آشپزِ مامان

به مامان کمک می ­کنم تا از پله­ ها بالا برود. با این­که سِرُم زده، ولی هنوز سرگیجه دارد. بابا در خانه را با پا می­ بندد، توی دست­ هایش پلاستیک میوه­ ها و داروست. مامان را به اتاق می ­برم و کمکش می ­کنم...
دوشنبه، 8 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
آشپزِ مامان
 
آشپزِ مامان

 
چکیده
به مامان کمک می ­کنم تا از پله­ ها بالا برود. با این­که سِرُم زده، ولی هنوز سرگیجه دارد. بابا در خانه را با پا می­ بندد، توی دست­ هایش پلاستیک میوه­ ها و داروست. مامان را به اتاق می ­برم و کمکش می ­کنم لباس ­های بیرونش را در بیاورد و لباس راحت بپوشد، مامان توی رختخوابش دراز می­ کشد و چشم­ هایش را می­ بندد. می­ گویم:« چیزی لازم نداری مامان جون؟». مامان با صدای ضعیفی می­ گوید:« نه، ممنون، می­ خوام یه کم بخوابم».

تعداد کلمات: 1479 / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه


آشپزِ مامان

هاجر زمانی
 

به مامان کمک می ­کنم تا از پله­ ها بالا برود. با این­که سِرُم زده، ولی هنوز سرگیجه دارد. بابا در خانه را با پا می­ بندد، توی دست­ هایش پلاستیک میوه­ ها و داروست. مامان را به اتاق می ­برم و کمکش می ­کنم لباس ­های بیرونش را در بیاورد و لباس راحت بپوشد، مامان توی رختخوابش دراز می­ کشد و چشم­ هایش را می­ بندد. می­ گویم:« چیزی لازم نداری مامان جون؟». مامان با صدای ضعیفی می­ گوید:« نه، ممنون، می­ خوام یه کم بخوابم». از اتاق بیرون می­ آیم. دلم می­ خواهد کاری کنم که مامان زودتر خوب بشود، ولی عقلم به جایی قد نمی ­دهد. بابا دارد میوه­ ها را توی یخچال می­ گذارد. ازش می ­پرسم:« بابا! چه ­کار می ­تونم بکنم تا حال مامان بهتر بشه؟». بابا پرتقالی را که توی دستش مانده، می­ چرخاند و می گوید:« خب بذار فکر کنم... مثلا می ­تونی براش آب­میوه بگیری». با دلخوری می­ گویم:« آب­میوه گرفتن که کاری نداره، یه کار مهم­تر، بزرگ­تر...». و ناگهان فکر بکری به ذهن خودم می ­رسد. فکرم را بلند بر زبان می ­آورم:« برای مامان سوپ درست می­ کنم!».

بابا با حواس ­پرتی جواب می ­دهد:« خب آره، سوپ برای مریض خیلی خوبه». اما بعد انگار حواسش آمد سرجایش:« تو مگه بلدی سوپ بپزی؟».

عجب سوال سختی! جواب می ­دهم:« خب من بلدم سیب زمینی سرخ کنم، ماکارونی درست کنم و املت... تا حالا سوپ درست نکردم ولی نباید کار سختی باشه». بابا باز می­ گوید:« خیلی خوبه! براش درست کن تا از خواب بیدار شه و من هم از سرکار برگردم». سرکار؟ یعنی باید این همه کار را تنهایی انجام دهم؟ آه از نهادم بلند می­شود. بابا با عجله کتش را برمی ­دارد و می ­رود.


وقتی بابا می ­رود پشت میز آشپزخانه می ­نشینم، دستم را زیرچانه­ ام می­ گذارم و به یک سوپ عالی فکر می­ کنم. باید مواد اولیه سوپ را آماده کنم تا چیزی از یادم نرود. یک سوپ خوب چه مواد تشکیل دهنده­ ای دارد؟ عجب سوال سختی! مثل سوال­ های درس علوم شد. خب سوپ مرغ دارد، هویج، جو...جو... در واقع هرچقدر هم که یک بشقاب سوپ را هم بزنی، تویش معلوم نیست چی ریخته­ اند، چون سوپ در واقع ماده­ ی غلیظی­ست که... ای وای! باز هم شبیه درس علوم شد. تصمیم می­ گیرم بلند شوم و هرچه توی یخچال و فریزر هست و فکر می­ کنم که به درد سوپ می­ خورد را بیرون بیاورم.

روی میز پر شده است اما باز هم با شک و تردید به مواد نگاه می­ کنم. اصلا نمی ­دانم توی سوپ پیاز می ­ریزند یا نه؟ اگر توی سوپم فلفل دلمه­ ای بریزم خوشمزه می­ شود؟ یک دنیا سوال توی سرم به وجود آمده است. بلند می ­شوم و قابلمه را از آب پر می­ کنم، حتی نمی ­دانم چقدر آب باید توی قابلمه بریزم یا از آن بدتر توی کدام قابلمه سوپم را بپزم! قابلمه را روی گاز می­ گذارم و زیرش را روشن می­ کنم، تا آب جوش بیاید. حیف که مامان هیچ وقت از کتاب­ های آشپزی خوشش نمی ­آید وگرنه خیلی راحت از روی کتاب آشپزی می­ کردم، یا نه، یک بار که مامان سوپ درست می کرد، کنار دستش می­ ایستادم و ازش یاد می­ گرفتم. اما خب، گذشته­ ها گذشته و الان باید فکری کنم.

خودش است! سهیلا! به سمت گوشی تلفن شیرجه می ­زنم، هرچه باشد سهیلا دخترخاله­ ام است و دبیرستانی هم هست، ولی خاله نباید از موضوع چیزی متوجه بشود چون خجالت می­ کشم بهش بگویم حتی نمی ­دانم توی یک سوپ معمولی چه چیزهایی می ­ریزند! تازه آبروی مامان هم می ­رود و خاله پیش خودش می­ گوید:« خواهرم هم با این دختر بزرگ کردنش!». خود خاله گوشی را برمی ­دارد، وقتی احوال مامان را می­ پرسد می­­ گویم که سرماخورده است. می­ گویم:« سهیلا هست؟ یک سوال ریاضی ازش دارم». سهیلا می­ آید پشت گوشی، می­ گویم:« سهیلا برو توی اتاقت یک حرف خصوصی باهات دارم». صدای بسته شدن در می ­آید، سهیلا توی اتاق است. می­ گوید:« خب؟». نمی ­دانم از کجا حرف را شروع کنم:« تو بلدی توی سوپ چه چیزهایی می ­ریزند؟». صدای خنده سهیلا بلند می ­شود:« این است سوال ریاضی­ ات؟». می­ گویم:« جدی پرسیدم، می­ خواهم سوپ درست کنم اما بلد نیستم، حیثیتی ا­ست!» سهیلا جدی می ­شود:«خب بگذار فکر کنم... هویج، سبزی، جو... جو خیلی مهمه، مرغ، نخود فرنگی هم می­ تونی بریزی...دیگه... دیگه...». می ­پرم توی حرفش:« یعنی فلفل دلمه ­ای توی سوپ نمی ­ریزند؟». باز صدای خنده­ ی سهیلا بلند می ­شود:« نه! ولی باید بگذاری مواد خوب بپزند تا سوپت غلیظ شود». ازش تشکر می­ کنم و تلفن را قطع می ­کنم.

نفس راحتی می­ کشم و سراغ قابلمه می ­روم که به قُل­قُل افتاده است. کاش آن قابلمه جادویی توی قصه ­ها را داشتم که تا هرغذایی را بهش می­ گفتی، در یک اشاره برایت آماده می­ کرد!  اول جو را بریزم. یک مشت جو برمی­ دارم، یعنی کافی است؟ نه این که خیلی کم نظر می ­آید، دو سه مشت دیگر هم می ­ریزم. بعد نوبت تکه کردن مرغ است. مرغ را از توی فریزر برداشته­ ام، یخ­اش خوب باز نشده و دستم یخ می­ کند. به زحمت تکه­ تکه ­اش می­ کنم. اولش تکه­ هایم کوچکند ولی بعد که دستم از سرما قرمز شد، تکه­ هایم بزرگ می ­شوند. مرغ­ ها را توی قابلمه می ­ریزم. تالاپ! مرغ توی آب جوش می­ افتد و نزدیک است آب جوش بهم بپاشد، چند قدم عقب می ­پرم و از بی ­احتیاطی خودم خنده­ ام می­ گیرد. بعد چشمم به هویج ­ها می ­افتد، یعنی چند تا هویج کافی است؟ کاش این­ ها را هم از دخترخاله پرسیده بودم، ولی اگر دوباره بهش زنگ بزنم شاید فکر کند خنگم! بالاخره تصمیمم را می­ گیرم و دو تا هویج برمی ­دارم و رنده ­شان می­ کنم، این کار را خیلی خوب بلدم و از مهارت و سرعت خودم کیف می­ کنم. چقدر ذوق ­زده می ­شوم وقتی می ­بینم مامان روی سبزی­ ها برچسب زده است، بسته­ ی سبزی سوپی را زود پیدا می­ کنم و یک تکه از سبزی یخ ­زده را توی قابلمه می ­ریزم، یعنی این اندازه کافی است؟ قابلمه را هم می­زنم، نه! انگار خیلی کم است، ذره ذره سبزی­ ها را اضافه می­ کنم و بعد دل به دریا می­زنم و کل بسته را می ­ریزم، خب ممکن است سوپم پُرسبزی شود، ولی عوضش سبزی خیلی خاصیت دارد!

دارد چه اتفاقی می­ افتد؟ اصلا متوجه نمی­ شوم، آب کف کرده است و سبزی­ ها روی آب ایستاده­ اند، نه! سوپ خوشمزه ­ام دارد سر می ­رود، قلبم شروع به تالاپ ­تولوپ می­ کند، سریع زیر قابلمه را خاموش می­ کنم. سبزی­ ها تا لبه قابلمه بالا آمده بودند، نزدیک بود بریزند بیرون، خطر از بیخ گوشم گذشت! حالا چه­ کار کنم؟ باز گاز را روشن می­ کنم و همه­ ش نگرانم که دوباره سَر برود، اما این بار زیر گاز را کم می ­کنم و آب قُل­قُل ­های کوچکی می­ کند. نفس راحتی می­ کشم. یک آشپز خوب هیچ وقت یادش نمی ­رود به غذایش نمک و ادویه بزند! قوطی نمک را برمی ­دارم، یک قاشق؟ دو قاشق؟ این همه آب حتما سه قاشق نمک می­ خواهد! با ملاقه سوپم را هم می­ زنم، بوی خوشی توی آشپزخانه پیچیده است. باید صبر کنم تا سوپم جا بیفتد و غلیظ شود، خیلی خوشحالم، حتما مامان وقتی بیدار شود و نتیجه کارم را ببیند او هم خوشحال می ­شود.

صدای مامان باعث می ­شود تا از دنیای کتاب بیرون بیایم:«زهرا! زهرا جان!». یکهو یاد به سوپم می ­افتم، تقریبا داد می­زنم:« الان میام مامان!» و می ­دوم سمت آشپزخانه. در قابلمه را برمی ­دارم، بخار توی صورتم می ­زند. آب قابلمه کمتر از نصف شده است. «چی درست کردی؟». مامان توی درگاه آَشپزخانه ایستاده است و با آن حال مریضش لبخند کمرنگی روی لب دارد. می­ گویم:« سوپ! برای شما». مامان جلو می ­آید، ملاقه را از دستم می ­گیرد و سوپم را می­ چشد، ابروهای مامان در هم کشیده می­ شوند. می­ گوید:« چقدر نمک بهش زدی؟». می­ گویم:« سه قاشق!». مامان می­ خندد:« عجب دست پُرنمکی داری!». چشم از قابلمه برنمی ­دارم، سوپم هنوز آبکی است، جوها هم انگار تغییر زیادی نکردند! تکه­ های مرغ و سبزی­ها روی آب شناورند... این یعنی یک رسوایی بزرگ، سوپ بی ­سوپ! اشک توی چشم ­هایم جمع می ­شود، سرم را پایین می­ اندازم:« اصلا شبیه سوپ­ هایی که تو درست می­ کنی نشده». مامان زیر اجاق گاز را خاموش می­ کند و روی صندلی می ­نشیند، چشمکی بهم زد و گفت:« خب منم اولش بلد نبودم سوپ درست کنم، دفعه اولی که درست کردم خیلی بهتر از مال تو نشد!». با این حرف مامان احساس می­ کنم دارد از ناراحتی ­ام کم می­ شود. مامان باز می­ گوید:« الان هم اشکالی نداره، من اینجا می­ شینم و موبه مو به تو می­ گویم باید چه­ کار کنی». بالاخره لبخند روی لب هایم می­ آید:« پس شما دست به هیچی نزنید، همه ­ی کارهایش را خودم انجام می­ دهم». مامان سرش را تکان می ­دهد، توی چشم­ هایش مریضی و خستگی موج می ­زند، کاش سوپم خوب از آب درمی ­آمد و الان مامان در حال خوردن سوپ بود، حتما حالش را بهتر می­ کرد، حالا باید باز هم چند ساعت دیگر صبر کند تا سوپ جدید آماده شود.

به دستور مامان در حال ریختن آب توی قابلمه هستم که زنگ زدند. پله ­ها را دوتایکی بالا رفتم، حتما باباست که کلیدش را جا گذاشته، اما در را که باز کردم، تعجب کردم. خاله و سهیلا هستند با یک قابلمه در دست سهیلا! خاله گفت:« سهیلا از آن وقت که زنگ زدی مدام دستور پختن سوپ را ازم می­ پرسید، شستم خبردار شد، گفتم شاید دفعه اول سختت باشد، برای همین بهت تقلب رساندم». چشمکی زد و به قابلمه اشاره کرد. قابلمه را از دستش گرفتم و به خانه دعوتشان کردم. خاله همان­طور که داشت از پله­ ها بالا می­رفت گفت:«راستش دفعه اولی که سوپ درست کردم از یادم نمی رود، بابای سهیلا مریض بود، من هم برایش سوپ درست کردم اما چشمت روز بد نبیند، جوهایش که پخته نشده بود، آبکی و بدرنگ شده بود... خلاصه برای خودش شاهکاری بود!».
 

 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط