معلم جوان نامش «فاطمه محمودی» است و از بر و بچه های خیریه رهگذر. شوق حضور در امامزاده برای دلخوش کردن کودکان حاشیه نشین در چشمانش دویده و او را در سرمای نیم روز پاییزی کیفور و سرحال کرده است. می گوید: «کودکان حاشیه نشین پاکستانی در فقر مطلق زندگی می کنند، نمی توان حق زندگی کردن این کودکان را نادیده گرفت. ما اینجا آمدیم برای آنکه آنها را به کمترین حقشان که سواد خواندن و نوشتن است برسانیم. 1300 مددجوتحت پوشش خیریه ما قرار دارد که بیشتر آنها از خانواده های ایرانی هستند و حدود 400 نفر از مددجویان هم از بلوچ های پاکستانی.»
داستان حضور حاشیه نشین های پاکستانی در ایران مثنوی هفتادمن کاغذ است. سال ها قبل بعد از سیل ویرانگر پاکستان، جمعی از خانواده های پاکستانی که زندگی ناچیزشان را در سیل از دست دادند و آواره شدند، راه کج کردند و به ایران پناه آوردند و جایی در حاشیه شهر پاگیر شدند و حالا در دل زمین های کشاورزی زندگی می کنند.
از معلم جوان می پرسم چه شد صحن و سرا و حیاط یک امامزاده را برای حضور انتخاب کردید؟ می گوید:«امامزاده ابوالحسن محوطه بزرگی دارد و به محل زندگی حاشیه نشین ها نزدیک است. تا قبل از حضور ما هم، پناه امن حاشیه نشین های پاکستانی بوده. از اطعام آنها در کنار نیازمندان دیگر گرفته تا کمک های گاه و بیگاه مردم. ما هم چند وقت قبل از متولیان امامزاده کسب اجازه کردیم برای آنکه از این فضا استفاده کنیم و آنها هم پیشنهاد ما را پذیرفتند.»
ماجرای هیات حب الحسین و کپرنشینان
کمی آن طرف تر در صحن پشتی امامزاده، صفی طویل و نامرتب از زنان و مردان پاکستانی به چشم می آید. جلوتر می رویم. این صف به چند جوان ایرانی منتهی می شود، پاکستانی ها نوبت به نوبت جلو می آیند. با لهجه حرف می زنند، گوش که تیز می کنیم، متوجه حرف هایشان می شویم. زن جوان با شکم برآمده که گویای بارداریاش است می گوید: «هوا سرد شده، شب ها از سرما خواب ندارم. پتو کم داریم.» یکی از بر و بچه های ایرانی پزشک است. جلو می آید و فشار زن باردار را می گیرد. جوان دیگر داخل اتاق می رود و دوپتو برای زن باردار می آورد. ظاهرا این مشکل، بهوفور برایشان پیش آمده. پاکستانیها خانوادههای پرفرزندی هستند و عموما امکانات اولیه اداره یک زندگی پرجمعیت را هم ندارند.مرد جوان پر جنب و جوش، نامش عرشیا است. پتوها را تحویل خانم باردار میدهد و می گوید: «هفته ای دوبار پاتوق جوانان هیات حب الحسین می شود امامزاده ابوالحسن.» می پرسیم شما کجا و پاکستانی های حاشیه نشین کجا؟ «چند وقت قبل در مسیر آمدن به امامزاده ابوالحسن برای شرکت در مراسم، کپرهایی که در دل زمین های کشاورزی اطراف امامزاده قرار دارد توجهمان را جلب کرد. جلو رفتیم و دیدیم این کپرها محل زندگی حاشیه نشین های پاکستانی است که اکثریت آنها اهل سنت هستند و در شرایط سختی زندگی می کنند. محبت و احسان، چکیده درس های مکتب اهل بیت است.این را از منبر بزرگان یاد گرفته ایم. برای همین به اینجا می آییم برای کمک؛ کمک به افرادی که حداقل های یک زندگی را هم ندارند. منابع مالی هم کمک های خیران و مردم و بر و بچه های هیات است.»
حضور پاکستانیها در همه سال های گذشته با حاشیه های سیاسی و اجتماعی بسیاری در ایران همراه بوده، بگذریم از اینکه بیتدبیری دولت در کنترل مرزها هم آب به آسیاب این مشکلات ریخته است. اما با همه این احوالات و حاشیه ها و فارغ از هر مذهب و آیینی که دارند، مردم خیرخواه و نیکوکار هوای نداشته هایشان را دارند و امامزاده ابوالحسن هم شده پناه امن شان، آنقدر که عجیب دلبسته این امامزاده واجب التعظیم شده اند.
درمانگاه کوچک در امامزاده ابوالحسن
نوبت صف به مردی میانسال می رسد. با آن هیبت مردانه کم مانده گریه کند. وانت سه چرخی که در حیاط پشتی امامزاده پارک شده را نشان می دهد و می گوید به داد مادرم برسید! پزشک همراه مرد میانسال به وانت سه چرخ می رسند. پیرزن خمیده پاکستانی رنگ به رو ندارد، پشت وانت نشسته و از شدت درد پاها را به هم میکوبد. بر و بچه های ایرانی کمک می کنند و پیرزن را به اتاقی دیگر در حیاط پشتی امامزاده می برند. همراه آنها وارد اتاق می شویم. یکی دو تخت، وسایل و تجهیزات اولیه پزشکی، دستگاه فشار و نوار قلب، شکل و شمایل یک درمانگاه جمع و جور را به این اتاق داده است.بساط مهربانی بر و بچه های دانشکده پزشکی دانشگاه تهران دوشنبه و جمعه هر هفته در امامزاده ابوالحسن شهرری و در این درمانگاه کوچک به راه است. دکتر «زهرا نصیری» یکی از همان پزشکان اهل دل دانشگاه تهران است. نگاه پرمهرش را بی دریغ نثار پیرزن رنجور پاکستانی می کند و از حال و احوالاتش می پرسد. پیرزن بریده بریده جواب می دهد. نوار قلب می گیرند و یک قرص زیرزبانش می گذارند. کنج کوچکی از این درمانگاه جمع و جور را هم داروخانه کرده اند. حال پیرزن کمی بهتر می شود. پسرش را صدا می کنند. پزشک جوان نسخه دکتر را همان جا در داروخانه می پیچد و با توضیح ساعت مصرف داروها پیرزن را بدرقه می کنند. مرد پا به سن گذاشته پاکستانی مانده چطور زبان به تشکر باز کند، این اولین بار نیست جوانان دست به خیر ایرانی به دادشان می رسند و گره از مشکلاتشان باز می کنند.
هر کدام از این جوانان یک دنیا حرف دارند برای گفتن. حرف هایی که توجیه حضورشان در میان حاشیه نشین های پاکستانی است؛ «حاشیه نشین های پاکستانی سبک زندگی و فرهنگ خاص خودشان را دارند. فقر هم چاشنی غلیظ این فرهنگ شده است. حضور ما در اینجا یک تیر و دو نشان است. هم جنبه انسانی دارد و هم جنبه فرهنگی. تغییر فرهنگ آنها هم کار راحتی نیست و برای همین سرمایه گذاری اصلی ما در حوزه فرهنگسازی روی کودکان و نوجوانان و جوانان است و با همه سختی ها تا حدودی موفق بوده ایم.»
نذر اهل سنت برای امامزاده
از اتاق بیرون می زنیم. صف کوتاه تر شده و پاکستانی ها در حیاط امامزاده نشسته اند تا نفسی تازه کنند. یکی دردستش پتو است و آن یکی قوطی شیرخشک برای نوزادی که پوستی روی چندپاره استخوان است، آن یکی هم بخاری چوبی به دست و لبخند بر لب با رویای شبی که قرار نیست از سوز سرما به خود بپچد، از امامزاده بیرون می رود.هنوز چشم از چشمان خوشحال بچه هایی که حیاط امامزاده و یک میز و چند کتاب و دفتر شده تعبیر همه رویاهای کودکانه شان برنداشته ام که سینی پر از تکه های کوچک نان بربری جلوی چشمانم قرار می گیرد و یک بفرما با لهجه بلوچی. یک تکه بر می دارم و با تعجب از زن جوان بلوچ می پرسم داستان این نان بربری چیست.
زن جوان با آب و تاب خاصی می گوید: «نذر امامزاده کرده بودم.» نذر نان بربری برای امامزاده؛ از زبان یک پاکستانی اهل سنت آنقدر برایم عجیب هست که قصه نذرش را جویا شوم و زن جوان پاکستانی را دعوت به یک هم نشینی چند دقیقه ای کنم؛ سوالم را واضح می پرسم: شما که سنی هستید؟
با لهجه بلوچی ما را می برد به تلخ ترین شب زندگی اش و قصه توسلش به امامزاده ابوالحسن؛ «من حامله بودم، دردم گرفت. تنها بودم و هیچ کس در خانه نبود. از درد به خودم می پیچیدم. بچه در کپرمان به دنیا آمد. بند نافش را با چاقوی میوه خوری بریدم. به زحمت بچه را لای پارچه ای پیچیدم و از حال رفتم. شوهرم آمد. یکی دو روز گذشت. دیدم بچه تکان نمی خورد. بدنش یخ یخ شده بود. خودم هم در تب می سوختم. مانده بودیم چه کنیم. در زمین های کشاورزی پشت امامزاده زندگی می کنیم. به زحمت خودمان را به امامزاده رساندیم. دستم را جلوی دماغ بچه گرفتم. دیدم نفس هایش کمتر و کمتر می شود. یکی از خادمان حال و روز ما را که دید زنگ زد اورژانس آمد. همان جا بود که به امامزاده توسل کردم. نان بربری نذر کردم. دیده بودم وقتی مردم می آیند امامزاده شیرینی و میوه و لقمه می آورند و تعارف بقیه می کنند و می گویند نذر کردیم و حاجت گرفتیم. آن موقع نه به این فکر می کردم که دینم چیست نه اینکه من سنی ام یا شیعه. فقط از ته دل خواستم بچه ام زنده بماند. دکتر آمد، ما را بیمارستان بردند. عفونت وارد خون بچه شده بود و اگر لطف خادمان امامزاده نبود این بچه می مُرد. ما که هیچ بیمه ای نداریم. همه هزینه های بیمارستان را مردم و خیران تقبل کردند و بعد از آن هم حواسشان به ما بود و چند جوان مرتب به ما سر می زدند.»
بچه های هیات امام حسن مجتبی(ع) و حمام کودکان کپرنشین
وارد صحن امامزاده می شویم. حیف است تا اینجا بیایی و از برکت زیارت امامزاده ابوالحسن بی بهره بمانی. وسط هفته است و تک و توک زائرانی را می بینی که هر کدام گوشه دنجی نشسته اند و دلی سبک می کنند. امامزاده فضای بزرگی دارد و ساخت و ساز صحن جدید هنوز به پایان نرسیده. چند خطی به آخر زیارتنامه باقی نمانده که صدای پچ و پچ بچه هایی که با لهجه بلوچی صحبت می کنند گوشم را پر می کند. چند دقیقه بعد خودم را به صاحب صداها می رسانم.چند کودک پاکستانی به ردیف کنار هم نشسته اند. یکی در میان روی سرهایشان لچکی انداخته و سرگرم نقاشی اند. گونه هایشان گل انداخته و برق چشمانشان بیشتر شده انگار. می پرسم چرا سر کلاس نرفته اید؟ دختر جوان با پتویی در دست جلو می آید و به جای بچه ها جواب می دهد: «حمام بوده اند.» حمام در امامزاده!؟ نام دختر جوان «مهدیه مرادیان» است و از بر و بچه های هیات امام حسن مجتبی (ع).
پاسخمان را با تکرار این جمله می دهد: «بله، حمام! بیشتر کودکان کپرنشین در محل زندگی شان حمام ندارند و بههمین دلیل خطر ابتلا به بیماری های پوستی و بیماری های دیگر در میانشان بسیار زیاد است. بچه های خیریه رهگذر خانواده های پاکستانی را شناسایی کردند و می دانند کدام خانواده چند بچه دارد؟ کدام حمام دارند؟ کدام ندارند! خیران در حیاط پشتی امامزاده چند حمام ساخته اند. هفته ای یک بار بر و بچه های هیات امام حسن مجتبی(ع) داوطلبانه به امامزاده می آییم و این بچه ها را حمام می کنیم تا مریض نشوند.»
میهمانی چند ساعته ما در امامزاده ابوالحسن در کنار حاشیه نشین های اهل سنت پاکستانی، جوانان هیاتی، بر و بچه های دانشکده پزشکی دانشگاه تهران و جوانان باصفای خیریه رهگذر به پایان می رسد. موقع خداحافظی، بچههای پاکستانی را میبینم که دور یکی از معلمها جمع شدهاند و با هم دعای شکرگزاری میخوانند.