نویسنده: كتلین آرنوت
اسطورهای از آفریقا
بامدادی گنجشك قهوهای رنگ كوچكی در آشیانهی پر از تخم خود، در میان شاخههای پر برگ درخت تمر هندی نشسته بود.جنگل بسیار خاموش و آرام بود و گنجشك داشت میخوابید كه تاپ تاپ پاهای فیلی كه به سوی او میآمد به گوشش رسید.
گنجشك پیش از آنكه فرصت داشته باشد خود را محكم روی تخمهایش نگاه دارد، دید كه درخت تكانهای سختی میخورد و آشیانهاش میلرزد و تخمهایش به هم میخورند و تق تق میكنند.
او به بلندترین و خشمناكترین صدایی كه میتوانست فریاد زد: «فیل! باز هم این كار را میكنی؟ تو سه روز است كه تنهات را به این درخت میكوبی و تخمهای مرا به هم میزنی. با این حال آیا میتوان انتظار داشت كه جوجهها از تخمها بیرون بیایند؟»
فیل خندید و در خرطومش دمید و گفت: «من كه تنها تماس كوچكی با تنهی درخت پیدا كردهام و یقین دارم كه تكان درخت به قدری كم بوده است كه جز تو كسی متوجه آن نشده است!»
گنجشك گفت: «من دیگر از كارهای بد تو خسته شدهام. اگر فردا هم تنهات را به این درخت بكوبی، من تو را با طنابی محكم میبندم كه دیگر نتوانی از اینجا تكان بخوری!»
فیل قاه قاه بلندی سر داد و گفت: «مرا ببندی! مرا ببندی! من تاكنون خوشمزهتر از این چیزی نشنیده بودم!» آنگاه از آنجا دور شد و در حالی كه به خوشحالی خرطومش را به تنهی هر درختی كه پیش می آمد میزد، میان جنگل رفت.
گنجشك دوباره روی تخمهای خود خوابید و بار دیگر همه چیز آرام گرفت، اما چون خورشید بالا و بالاتر آمد هوا گرم شد و گنجشك احساس كرد كه اگر آبی ننوشد از حال خواهد رفت. پس شتابان از روی تخمهایش بلند شد و به طرف رودخانه پرید و در جایی كه چند دسته گیاه در نزدیكی آب روییده بود، پایین آمد. معمولاً گنجشك روی این علفها مینشست و براحتی آب مینوشید، اما آن روز نمیتوانست به آسودگی آب بخورد، زیرا تمساح قهوهای رنگ بزرگی لب رودخانه دراز كشیده و همه جا را گرفته بود.
گنجشك به خشم بسیار جیك جیك راه انداخت كه: «این سومین بار است كه در این هفته سر راه من سبز شدهای. آیا جانور كوچكی چون من میتواند بیانكه جایی برای ایستادن داشته باشد آبی از این رود بزرگ بخورد؟»
تمساح دهان خود را به خنده باز كرد و گفت: «این رودخانه مال من است نه مال تو! چرا به خاطر تو از اینجا دور بشوم!»
گنجشك در جواب گفت: «دیگر از خودپسندی تو خسته شدهام. اگر فردا هم به اینجا بیایم و تو را در جای خودم در كنار رود ببینم چنان محكم طناب پیچت خواهم كرد كه دیگر نتوانی از اینجا تكان بخوری!»
تمساح خندهی بلندتری كرد و گفت: «مرا طناب پیچ خواهی كرد؟ مرا طناب پیچ خواهی كرد؟ خیلی دلم میخواهد جانور كوچكی مثل تو مرا ببندد، زیرا تو از یك دندان من بزرگتر نیستی!»
چون تمساح از جای خود تكان نخورد گنجشك بیچاره به ناچار دورتر پرید و از آب گل آلود جویی كه از رود جدا میشد دهانیتر كرد و آنگاه به شتاب به آشیانهی خود بازگشت و دوباره روی تخمهایش نشست و همهی آن روز به فكر فرورفت.
صبح روز بعد، گنجشك صدای آمدن فیل را از جنگل شنید و یقین كرد كه او باز هم بر درخت تكیه خواهد كرد و آشیانهی او را تكان خواهد داد. و همینطور هم شد. فیل درخت را تكان داد و نگاهی به گنجشك انداخت و قاه قاه خندید.
گنجشك گفت: «من به تو اخطار كردم، حالا تو را با طناب میبندم!»
فیل گفت: «راست میگوییم، اما من تاكنون گنجشكی ندیدهام كه از فیل پرزورتر باشد. و برای این به اینجا آمدهام كه ببینم تو چطور مرا طناب پیچ میكنی؟»
گنجشك گفت: «یك دقیقه همینجا صبر كن!» آنگاه به طرف درخت بزرگی كه در آن نزدیكی بود پرید و یك سر پیچك بلندی را كه از آن درخت بالا رفته بود به دهان گرفت و به طرف فیل پرواز كرد و پیچك را دور گردن فیل بست بعد روی به فیل نمود و گفت: «حالا باید به طرف رودخانه بروم و آب سیری بنوشم و زور پیدا كنم. وقتی به تو گفتم طناب را بكش خواهی دید كه نمیتوانی از اینجا تكان بخوری!»
فیل خندهی بلندتری كرد و چون جانور خوش خویی بود، همانطور كه گنجشك گفته بود آرام در آنجا ایستاد.گنجشك سر دیگر طناب را به دهان گرفت و به طرف رودخانه پرواز كرد. و در آنجا تمساح را در جای دیروزی خود یافت كه به خواب رفته بود. چون گنجشك نزدیكی او پرواز میكرد یكی از چشمان كوچكش را باز كرد و به تنبلی گفت: «نه، من از جای خود تكان نمیخورم و تو باید مثل دیروز از آب گل آلود جویبار خود را سیراب كنی!»
گنجشك گفت: «بسیار خوب! من قبلاً به تو اخطار كردهام! حالا تو را چنان محكم میبندم كه نتوانی از جای خود تكان بخوری و بروی در آب رودخانه خودت را خنك بكنی!»
تمساح خندهی بلندی كرد و گفت: «هركاری میخواهی بكن! من باور ندارم كه تو حتی یك لحظه هم بتوانی مرا نگاه داری!»
تمساح گذاشت گنجشك سر پیچك را دور تنهی او بپیچد.
گنجشك پس از آنكه كار خود را تمام كرد به تمساح گفت: «گوش كن چه میگویم! حالا نشانت میدهم كه چقدر زور دارم. یك لحظه صبر كن تا من به جنگل پرواز كنم و سر دیگر طناب را به دست بگیرم و فریاد بزنم بكش! تو باید با همهی زور خودت آن را بكشی!»
تمساح قبول كرد و گنجشك دوباره به طرف فیل پرواز كرد و گفت: «من تنها نوكی به آب زدم. حالا تعجب خواهی كرد كه یك قطره آب چه زور و قدرتی به من داده است. من هم اكنون پرواز میكنم و سر دیگر طناب را میگیرم و تو وقتی صدای مرا شنیدی باید طناب را با همهی زور خودت بكشی و سعی كنی از اینجا جلوتر بروی. آن وقت خواهی دید كه نمیتوانی از چنگ من فرار كنی!»
پس گنجشك دوباره به پرواز درآمد و از فیل دور شد و خود را به میان طناب بلند رسانید و با تمام زور خود فریاد زد: «بكش!»
هم فیل صدای او را شنید و هم تمساح و هر دو در یك آن شروع به كشیدن طناب كردند. تمساح طناب را به عقب میكشید و میكوشید خود را به آب رودخانه برساند. فیل هم طناب را به جلو میكشید و میخواست از كنار درختی كه گنجشك بر شاخههای آن لانه داشت دور بشود. اما نه فیل توانست قدمی پیش برود و نه تمساح.
گنجشك دوباره فریاد زد: «ای جانور ناتوان بكش! بكش!»
فیل پوف پوف كنان گفت: «دارم میكشم! اما هیچ باور نمیكردم كه تو این همه زور و قدرت داری!»
تمساح هم در حالی كه پاهایش در گلهای ساحلی سر می خوردند و میلغزیدند غرید كه: «دارم میكشم، مگر تو گنجشك جادوگری كه چنین زوری داری؟»
همهی روز را فیل و تمساح به كشیدن طناب گذرانیدند. به هن و هن افتاده بودند و هرچه زور داشتند به كار می بردند اما از تقلاهای خود سودی نمیبردند. چون زور و نیروی آنان با هم برابر بود هیچیك نمیتوانست دیگری را به طرف خود بكشد.
حالا دیگر نوبت گنجشك بود كه پیاپی فریاد بزند: «بكش! محكمتر بكش!» و هن و هن و نالهی دو جانور بزرگ را بشنود و بخندد و مسخرهشان بكند.
سرانجام تمساح فریاد زد: «دیگر بس است. من قبول دارم كه تو بسیار زورمندتر از منی! اگر قول بدهم كه دیگر به كنار رودخانه نیایم آیا مرا آزاد میكنی؟»
فیل هم در همین موقع فریاد زد: «خسته شدم. از این همه كش و واكش خسته شدم. تو برنده شدی! طناب را از دور گردنم باز كن قول میدهم كه دیگر تنهای به درخت تو نزنم!»
گنجشك فریاد زد: «بسیار خوب!» و این صدا را هم فیل شنید و هم تمساح آن وقت گنجشك گفت: «دست از كشیدن طناب بردار تا بیایم و آن را باز كنم» سپس به طرف رودخانه پرواز كرد و پیچك را از گردن تمساح باز كرد.
تمساح در آن حال كه خود را در رودخانه میانداخت گفت: «دیگر هیچگاه به تو نخواهم خندید. تو نیرومندترین پرندهای هستی كه من تاكنون دیدهام!»
فیل گفت: «مرا ببخش كه به تو خندیدم و ریشخندت كردم من هیچ باور نمیكردم كه تو این همه زور و نیرو داشته باشی!»
فیل به جنگل رفت و ناپدید شد و گنجشك هم به آشیانه خود رفت و چون هوا گرم شده بود تخمهایش گرم شدند و چند روز بعد چهار جوجه گنجشك از آنها بیرون آمدند.
تمساح و فیل نیز بر سر قول خود باقی ماندند و دیگر درصدد آزار گنجشك كوچك برنیامدند.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم