0
مسیر جاری :
پریچهر و كوتوله ها افسانه‌ها

پریچهر و كوتوله ها

در زمان‌های قدیم مردی بود و زنی داشت به اسم مریم. با این كه خیلی سال بود كه زن و شوهر بودند، بچه نداشتند و به این خاطر غصه‌ی زیادی بار دل هر دو شده بود. سال‌ها گذشت. یك روز زمستان كه هوا سرد بود و از آسمان...
نوش آفرین گوهرتاج افسانه‌ها

نوش آفرین گوهرتاج

روایت كرده‌اند كه در زمان‌های قدیم، در ولایت دمشق پادشاهی بود عادل و دادگر كه از مال دنیا همه چیز داشت، اما اجاقش كور بود و از اولاد بی‌نصیب بود. روزی تو آینه نگاه كرد و دید كه موهای ریشش سفید شده. آینه...
عاشق شدن پسر وزیر با دیدن عكس دختر افسانه‌ها

عاشق شدن پسر وزیر با دیدن عكس دختر

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود و این پادشاه وزیر باتدبیر و لایقی داشت. از طرفی پسر پادشاه و پسر وزیر با هم رفیق یكدل و یك جان بودند. روزی از روزها پسر وزیر با چند تا دوستش برای گردش رفتند...
ماهی طلسم شده افسانه‌ها

ماهی طلسم شده

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه از یك چشم كور شده بود. این پادشاه هرچه دوا درمان كرد، فایده‌ای نداشت و از هر دوایی ناامید شد. آخر سر وقتی با كوری عادت كرده بود و طبیب‌ها را هم فرستاده...
سلما و سلیم افسانه‌ها

سلما و سلیم

در زمان‌های قدیم پادشاهی بود و سه دختر دم بخت داشت. دختر اولی كه خیلی تو خانه‌ی پدر مانده بود، سیه چرده بود. دختر دومی هم ریختی بهتر از اولی نداشت، اما دختر سومی خوشگل و سفیدرو بود. روزی جادوگری كه خودش...
سگ زرد افسانه‌ها

سگ زرد

یكی بود، یكی نبود. زنی بود و دختر خیلی كوچكی داشت. این دختره هیچ وقت به حرف مادرش گوش نمی‌كرد. هروقت مادرش فرمانی می‌داد كه كاری بكند، هیچ زیر بار نمی‌رفت. یك روز كه زن از دست دخترش عصبانی بود، فریاد زد:...
شمشیر زنگ زده افسانه‌ها

شمشیر زنگ زده

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه سه تا پسر داشت. این پادشاه پیر شده بود و پسرها جوان و برومند بودند. روزی پسرها را صدا زد و وقتی هر سه نفر آمدند، گفت: «پسرهای عزیزم! چیزی به آخر عمر من...
دختر پادشاه و پسر فقیر افسانه‌ها

دختر پادشاه و پسر فقیر

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه تنها یك دختر داشت و اسم دختره گل مهره بود و این دختر اسب سفیدی داشت به اسم تیزدو و دایره‌ای كه اسمش را گذاشته بود هفت جل. دختر پادشاه این‌ها را خیلی دوست...
آدم خورك افسانه‌ها

آدم خورك

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه هفت پسر داشت و آرزوی دختری به دلش مانده بود. روز می‌گفت:‌ «خدا! دختری به من بده، شب می‌گفت خدا! دختری بده. خدا بالاخره آرزوی این بابا را برآورده كرد...
دیوْ دختر افسانه‌ها

دیوْ دختر

در زمان‌های قدیم پادشاهی صاحب هفت تا پسر بود، اما دختر نداشت و دلش می‌خواست كه خدا دختری به‌اش بدهد. عاقبت زد و زنش آبستن شد و دختری زائید و همه خوشحال شدند. شش ماهی كه گذشت و دختره شش ماهه شد، دیدند كه...