اواسط پاییز ۱۳۶۶ در «مریوان» مستقر شدیم. هرروز به پایگاه بسیج میرفتیم و در کارها و فعالیتهایشان مشارکت میکردیم. خانم «هاشمی» مسئول پایگاه بسیج خواهران «سروآباد»، همسر پاسدار «خلیلی» بود. شور آن روزها باعث شد تا سختی بغل کردن دختر شش ماههام را به جان بخرم و به پایگاه بروم.
یکی از روزها، خبر دادند که فرمانده سپاه «مریوان» دستور داده است تا خواهران یک حلقه فیلم را برای نمایش به روستای «چورننه» ببرند و برای دانشآموزهای مدرسه راهنمایی روستا پخش کنند. سپاه در کنار مأموریتهای رزمی که روی دوش خود احساس میکرد، از کارهای فرهنگی بهخصوص برای خانوادهها و دانشآموزها غافل نبود. ساعت ۹ صبح همراه با خانم «هاشمی» و یکی از خواهران کُرد و چند نفر از برادران مسلح راه افتادیم به سمت مقصدی که پیش رویمان بود. تا «چورننه» ۲۰ کیلومتر راه در پیش داشتیم.
بهخاطر بارش برف، تا چشم کار میکرد، جاده رنگ سفیدی به خودش گرفته بود. در طول مسیر، سربازهایی را دیدم که مسئولیت تأمین جاده را برعهده داشتند؛ گاهی هم بسیجیها را میدیدم که در طول مسیر، در حال حرکت بودند.
ساعت ۱۰ صبح به مدرسه رسیدیم. مدیر و معاون مدرسه استقبال گرمی از ما کردند. فیلم را برای بچهها به نمایش گذاشتیم. دیگر وقت نماز و ناهار بود. برادران هماهنگ کردند قبل از بازگشت به «سروآباد»، نماز را در پایگاهی که بالای کوه قرار داشت و نیروهای آن، از روستا محافظت میکردند، بهجا بیاوریم. مسیر روستا تا پایگاه به گونهای بود که امکان رفتن با ماشین نبود. بهخاطر سردی هوا، نمیتوانستم فرزندم را بغل کنم.
چند برادر بسیجی و سرباز، وسایل و ساک بچه را گرفتند و راه افتادیم. یکی از برادران هم زحمت بغل کردن دخترم را به دوش کشید. وقتی به پایگاه رسیدم و شرایط زندگی رزمندهها را دیدم، ناراحت شدم؛ چون فکر میکردم که تا آن وقت، فقط من در «سروآباد» دور از پدر و مادرم سختی را تحمل میکنم. بچههای رزمنده در فضای تاریک سنگرهای زیرزمینی، مراقب اوضاع بودند تا «کوموله» و «دموکرات» دست از پا خطا نکنند.
ناهار، برنج و خورش قیمه بود. در بین رزمندههایی که در پایگاه بهسر میبردند، بعضیهایشان شمالی بودند. تا فهمیدند همزبان خودشان هستم، انگار که دنیا را به آنها داده بودند، خوشحال شدند. در سیمای رزمندهها تعجب از حضور یک زن؛ آن هم با یک بچه چندماهه موج میزد.
در «سروآباد» مریوان بهطور مشترک با خانواده آقای «شمس» که از همکاران همسرم بود، زندگی میکردیم. اوضاع خانه مشترک ما رضایتبخش بود. غیر از ۲ اتاق مجزایی که هرکدام از ۲ خانواده در اختیار داشتیم، یک اتاق مشترکی هم وجود داشت که میتوانستیم وسایلمان را داخل آن بگذاریم؛ البته این را هم یادآور شوم که از سرویس بهداشتی و آشپزخانه هم به صورت مشترک استفاده میکردیم.
برخلاف ما، خانوادههای سپاهی که در نزدیکی «باغ شیخ عثمان» زندگی میکردند، از امکانات رفاهی مناسبی برخوردار نبودند. شاید اگر بگویم بعضی از این خانوادهها در اتاقهای تاریک، نمور و کوچک زندگی میکردند، حرفی به گزاف نگفتهام؛ خانههای کوچکی که در حالت عادی و غیرضرور، کمتر کسی حاضر میشد، بهصورت مشترک در آن زندگی کند، اما دلهای همین خانوادهها آنقدر در آن شرایط به یکدیگر نزدیک بود که در همان محیط کوچک، بساط مهمانی راه میانداختند.
یکی از خانوادههایی که در آن جا زندگی میکرد، خانواده آقای «مهدیه»، از همکاران همسرم بود. آن وقتها همسرم آقای «ملکی»، مسئول ستاد سپاه «مریوان» بود. خانواده اصفهانی تبارِ «مهدیه» که از قضا چند سالی را در «سروآباد» زندگی میکردند، ۲ دختر داشتند.
پیش از این در وقت یکّهتازی و جولان «شیخ عثمان» مشهور در سالهای شاهنشاهی، از این خانه به عنوان انباری استفاده میشد.
خانه دارای یک دروازه آهنی بزرگی بود که از هیچ جای آن نوری به داخل خانه نفود نمیکرد؛ تا آن حد که در روز هم اعضای خانواده آقای «مهدیه» مجبور بودند از چراغ استفاده کنند؛ شب هم که دیگر جای خودش را داشت.
یکی از همان روزها همراه با دختر ۶ ماههام به خانه آقای «مهدیه» رفتیم. خانم «مهدیه»، غذا را بار گذاشته بود و آماده میشد تا بچههایش را در آشپزخانهی مشترک که نقش حمام را هم ایفا میکرد، استحمام کند. قبل از بُردن بچهها، دیگ آب را هم گرم کرده بود. چند دقیقه نگذشته بود که غُرّش جنگندههای عراقی به گوش رسید.
سقف پرواز جنگندهها پایین بود و همین موضوع، وحشت حضور جنگندهها را در آسمان «سروآباد» بیشتر به دل آدم نفوذ میداد. همزمان با حضور جنگندهها، برق منطقه هم رفته بود. دیگر در آن فضای تاریک، چشم، چشم را نمیدید.
جیغ دخترهای آقای «مهدیه» بهخاطر شرایط پیش آمده، به گوش میرسید. به دنبال یافتن کبریت برای روشنایی میگشتم، اما تلاشهایم نتیجه نداد.
خانم «مهدیه» مدام من را صدا میکرد و از من میخواست تا به کمکش بشتابم تا یک وقت، بچههایش داخل دیگ آب جوش نیافتند.
صدای گریه دخترم هم با صدای گریه بچههای خانم «مهدیه» درهم آمیخته میشد و این مسءله، فضا را متشنجتر میکرد. بالاخره به هر جان کندنی بود، کبریت را در گوشه اتاق پیدا کردم.
خلاصه بعد از اینکه فضای آشپزخانه روشن شد، توانستم لباس بچهها را تنشان کنم و آنها را از حمام بیرون بیاورم و اینگونه آرامش دوباره به خانه آقای «مهدیه» برگشت.
منبع: دفاع پرس
مطالب مرتبط:
ناگفته هایی از زنان، در 8 سال دفاع مقدس
بررسی تطبیقی شخصیت و عملکرد زنان در جنگ ایران و عراق
زنان ، ایثار ، شهادت