0
مسیر جاری :
داستانی درباره روزه گرفتن داستان

داستانی درباره روزه گرفتن

جیکی گنجشک کوچکی است که روزه گرفته و خیلی گرسنه شده اما بالاخره افطار میشه و اون از اینکه یک روز کامل روزه گرفته خیلی خوشحاله.
داستانی درباره افطار به قلم مریم کوچکی داستان

داستانی درباره افطار به قلم مریم کوچکی

« کلید گم شده بود» داستانی است از مریم کوچکی و با موضوع ماه رمضان، روزه و افطار.
داستانی درباره ساواک به قلم احمد عربلو داستان

داستانی درباره ساواک به قلم احمد عربلو

«آخر خوش یک داستان» داستانی است از احمد عربلو که به دوره قبل از انقلاب و فضای پر از ترس و سکوت و خفقان آن دوره اشاره دارد.
داستانی درباره سخن چینی به قلم مریم کوچکی داستان

داستانی درباره سخن چینی به قلم مریم کوچکی

مریم کوچکی در داستان «مامانِ یکی از بچه ­ها» به شیطنت های دوران مدرسه و تنبیه شدنشان از سوی مدیر مدرسه می پردازد.
هرکس وظیفه ­ای دارد داستان

هرکس وظیفه ­ای دارد

مقاله «هرکس وظیفه ­ای دارد» نوشته مریم کوچکی به موضوع عزاداری در ایام محرم و سهم و وظیفه هر کس در قبال امام حسین علیه السلام می پردازد.
گربه‌ی آزاد داستانک

گربه‌ی آزاد

گربه‌ی سفیدی در خانه‌ی پیرزنی زندگی ‌می‌کرد. پیرزن از دست گربه آسایش نداشت. گربه، پیرزن را خیلی اذیت ‌می‌کرد. از چوب گربه‌زنی پیرزن هم کاری ساخته نبود. بارها اتفاق ‌می‌افتاد که گربه‌ی شکمو گوشت پخته یا...
من دیگر برای خودم کسی شده ­ام داستان

من دیگر برای خودم کسی شده ­ام

داداش رحیم تندی در اتاق را بست و به طرف کوچه دوید. رفتم دم در، سعید سرکوچه ایستاده بود، داداش ترک موتورش نشست و رفتند. خیالم راحت شد رفت تا آخر شب بیاید. من هم رفتم توی اتاق و در را بستم. شروع کردم به...
داستانی در مورد ماه محرم به قلم زهرا عبدی داستان

داستانی در مورد ماه محرم به قلم زهرا عبدی

چندین ماه بود که بابا گوشه خانه خوابیده بود، سکته قلبی کرده بود؛ اما به خیر گذشته بود. هروقت توی اتاق بالای سرش می ­رفتم، بغض گلویم را می­ گرفت.
خشم و خجالت داستان

خشم و خجالت

هوای خنک صبحگاهی از پنجره‌ی باز وارد کلاس می‌شد و صورت ما را نوازش می‌کرد. کاش بعد از ظهرها هم این‌طوری بود؛ ولی تابستان همین خنکای صبحگاهی را دارد که مثل عمر گل کوتاه است. چشم دوختم به گوشه‌ی تخته سیاه...
آشپزِ مامان داستان

آشپزِ مامان

به مامان کمک می ­کنم تا از پله­ ها بالا برود. با این­که سِرُم زده، ولی هنوز سرگیجه دارد. بابا در خانه را با پا می­ بندد، توی دست­ هایش پلاستیک میوه­ ها و داروست. مامان را به اتاق می ­برم و کمکش می ­کنم...