0
مسیر جاری :
حسد هالابائو داستان

حسد هالابائو

سالها پیش مردی بود كه دو پسر داشت و با این كه پسرانش را از دل و جان دوست می‌داشت در حسرت و آرزوی دختری بود تا روزی زنش دختری زایید و او بسیار شاد و خوشحال شد. هیچ كاری نبود كه برای دخترش بتواند انجام
اژدرمار عجیب داستان

اژدرمار عجیب

رئیس قبیله‌ای بیمار شد و به ناچار همه‌ی روز را در كلبه‌ی خود در بستر افتاد و به استراحت پرداخت. او مرد محبوبی بود، همه‌ی ساكنان دهكده‌اش كوشیدند كه دارویی برای بهبود او پیدا كنند، اما از كوشش‌های خود سودی...
سوسمار سبز داستان

سوسمار سبز

روزی، روزگاری دختر زیبایی بود كه با پدر خود در دهكده‌ای در آفریقا زندگی می‌كرد. یك روز صبح كه دختر برای پر كردن كوزه‌ی آب خود كنار رودخانه رفته بود، چشمش بی‌اختیار به درختی در نزدیكی خود افتاد و سوسمار...
داستانی درباره دختر روغن خرما به قلم کتلین آرنوت داستان

داستانی درباره دختر روغن خرما به قلم کتلین آرنوت

داستانی زیبا درباره زنی که دوست داشت دختری داشته باشد. تا او را در کارهای خانه کمک کند و مونس او باشد روزی از کوزه روغن خرما دخترکی زیبا به نام مانوبا بیرون آمد.
خرگوش باهوش داستان

خرگوش باهوش

گروهی میمون گرسنه در جنگلی زندگی می‌كردند آنها همه‌ی خوشه‌ها و میوه‌های آنجا را خورده بودند و چون مدتی بارانی نیامده بود، درختان باری نداشتند تا میمون‌ها شكم خود را سیر كنند. پس پیرترین میمون‌ها گفت: «بیایید...
سگ و استخوان داستان

سگ و استخوان

روزی روزگاری یك دختر آفریقایی بود كه نه پدر داشت نه مادر و با نامادری خود زندگی می‌كرد. نامادری خودش هم دختری داشت، اما هرقدر به دختر خود مهربانی می‌كرد و لوسش بار می‌آورد همان قدر دخترخوانده‌اش را آزار...
سه پسر عجیب داستان

سه پسر عجیب

شب كه كودكان آفریقایی دور آتش می‌نشینند، پدربزرگها اغلب این داستان را برای آنها نقل می‌كنند. روزی، روزگاری مردی بود كه سه پسر عجیب داشت. نخستین پسر چنان شنوایی نیرومندی داشت كه حتی كوچكترین خش و خش
زورمندترین گنجشك جنگل داستان

زورمندترین گنجشك جنگل

بامدادی گنجشك قهوه‌ای رنگ كوچكی در آشیانه‌ی پر از تخم خود، در میان شاخه‌های پر برگ درخت تمر هندی نشسته بود. جنگل بسیار خاموش و آرام بود و گنجشك داشت می‌خوابید كه تاپ تاپ پاهای فیلی كه به سوی او می‌آمد...
سلطان دارایی داستان

سلطان دارایی

در جزیره دورافتاده ای، نزدیك كرانه‌های آفریقا، جوان تنگ دستی زندگی می‌كرد. او نه پدر داشت نه مادر نه خواهری و نه برادری و تنها دوست و همدمش آهویی دست آموز بود.
كوئكو تسین و هیولا داستان

كوئكو تسین و هیولا

بامدادی «آنانسی» و پسرش «كوئكو تسین» برای شكار به جنگل رفتند. از راه باریكی كه به طور مارپیچ در میان درختان كشیده شده بود پیش می‌رفتند و بر فرشی از برگ‌های خشك كه كف جنگل را پوشیده بود آهسته و آرام گام...