0
مسیر جاری :
پناهگاه دل‌شکستگان داستان

پناهگاه دل‌شکستگان

پدرم در روزهای آخر عمرش وصیت نامه‌ای نوشت. او از بازاری‌های بزرگ شهر بود و با همان حال خواست که قبل از مراسم خاکسپاری‌اش، این وصیت‌نامه باز شود. شبی که دنیا را به شوق آسمان ترک گفت، نامه را باز کردیم....
برکت همجواری امامزاده داستان

برکت همجواری امامزاده

با ۱۲ سال سابقه کار، از کارخانه‌ای که هر روز تولیداتش کم و کارگرانش کمتر می‌شد، اخراج شدم. خدا را شکر که هیچ وقت، حرص مال دنیا را نداشتم، اما انگار دنیا روی سرم خراب شد، چراکه شرمندگی از زن و بچه‌ام برایم...
استجابت آرزوی دیرینه داستان

استجابت آرزوی دیرینه

هیچ چیز به اندازه شنیدن خبر کربلا رفتن اقوام و آشنایانم، حال مرا خوب نمی‌کرد. دیوانه و مجنون اباعبدالله بودم و با تمام عشق و ارادت هم به آن حضرت، هنوز لیاقت تشرف به کربلا نصیبم نشده بود. بنرهای قبولی زیارت،...
عاشقانه‌ی ویس و رامین داستان

عاشقانه‌ی ویس و رامین

در تاریخ ادبیات جهان، داستان‌سرایانِ بزرگی منظومه‌های جاودانه‌ای آفریده‌اند؛ منظومه‌هایی که قرن‌ها سینه‌به‌سینه و دهان‌به‌دهان از نسلی به نسل دیگر به ارث رسیده است.
نقاش زبردست داستان

نقاش زبردست

پروفسور فلسفه با بسته‌ی سنگینی وارد کلاس شد و بسته را روبروی دانشجویان روی میز گذاشت.
دانشجوی نمونه داستان

دانشجوی نمونه

آن روز در محوطه‌ی دانشکده ایستاده بودم و به اطرافم نگاه می‌کردم که دستی به آرامی شانه‌ام را لمس کرد، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود پر مهر او را نمایش
برای یاد گرفتن، فراموش کن! داستان

برای یاد گرفتن، فراموش کن!

یکی از دوستانم به نام پل یک اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسر بچه بازیگوشی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم
مانند مداد باش! داستان

مانند مداد باش!

پسر از پدربزرگش پرسید: پدربزرگ درباره چه می‌نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم. اما مهمتر از آنچه می‌نویسم مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد
سلف سرویسی به نام زندگی داستان

سلف سرویسی به نام زندگی

«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود به یک رستوران سلف سرویس رفت. او که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه‌ای به انتظار
زور نزن! فکر کن! داستان

زور نزن! فکر کن!

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می‌کردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود و زن و چند فرزند داشت. شب که می‌شد دو برادر همه چیز از جمله سود و محصول را با هم نصف می‌کردند.