نویسنده: سعید حیدری
مانند مداد باش!
پسر از پدربزرگش پرسید: پدربزرگ درباره چه مینویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم. اما مهمتر از آنچه مینویسم مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد بشوی؛ پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و وقتی چیز خاصی در آن ندید و گفت: این مداد هم مثل بقیه مدادهایی است که دیدهام! پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی. در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری در تمام عمرت به آرامش میرسی.هر روز هدیهایست که به من داده میشود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشتهام تمرکز خواهم کرد. صفت اول: میتوانی کارهای بزرگی انجام دهی. اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت میکند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر ارادهاش حرکت دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه مینویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث میشود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار نوکش تیزتر میشود و اثری که از خود به جا میگذارد ظریفتر و باریکتر است. پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث میشود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاککن استفاده کنیم. «بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است».
صفت چهارم: «چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است».
و سرانجام... پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا میگذارد.
«بدان هر کار در زندگیات میکنی، ردی از تو به جا میگذارد، پس سعی کن نسبت به هر کاری که میکنی، هشیار باشی و بدانی چه میکنی؟»
بیشتر بخوانید: امید به آینده در قرآن
مفهوم ازدواج
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟ استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پربارترین خوشه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته باش که نمیتوانی به عقب برگردی! شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدت طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟شاگرد با حسرت گفت: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشههای پرپشتتر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشتترین، تاانتهای گندمزار رفتم.....
استاد گفت: عشق یعنی همین!
شاگرد گفت: پس ازدواج چیست؟
استاد گفت: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمیتوانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید: چه شد؟ او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلوتر بروم، باز هم دست خالی برگردم. استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!
انتخاب با شماست
پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 سالهاش به تازگی در گذشته بود و او مجبور بود خانهاش را ترک کند.پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همینطور که عصازنان به طرف آسانسور میرفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده روی پنجرههایش کاغذ چسبانده شده است. پیرمرد درست مثل بچهای که اسباب بازی تازهای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: «خیلی دوستش دارم».
به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیدهاید! چند لحظه صبر کنید الان میرسیم. او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کردهام. این که من اتاقم را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و....بستگی ندارد، بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آنگاه کنم.
من تصمیم گرفتم که اتاق را دوست داشته باشم، این تصمیمی است که هر روز که از خواب بیدار میشوم میگیرم. من دو کار میتوانم انجام دهم. یکی اینکه تمام روز در رختخواب بمانم و مشکلات قسمتهای مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمیکنند را بشمارم، یا اینکه از جا برخیزم و به خاطر آن قسمتهایی که هنوز درست کار میکنند شکرگزار باشم.
هر روز هدیهایست که به من داده میشود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشتهام تمرکز خواهم کرد.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.