![لباس مشكي كودكيام لباس مشكي كودكيام](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/news/5c510f80-7ee1-4a3f-ac94-6f5ff6a2f943.jpg)
صداي نوحهخواني فضاي كوچه را پر كرده بود. چيزي روي قلبم سنگيني ميكرد. انگار دوباره خاطرهاي زنده شده بود و بغضي داشت ميشكست. صدايي در درونم فرياد ميزد: دلم تنگه آقا.
بچه كه بودم، محرم كه ميشد، صبحهاي زود مادرم بدون اينكه مرا بيدار كند، لباس مشكي به تنم ميكرد كه به مجلس زيارت عاشورايي كه صبحها برگزار ميشد و ميشود، برويم.
شبها مقنعه مشكي كوچكم را به سرم ميكرد تا دست در دست پدر به هيأت برويم و من تمام آن لحظهها را دوست داشتم و دارم.
تمام محرمهاي بچگيام همينطور گذشت؛ با لباسهاي مشكي دخترانهاي كه مادرم برايم ميدوخت، با چادر رنگي كوچكي كه به سر ميكردم و مدام روي سجاده مخمل قرمزم نماز ميخواندم. فكر ميكردم هيأت يعني همان نماز خواندن.
هنوز نسيم خنك صبحگاهي كه روي صورتم شيطنت ميكرد را حس ميكنم، بوي آن صبحهاي خاطرهانگيز را دوست دارم.
همينطور بود كه از همان بچگي با محرم، عاشورا و امام حسين (ع) آشنا شدم؛ اين واژهها برايم مقدس شد و در پوست و گوشتم جاي گرفت.
سالها گذشت و من بزرگتر شدم، آن وقت بود كه بيشتر محرم را درك كردم و اينبار عاشق شدم. اين بار نه براي چادر رنگي گل گلي، نه براي سجاده مخمل قرمز، نه براي خوراكيهاي خوشمزه مادر، محرم را دوست دارم، بلكه اينبار، نگاهم فرق كرده است. مظلوميتت دلم را شكسته و داغت قلبم را سوزانده است.
سالها گذشته و بزرگتر شدهام. دلمشغوليهايم هم بزرگتر شدهاند، دنياييتر شدهام و هر روز در معاملههاي زميني گم ميشوم.
سالهاست با محرم تو جان ميگيرم و قد راست ميكنم. با اشك به غبارروبي دلم ميروم و به ياد ميآورم كه اين دنيا، تنها با حسين (ع) معنا دارد و بس.
وقتي حال و هواي محرم از در و ديوار شهر ميريزد، بوي صبحهاي كودكيام تازه ميشوند و دوباره جان ميگيرم. آن وقت تلنگر ميخورم كه به نفسهاي مصنوعي دنيا زنده بودهام.
آن وقت است كه يادم ميافتد چقدر دلم برايت تنگ شده آقا.
شبها مقنعه مشكي كوچكم را به سرم ميكرد تا دست در دست پدر به هيأت برويم و من تمام آن لحظهها را دوست داشتم و دارم.
تمام محرمهاي بچگيام همينطور گذشت؛ با لباسهاي مشكي دخترانهاي كه مادرم برايم ميدوخت، با چادر رنگي كوچكي كه به سر ميكردم و مدام روي سجاده مخمل قرمزم نماز ميخواندم. فكر ميكردم هيأت يعني همان نماز خواندن.
هنوز نسيم خنك صبحگاهي كه روي صورتم شيطنت ميكرد را حس ميكنم، بوي آن صبحهاي خاطرهانگيز را دوست دارم.
همينطور بود كه از همان بچگي با محرم، عاشورا و امام حسين (ع) آشنا شدم؛ اين واژهها برايم مقدس شد و در پوست و گوشتم جاي گرفت.
سالها گذشت و من بزرگتر شدم، آن وقت بود كه بيشتر محرم را درك كردم و اينبار عاشق شدم. اين بار نه براي چادر رنگي گل گلي، نه براي سجاده مخمل قرمز، نه براي خوراكيهاي خوشمزه مادر، محرم را دوست دارم، بلكه اينبار، نگاهم فرق كرده است. مظلوميتت دلم را شكسته و داغت قلبم را سوزانده است.
سالها گذشته و بزرگتر شدهام. دلمشغوليهايم هم بزرگتر شدهاند، دنياييتر شدهام و هر روز در معاملههاي زميني گم ميشوم.
سالهاست با محرم تو جان ميگيرم و قد راست ميكنم. با اشك به غبارروبي دلم ميروم و به ياد ميآورم كه اين دنيا، تنها با حسين (ع) معنا دارد و بس.
وقتي حال و هواي محرم از در و ديوار شهر ميريزد، بوي صبحهاي كودكيام تازه ميشوند و دوباره جان ميگيرم. آن وقت تلنگر ميخورم كه به نفسهاي مصنوعي دنيا زنده بودهام.
آن وقت است كه يادم ميافتد چقدر دلم برايت تنگ شده آقا.
نوشته صادقي
/1001/