاحظات را كنار گذاشت و از همة عناوين چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق خود را به اين جوان زيبا و غلام كنعاني خويش ابراز كند و كام دل از وي بگيرد. زليخا تصميم خود را گرفت، و يك روز يوسف مشاهده كرد كه وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده، زليخا را ديد كه بهترين لباسهاي خود را پوشيده و بهترين آرايشها را كرده، كم كم متوجه شد كه درهاي داخل كاخ نيز به دستور وي بسته شده، يوسف به سوي اطاق مخصوص خواب زليخا راهنمائي شد و زليخا را ديد كه يكسره از خود بيخود شده، زليخا با لحني آمرانه و آميخته با تضرع و بدون پروا به يوسف گفت: نزد من بيا، كه خود را برايت آماده كرده ام.[9]
يوسف گفت: به خدا پناه مي برم، تا مرا از اين گناه حفظ كند، چگونه دست به چنين گناهي بيالايم، در حالي كه شوهرت عزيز، بر من حقّ بزرگي داشته و مرا احترام كرده و در اين خانه، به من احسان روا داشته است و كسي كه احسان را با مكر و حيله و خيانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد بود.[10]
يوسف در اينجا بدون درنگ بطرف در دويد، تا از مكر زليخا بگريزد، زليخا نيز بسوي او حركت كرد و از پشت سر دست انداخته پيراهنش را گرفت و پيراهن يوسف در اين كشمكش پاره گشته، ولي تسليم زليخا نشد.
در همين حال، همسر زليخا را مقابل در ديدند، زليخا خواست يوسف را گنهكار معرفي كند، پيش دستي كرده و به شوهرش گفت: يوسف قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت: آيا كيفر كسي كه قصد خيانت به همسر تو داشته، چيزي جز زندان و عذاب دردناك است؟[11]
يوسف در اين مورد حقيقت مطلب را اظهار كرد. در آن حال شاهدي از اهل خانه نيز به نفع يوسف شهادت داد، البته در اينكه، آن شاهد كه بود، بين مورخين و مفسرين اختلاف است و مرحوم علامة طباطبائي، اين قول را تأييد مي كند كه شاهد كودكي در گهواره بود كه به امر خدا به سخن آمد و گفت: كه اگر پيراهن از جلو پاره شده، يوسف مجرم است و اگر از پشت سر پاره شده، او اين قصد را نداشته.[12]
عزيز مصر نيز صدق گفته يوسف را دريافت، و به همسرش زليخا گفت: اين تهمت و افتراء از مكر زنانه شماست، مكر و نيرنگ شما بزرگ است. شوهر زليخا مي خواست بر اين كار زشت سرپوش بگذارد. لذا به يوسف گفت: آنچه برايت پيش آمده فراموش نما تا كسي از اين جريان مطلع نشود. و به زليخا نيز گفت: كه ازگناه خود توبه و استغفار كن.
ماجراي عشق و دلباختگي زليخا به غلام خود، به گوش زنان اشراف مصر رسيد و بعضي از آنها صريحاً همسر عزيز را ملامت و سرزنش كردند.[13]
سخنان و سرزنش هاي زنان مصر به گوش زليخا رسيد، وي نقشه اي كشيد، كه آنان را دعوت كند تا يوسف را ببينند و ديگر او را در مورد دلدادگي يوسف سرزنش نكنند، روزي آنها را به كاخ دعوت كرد و براي آنها ميوه آوردند، ميوه اي كه خوردن آن محتاج كارد باشد و بدست هر كدام از زنان كاردي داده شد، در آن حال با اشاره زليخا يوسف وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به يوسف افتاد. بي اختيار بجاي ميوه دستهاي خود را بريدند.[14]
زليخا هر نقشه اي كه براي راضي كردن يوسف بكار برد كاملاً بي نتيجه بود. و يوسف هم خود را در اين ماجرا سخت گرفتار ديد، و از شر زنان، مخصوصاً همسر عزيز، بخدا پناه برد. همسر عزيز كه از يوسف نااميد شد، نزد شوهر خود لب به شكوه گشود و گفت: يوسف مرا در ميان زنان بدنام كرد، اگر بخواهي حيثيت از دست رفته مرا برگرداني بايد او را به زندان افكني.
و عزيز تحت تأثير سخنان همسرش قرار گرفت و يوسف را به زندان انداخت.[15]
يوسف مدتهاي طولاني در زندان بسر برد، تا اينكه به واسطه تعبير كردن خوابي، كه شاه ديده بود، بدستور وي از زندان آزاد شد، و به سِمَت خزانه داري و نظارت امور غلات منصوب شد.[16] بدين وسيله برادران خود را پيدا كرد و به ديدار پدرش، پس از سالها فراق نائل گشت.[17]
سرانجام وقتي كه عزيز مصر از دنيا رفت، يوسف به جاي او نشست. و زليخا روز به روز به سيه روزي گرفتار مي شد، تا جائي كه كارش به گدائي كردن از مردم كشيده شد. بعد از آن به امر خداوند يوسف با زليخا ازدواج كرد، و با هم سي و هفت سال زندگي نموده صاحب اولاد شدند.[18]
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. قصه هاي قرآن، محمدجواد مهري، ص 167.
2. قصص انبياء، سيدنعمت الله جزايري، ترجمه: يوسف عزيزي، ص 260.
3. تاريخ انبيا، راوندي.
4. قصص القرآن، ابن كثير.
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. محمد بن جرير طبري، تاريخ طبري، ترجمه ابوالقاسم پاينده، تهران، بنياد فرهنگ ايران، ج اول، ص248؛ و محلاتي، ذبيح الله، رياحين الشريعه، ج5، ص147، و سپهر، ميرزا محمدتقي، ناسخ التواريخ، قم، دارالعلم، 1377، ج2-1، ص254.
[2]. قرشي، سيدعلي اكبر، قاموس قرآن، ج7، ص264.
[3]. طبري، پيشين، ج اول، ص251؛ و ابن واضح يعقوبي، تاريخ يعقوبي، تهران، علمي و فرهنگي، 1382، ج 1، ص 33.
[4]. رسولي محلاتي، سيدهاشم، تاريخ انبياء، تهران، انتشارات علميه اسلاميه، ص255، و مهري، محمدجواد، قصه هاي قرآن، قم، مشرقين، چاپ دوم، 1383، ص167.
[5]. طبري، پيشين، جلد اول، صص 260 و 252، و مجلسي، محمدباقر، بحارالانوار، تهران، دار الكتب الاسلاميه، ج12، ص282، و قمي، عباس، سفينة البحار، ج1، ص554.
[6]. رسولي محلاتي، پيشين، ص 243، و عمادزاده، حسين، تاريخ انبياء، تهران، كتابخانه اسلام، چاپ بيست و ششم، 1363، ص 384.
[7]. رسولي محلاتي، سيدهاشم، همان، ص 253؛ و طباطبائي، الميزان، قم، جامعة مدرسين، 1366، ج 11، ص 146؛ و طبري، پيشين، ج اول، ص 251، و موسوي، سيدمحمدباقر، تاريخ انبيا، ص 108، و عمادزاده، حسين، قصص انبياء، كتابخانه اسلام، 1363، ص 396.
[8]. رسولي محلاتي، پيشين، ص 255.
[9]. همان، ص 259 و موسوي، سيدمحمدباقر، تاريخ انبياء، ص 112.
[10]. رسولي محلاتي، پيشين، ص 259؛ و موسوي، سيدمحمدباقر، تاريخ انبياء، ص 112.
[11]. رسولي محلاتي، سيدهاشم، همان، ص 263.
[12]. طباطبائي، الميزان، قم، جامعه مدرسين، 1366، ص 224، و مجلسي، بحارالانوار، بيروت، دارالكتب الاسلاميه، ج12، ص226، و طبري، پيشين، ج اول، ص254؛ و عمادزاده، حسين، تاريخ انبياء از آدم تا خاتم، تهران، كتابخانه اسلام، چاپ بيست و ششم ، 1363، ص 415.
[13]. رسولي محلاتي، پيشين، ص 264 و 263؛ و صحفي، سيدمحمد، قصه هاي قرآن، قم، اهلبيت. چاپ دوم، 1369، صص 98-96، و موسوي، سيدمحمدباقر، تاريخ انبياء، صص 115-114.
[14]. رسولي محلاتي، همان، صص 264 و 265، و صحفي، سيدمحمد، صص 100 و 99.
[15]. همان.
[16]. طبري، پيشين، ج اول، صص 259 و 258؛ و صحفي، سيدمحمد، قصه هاي قرآن، قم، اهلبيت، چاپ دوم، 1369، صص 104 و 105.
[17]. رسولي محلاتي، پيشين، صص 343 و 344.
[18]. مجلسي، محمدباقر، بحارالانوار، بيروت، دارالكتب الاسلاميه، ج12، ص282؛ و قمي، عباس، سفينة البحار، ج1، ص554؛ و طبري، پيشين، ج اول، ص260، و سپهر، ميرزا محمدتقي، ناسخ التواريخ، قم، دارالعلم، 1377، ج2 و 1، ص278.
حضرت يوسف يكي از پيامبران الهي است، وي فرزند يعقوب پيغمبر و نام مادرش راحيل است.[1] نام مبارك يوسف ـ عليه السلام ـ بيست و هفت بار در قرآن ذكر شده است،[2] و در سن صد و ده سالگي از دنيا رفت.[3]
«زليخا» دختر يكي از پادشاهان مغرب زمين بوده و نام اصلي او «طيموس» است و بعضي گفته اند نام اصلي او «راعيل» است و زليخا لقب او مي باشد،[4] شوهر او «قطيفور» كه عزيز مصر لقب داشت، و بعد از مرگ او به ازدواج يوسف ـ عليه السلام ـ در آمد. [5]
يوسف ـ عليه السلام ـ در كودكي توسط برادرانش كه به او حسادت مي كردند، به چاه انداخته شد.[6]
سپس كارواني بيامد و او را از چاه نجات داد و بصورت كالائي كه قابل فروش و استفاده است پنهانش كردند و در شهر مصر به بهائي اندك فروختند. او را مردي از اهل مصر خريداري نمود و به خانه اش برد، كه او همان عزيز مصر است. و در مصر داراي مقام و منصبي بزرگ بود.[7]
هر روزي كه از توقف يوسف در آن خانه مي گذشت، توجه بيشتر بزرگ خانه و بانو و ساير افراد خانه به او جلب مي شد، در اين ميان كسي كه بيش از همه شيفته يوسف شد، و علاقه او كم كم بصورت عشقي آتشين در آمد، همسر عزيز مصر كه نامش «راعيل»، و لقبش را زليخا ذكر كرده اند، بود.[8]
كار عشق زليخا به جائي كشيد كه همة ملاحظات را كنار گذاشت و از همة عناوين چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق خود را به اين جوان زيبا و غلام كنعاني خويش ابراز كند و كام دل از وي بگيرد. زليخا تصميم خود را گرفت، و يك روز يوسف مشاهده كرد كه وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده، زليخا را ديد كه بهترين لباسهاي خود را پوشيده و بهترين آرايشها را كرده، كم كم متوجه شد كه درهاي داخل كاخ نيز به دستور وي بسته شده، يوسف به سوي اطاق مخصوص خواب زليخا راهنمائي شد و زليخا را ديد كه يكسره از خود بيخود شده، زليخا با لحني آمرانه و آميخته با تضرع و بدون پروا به يوسف گفت: نزد من بيا، كه خود را برايت آماده كرده ام.[9]
يوسف گفت: به خدا پناه مي برم، تا مرا از اين گناه حفظ كند، چگونه دست به چنين گناهي بيالايم، در حالي كه شوهرت عزيز، بر من حقّ بزرگي داشته و مرا احترام كرده و در اين خانه، به من احسان روا داشته است و كسي كه احسان را با مكر و حيله و خيانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد بود.[10]
يوسف در اينجا بدون درنگ بطرف در دويد، تا از مكر زليخا بگريزد، زليخا نيز بسوي او حركت كرد و از پشت سر دست انداخته پيراهنش را گرفت و پيراهن يوسف در اين كشمكش پاره گشته، ولي تسليم زليخا نشد.
در همين حال، همسر زليخا را مقابل در ديدند، زليخا خواست يوسف را گنهكار معرفي كند، پيش دستي كرده و به شوهرش گفت: يوسف قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت: آيا كيفر كسي كه قصد خيانت به همسر تو داشته، چيزي جز زندان و عذاب دردناك است؟[11]
يوسف در اين مورد حقيقت مطلب را اظهار كرد. در آن حال شاهدي از اهل خانه نيز به نفع يوسف شهادت داد، البته در اينكه، آن شاهد كه بود، بين مورخين و مفسرين اختلاف است و مرحوم علامة طباطبائي، اين قول را تأييد مي كند كه شاهد كودكي در گهواره بود كه به امر خدا به سخن آمد و گفت: كه اگر پيراهن از جلو پاره شده، يوسف مجرم است و اگر از پشت سر پاره شده، او اين قصد را نداشته.[12]
عزيز مصر نيز صدق گفته يوسف را دريافت، و به همسرش زليخا گفت: اين تهمت و افتراء از مكر زنانه شماست، مكر و نيرنگ شما بزرگ است. شوهر زليخا مي خواست بر اين كار زشت سرپوش بگذارد. لذا به يوسف گفت: آنچه برايت پيش آمده فراموش نما تا كسي از اين جريان مطلع نشود. و به زليخا نيز گفت: كه ازگناه خود توبه و استغفار كن.
ماجراي عشق و دلباختگي زليخا به غلام خود، به گوش زنان اشراف مصر رسيد و بعضي از آنها صريحاً همسر عزيز را ملامت و سرزنش كردند.[13]
سخنان و سرزنش هاي زنان مصر به گوش زليخا رسيد، وي نقشه اي كشيد، كه آنان را دعوت كند تا يوسف را ببينند و ديگر او را در مورد دلدادگي يوسف سرزنش نكنند، روزي آنها را به كاخ دعوت كرد و براي آنها ميوه آوردند، ميوه اي كه خوردن آن محتاج كارد باشد و بدست هر كدام از زنان كاردي داده شد، در آن حال با اشاره زليخا يوسف وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به يوسف افتاد. بي اختيار بجاي ميوه دستهاي خود را بريدند.[14]
زليخا هر نقشه اي كه براي راضي كردن يوسف بكار برد كاملاً بي نتيجه بود. و يوسف هم خود را در اين ماجرا سخت گرفتار ديد، و از شر زنان، مخصوصاً همسر عزيز، بخدا پناه برد. همسر عزيز كه از يوسف نااميد شد، نزد شوهر خود لب به شكوه گشود و گفت: يوسف مرا در ميان زنان بدنام كرد، اگر بخواهي حيثيت از دست رفته مرا برگرداني بايد او را به زندان افكني.
و عزيز تحت تأثير سخنان همسرش قرار گرفت و يوسف را به زندان انداخت.[15]
يوسف مدتهاي طولاني در زندان بسر برد، تا اينكه به واسطه تعبير كردن خوابي، كه شاه ديده بود، بدستور وي از زندان آزاد شد، و به سِمَت خزانه داري و نظارت امور غلات منصوب شد.[16] بدين وسيله برادران خود را پيدا كرد و به ديدار پدرش، پس از سالها فراق نائل گشت.[17]
سرانجام وقتي كه عزيز مصر از دنيا رفت، يوسف به جاي او نشست. و زليخا روز به روز به سيه روزي گرفتار مي شد، تا جائي كه كارش به گدائي كردن از مردم كشيده شد. بعد از آن به امر خداوند يوسف با زليخا ازدواج كرد، و با هم سي و هفت سال زندگي نموده صاحب اولاد شدند.[18]
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. قصه هاي قرآن، محمدجواد مهري، ص 167.
2. قصص انبياء، سيدنعمت الله جزايري، ترجمه: يوسف عزيزي، ص 260.
3. تاريخ انبيا، راوندي.
4. قصص القرآن، ابن كثير.
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. محمد بن جرير طبري، تاريخ طبري، ترجمه ابوالقاسم پاينده، تهران، بنياد فرهنگ ايران، ج اول، ص248؛ و محلاتي، ذبيح الله، رياحين الشريعه، ج5، ص147، و سپهر، ميرزا محمدتقي، ناسخ التواريخ، قم، دارالعلم، 1377، ج2-1، ص254.
[2]. قرشي، سيدعلي اكبر، قاموس قرآن، ج7، ص264.
[3]. طبري، پيشين، ج اول، ص251؛ و ابن واضح يعقوبي، تاريخ يعقوبي، تهران، علمي و فرهنگي، 1382، ج 1، ص 33.
[4]. رسولي محلاتي، سيدهاشم، تاريخ انبياء، تهران، انتشارات علميه اسلاميه، ص255، و مهري، محمدجواد، قصه هاي قرآن، قم، مشرقين، چاپ دوم، 1383، ص167.
[5]. طبري، پيشين، جلد اول، صص 260 و 252، و مجلسي، محمدباقر، بحارالانوار، تهران، دار الكتب الاسلاميه، ج12، ص282، و قمي، عباس، سفينة البحار، ج1، ص554.
[6]. رسولي محلاتي، پيشين، ص 243، و عمادزاده، حسين، تاريخ انبياء، تهران، كتابخانه اسلام، چاپ بيست و ششم، 1363، ص 384.
[7]. رسولي محلاتي، سيدهاشم، همان، ص 253؛ و طباطبائي، الميزان، قم، جامعة مدرسين، 1366، ج 11، ص 146؛ و طبري، پيشين، ج اول، ص 251، و موسوي، سيدمحمدباقر، تاريخ انبيا، ص 108، و عمادزاده، حسين، قصص انبياء، كتابخانه اسلام، 1363، ص 396.
[8]. رسولي محلاتي، پيشين، ص 255.
[9]. همان، ص 259 و موسوي، سيدمحمدباقر، تاريخ انبياء، ص 112.
[10]. رسولي محلاتي، پيشين، ص 259؛ و موسوي، سيدمحمدباقر، تاريخ انبياء، ص 112.
[11]. رسولي محلاتي، سيدهاشم، همان، ص 263.
[12]. طباطبائي، الميزان، قم، جامعه مدرسين، 1366، ص 224، و مجلسي، بحارالانوار، بيروت، دارالكتب الاسلاميه، ج12، ص226، و طبري، پيشين، ج اول، ص254؛ و عمادزاده، حسين، تاريخ انبياء از آدم تا خاتم، تهران، كتابخانه اسلام، چاپ بيست و ششم ، 1363، ص 415.
[13]. رسولي محلاتي، پيشين، ص 264 و 263؛ و صحفي، سيدمحمد، قصه هاي قرآن، قم، اهلبيت. چاپ دوم، 1369، صص 98-96، و موسوي، سيدمحمدباقر، تاريخ انبياء، صص 115-114.
[14]. رسولي محلاتي، همان، صص 264 و 265، و صحفي، سيدمحمد، صص 100 و 99.
[15]. همان.
[16]. طبري، پيشين، ج اول، صص 259 و 258؛ و صحفي، سيدمحمد، قصه هاي قرآن، قم، اهلبيت، چاپ دوم، 1369، صص 104 و 105.
[17]. رسولي محلاتي، پيشين، صص 343 و 344.
[18]. مجلسي، محمدباقر، بحارالانوار، بيروت، دارالكتب الاسلاميه، ج12، ص282؛ و قمي، عباس، سفينة البحار، ج1، ص554؛ و طبري، پيشين، ج اول، ص260، و سپهر، ميرزا محمدتقي، ناسخ التواريخ، قم، دارالعلم، 1377، ج2 و 1، ص278.