نویسنده: كتلین آرنوت
اسطورهای از آفریقا
بامدادی «آنانسی» (1) و پسرش «كوئكو تسین» (2) برای شكار به جنگل رفتند. از راه باریكی كه به طور مارپیچ در میان درختان كشیده شده بود پیش میرفتند و بر فرشی از برگهای خشك كه كف جنگل را پوشیده بود آهسته و آرام گام برمی داشتند تا صدایی برنیاورند.در این میان خش و خشی شنیدند و آنانسی و پسرش به یك آن تیر و كمان خود را بالا بردند.
تیرها از كمانها بیرون رفتند و صفیرزنان هوا را شكافتند و چون فرود آمدند در تن گوزن بزرگی فرورفتند.
چون كوئكوتسین و پدرش خود را به گوزن تیرخورده رسانیدند كوئكوتسین به شادمانی به پدر خود گفت: «مدتی دراز گوشت برای غذای خود خواهیم داشت!» اما وقتی خواستند گوزن را بلند كنند آن را بسیار سنگینتر از آن یافتند كه بتوانند بردارند و ببرند.
آنانسی به پسر خود گفت: «كوئكوتسین تو در اینجا بمان تا من به خانه بروم و سبد بزرگ حبوباتمان را بردارم و به اینجا بیاورم. بردن این گوزن به خانه خیلی خوب خواهد بود. من بزودی برمی گردم و تو از اینجا دور مشو!»
كوئكوتسین پیشنهاد پدر را پذیرفت و در كنار لاشهی گوزن به انتظار بازگشت پدر نشست. زنبوران و مگس ها گرد سر او وز وز میكردند و پرندگان وحشی در بالای سر او روی شاخههای درختان جیر و جیر بلندی راه انداخته بودند و كوئكوتسین را خواب برد.
چون از خواب بیدار شد هوا گرگ و میش شده بود و او احساس كرد كه سردش شده است. با خود گفت: «من بیگمان مدت زیادی خوابیده بودم. تعجب میكنم كه پدرم هنوز برنگشته است. شاید او در جنگل است اما راهش را گم كرده است!»
آنگاه كوئكوتسین فریاد برآورد: «پدر، پدر! من اینجا هستم! اینجا هستم!» و امیدوار بود كه پدرش صدای او را بشنود و به نزد او بیاید اما فریادی در جواب او در جنگل بلند نشد.
ناگهان كوئكوتسین صدای نیرومند شكستن شاخههای درختان و غرش بلندی شنید و چون سر به طرف صدا برگردانید هیولای هراس انگیز فلس داری دید كه به سوی او میآمد.
كوئكوتسین پشت لاشهی گوزن خم شد و به عقب دوید تا به تنهی بزرگ درختی رسید و در پشت آن پنهان شد. این كار او بسیار به موقع بود چه هیولای خود را بالای سر گوزن مرده رسانیده بود و آن را بو میكرد و میغرید و چون فهمید كه او انسان زندهای نیست، از آنجا دور شد و به قسمت دیگری از جنگل رفت.
كوئكوتسین پیش از آن هرگز جانوری بدان بزرگی ندیده بود و چون پس از چند دقیقهی دیگر پدرش با سبد بزرگ بدانجا رسید به او گفت كه در نبودن او چه پیشامدی كرده است.آنانسی به پسرش گفت: «من نمیترسم. چنین جانور بزرگی بیگمان تنبل و كندرو باید باشد و اگر روزی با یكی از آنان روبرو بشوم میدانم چه كار كنم!»
كوئكوتسین گفت: «بسیار خوب! اگر اصرار داری كه به شكار هیولا برویم، من با تو میآیم!»
آن گاه آن دو سبد بزرگ و گوزن مرده را رها كردند و آهسته و آرام به سوی جنوب به راه افتادند. گوشهایشان را تیز كرده بودند تا صداهایی را كه نشان از جای هیولا بدهد بشنوند.
از بدبختی آنان هیولا خسته شده بود و در جنگل برای استراحت افتاده بود، از این روی پیش از آنكه آن دو صدایی از هیولا بشنوند او بوی آنان را شنید.
هیولا دو پنجهی بزرگ خود را بالا برد و ناگهان بر سر آنانسی و كوئكوتسین فرود آورد و آن دو را از جامههایی كه بر تن داشتند گرفت و برداشت و به سوی خانهی خویش دوید. خانهی او در تپهای سنگی بود كه غارهای بسیار داشت و از دور چون قلعهای دیده میشد.
هیولا آنانسی و كوئكوتسین را در غار بزرگی بر زمین نهاد و مدخل غار را با سنگی بزرگ گرفت و رفت كه مردمان دیگری شكار كند و بیاورد و در گنجهی خوراكیهای خود بگذارد.
چون كوئكوتسین و پدرش كوفتگیهای تن خود را مالیدند دور و بر خود را نگاه كردند و چون در سقف غار سوراخی به طرف آسمان باز بود و روشنایی كافی از آنجا به پایین میتافت بزودی پدر و پسر دریافتند كه در آنجا تنها نیستند و ده دوازده تن دیگر هم در آنجا نشستهاند یا دراز كشیدهاند. همه نومید و دلمرده بودند و خروس بزرگ سفیدی در میان آنان پاس میداد.
كوئكوتسین بزودی دریافت كه آنان نیز اسیر و زندانی هیولا هستند.
مرد جوانی شكوه كرد كه: ما همه زندانیان هیولا هستیم و او هروقت گرسنه شود ما را یكی یكی میخورد.
یكی دیگر از زندانیان نیز گفت: «خروس هم خدمتكار هیولاست و اگر ما بخواهیم از اینجا فرار كنیم آواز بلندی سر میدهد و هیولا بیدرنگ خود را بدینجا میرساند كه ببیند چه اتفاقی افتاده است!»
كوئكوتسین گفت: «پس ما باید با هم متحد بشویم و تصمیم بگیریم كه چگونه از اینجا فرار كنیم!»
پس از بحث بسیار كوئكوتسین نقشهای كشید. او نخست از زندانیان پرسید كه كدامیك میتواند با بوته های كنف كه درست در بیرون غار روییده طناب بلندی ببافد. آن گاه به آنان گفت كه به بالای مدخل غار بخزند و تعدادی كنف ببرند و طنابی هرچه درازتر ببافند.
سپس كوئكوتسین به آنان گفت: «هنگامی كه شما سرگرم این كار هستید من سر خروس سفید را گرم می كنم!»
آن گاه یكی از كیسههای برنج را كه هیولا در غار انداخته بود تا زندانیان آن را بخورند و پرواز شوند، برداشت و بر كف غار ریخت خروس بیدرنگ به چیدن دانههای برنج پرداخت و چنان سرگرم چیدن آنها شد كه پاسداری زندانیان را فراموش كرد. زندانیان با جدیت بسیار كار میكردند و طناب میبافتند. در این میان كوئكوتسین از غار بیرون پرید و همهی استخوانهایی را كه غول پس از خوردن غذای خود در آن نزدیكیها ریخته بود جمع كرد و در كیسهی بزرگی جای داد.
خروس سخت سرگرم خوردن دانههای برنج بود بانگی برنمی آورد هیولا با خود اندیشید كه زندانیانش آرام در غار افتادهاند، از این روی دراز كشید و به خوابی سنگین فرو رفت و خرناسههای او در نزدیكی های غار بلند شد كمانچهی یك تار هیولا نیز در كنارش افتاده بود.
كوئكوتسین به بالا خزید و كمانچه را ربود و دوباره به نزد زندانیان بازگشت تا ببیند آیا همه آمادهی گریختن شدهاند یا نه. طناب بافته شده بود. كوئكوتسین طناب را به طرف هوا انداخت و به فریاد خدایان بالا را به یاری خود خواند و همان طور كه امید و آرزو داشت خدایان طناب را گرفتند و نگهداشتند و زندانیان یكی یكی از آن بالا رفتند و از زندان سنگی بیرون آمدند.
كوئكوتسین آخرین كسی بود كه طناب را گرفت و بالا رفت. او كیسهی استخوانها را بر دوش انداخته بود و كمانچه هیولا را زیر بغل خود زده بود. درست در این موقع خروس آخرین دانهی برنج را فروبرد.خروس با چشمان روشن نخودی رنگ خود دور و برش را نگاه كرد و چون دید همهی زندانیان ناپدید شده اند سرش را بالا گرفت و قوقولی قوقوی عجیبی سر داد كه تا آن موقع هرگز بدان بلندی قوقولی قوقو سر نداده بود.
هیولا به بانگ خروس از خواب پرید و شتابان به غار خود دوید و دید كه طعمههایش با طناب بالا رفتهاند و از دست او گریختهاند با این كه تنهی بسیار سنگینی داشت بسیار چست و چالاك بود، از این روی بیدرنگ طناب را گرفت و به دنبال كوئكوتسین كه چند متری پیشتر از او نبود بالا رفت.
هربار كه هیولا به كوئكوتسین نزدیك میشد او استخوانی به طرفش میانداخت و هیولا به امید آنكه تكهای گوشت بر استخوان باقی مانده باشد برای گرفتن و مكیدن آن میایستاد و در نتیجه پایینتر میماند و كوئكوتسین بالاتر میرفت اما سرانجام همهی استخوانها تمام شد و هیولا حملهی سختی به كوئكوتسین كرد و چیزی نماند كه مچ پای او را بگیرد.
ناگهان كوئكوتسین به یاد كمانچه یك تار خود افتاد و شروع به نواختن آن كرد و نوای كمانچه چنان قدرتی داشت كه هیولا نتوانست از رقصیدن خودداری كند و در نتیجه لحظهای چند كوئكوتسین را از یاد برد.
در این موقع كوئكوتسین دید كه تقریباً نجات یافته است. بیش از چند متر نمانده بود كه او خود را به قلمرو آسمان برساند. پس با كوششی شگرف خود را به روی ابری انداخت و آن گاه كاردش را از كمرش باز كرد و با آن طناب را برید.
هیولا غریوی بركشید و آن گاه صدای افتادن جسمی سنگین به روی زمین شنیده شد. هیولا با همهی سنگینی خود بر زمین افتاده و كشته شده بود. آن گاه همهی كسانی كه كوئكوتسین از مرگ نجاتشان داده بود دورش حلقه زدند و همه از شادی در پوست خود نمیگنجیدند كه از چنگال هیولا رهایی یافته بودند.
خدایان آسمان كوئكوتسین را به سبب دلاوریها و خردمندیش ستودند و آفرین گفتند و به پاداش آنها او را به صورت خورشید درآوردند و به قبهی آسمان زدند تا جهان را روشنایی بخشد. پدرش آنانسی را هم به صورت ماه درآوردند و زندانیانی كه كوئكوتسین رهاییشان بخشیده بود هریك ستارهای شد.
شما خود همهی آنان را در آسمان میتوانید ببینید. كوئكوتسین در روز و آنانسی و دیگران شب بر زمین نور میافشانند و به شادی و با دلی خالی از ترس غولان و هیولاها در آسمان زندگی میكنند.
پینوشتها:
1. Anansi.
2. Kweku Tsin.
آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم