0
مسیر جاری :
شیطان و مرد خسیس افسانه‌ها

شیطان و مرد خسیس

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم یك بابای خسیس و پولداری بود كه تو دهی زندگی می‌كرد و تمام عمرش، دور و بر منبر و موعظه پیداش نمی‌شد كه مبادا به‌اش بگویند نیازی به فقیری بده یا از محتاجی دستگیری...
شاهزاده و آهو افسانه‌ها

شاهزاده و آهو

روزی بود، روزگاری بود. زن و شوهری بودند كه دختر و پسری داشتند. روزی زنه زد و مریض شد. وقتی مریضی‌اش سخت شد، یك انگشتر داد به شوهرش و گفت: «اگر من مُردم، بعد از مرگم، این انگشتر به دست هر دختری میزان
شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل افسانه‌ها

شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل

یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه پسر نداشت. كم كم پادشاه پیر می‌شد و هنوز جانشینی نداشت. پادشاه خیلی غصه می‌خورد. چند سال بود كه حكیم‌ها هرچه دوا و درمان می‌كردند...
دلارام و شاهزاده افسانه‌ها

دلارام و شاهزاده

در زمان‌های قدیم پادشاهی بود و پسری داشت. گذشت و گذشت، تا پسره بزرگ شد و از پادشاه خواست كه كلید اتاق‌های قصر شاهی را به او داد. پسر كلید را گرفت و به یك یك اتاق‌ها سر زد و دید كه تمام اتاق ها پر از چیزهای...
گل چهره خانم افسانه‌ها

گل چهره خانم

در زمان‌های قدیم، تو یكی از شهرها مردی زندگی می‌كرد به اسم حاتم و این حاتم خانه‌ای داشت كه چهل در برایش ساخته بود و هركس كه به این شهر پا می‌گذاشت، حتماً باید مهمان حاتم می‌شد. مهمان از یك در می‌رفت و...
كدو افسانه‌ها

كدو

یكی بود، یكی نبود. گاوچرانی بود و با زنش در ویرانه‌ای پرت كه كسی دور و برش نبود، زندگی می‌كرد. دست بر قضا زد و زنش آبستن شد و بعد از نه ماه و نه روز خدا عوض بچه، كدویی به آنها داد. آنها هم كدو را گذاشتند...
خدیجه چاهی افسانه‌ها

خدیجه چاهی

یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. زنی بود به اسم خدیجه كه مردم اسمش را جمع و جورتر كرده بودند و به‌اش می‌گفتند خجه. خدیجه خیلی خودخواه و پرحرف بود و مرتب غرغر می‌كرد و به شوهرش سركوفت می‌زد و...
خانم ناری افسانه‌ها

خانم ناری

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم زنی بود كه بچه‌دار نمی‌شد. هر كاری می‌كرد، هیچ فایده‌ای نداشت. از قضا روزی یك دانه انار گوشه‌ی اتاق پیدا كرد و دانه‌ی انار را گذاشت دهانش. بعد از مدتی شكمش بالا...
خاركنی كه عشقش دختر پادشاه رو، دوباره زنده كرد افسانه‌ها

خاركنی كه عشقش دختر پادشاه رو، دوباره زنده كرد

روزی بود، روزگاری بود. مرد خاركنی بود و روزی كه از بیابان برمی‌گشت بین راه دید دختری مثل پنجه‌ی آفتاب از حمام بیرون آمد. تا چشمش به دختره افتاد، غش كرد. مردم گلاب و كاه گل جلو دماغش گرفتند تا به هوش آمد....
خاركنی كه دو تا دخترشو از خانه بیرون كرد افسانه‌ها

خاركنی كه دو تا دخترشو از خانه بیرون كرد

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم خاركنی بود و دو تا دختر داشت. روزی كه تو بیابان خار می‌كند، دو خاركن دیگر رفتند طرف این بابا و گفتند كه ما را یك وعده غذا مهمان كن. خاركن شب به خانه رفت و به زنش...