0
مسیر جاری :
شهید آبشناسان از ولادت تا شهادت (3) حسن آبشناسان

شهید آبشناسان از ولادت تا شهادت (3)

شهید حسن آبشناسان در سال 1354 همراه تیم منتخب ایران در مسابقات بین المللی ورزش نظامی تکاوران کوهستان ارتش های منتخب جهان در اسکاتلند شرکت کرد و به مقام اول دست یافت. پس از گذشت مدتی به خاطر رعایت نظم و
شهید آبشناسان از ولادت تا شهادت (2) حسن آبشناسان

شهید آبشناسان از ولادت تا شهادت (2)

سرلشکر آبشناسان از اخلاق پسندیده برخوردار بود، و با بچه ها در جبهه خودمانی رفتار می کرد. این رفتار باعث شده بود بچه ها هم او را دوست داشته باشند. روزی یکی از افسران آمد و به حسن گفت: ما رفتیم خطوط مقدم...
شهید آبشناسان از ولادت تا شهادت (1) حسن آبشناسان

شهید آبشناسان از ولادت تا شهادت (1)

شهید سرلشگر حسن آبشناسان روز نهم اردیبهشت سال 1315 در محله امامزاده یحیی در جنوب تهران در یک خانواده مذهبی متولد شد. پدر و مادر او افراد متدین و معتقد به موازین شرع مقدس اسلام بودند. اعتقاد مادر به ائمه...
یک شهید خندان سایر شهدا

یک شهید خندان

«به آیندگان بگویید چطور مهدی خندان آن شیر کوهستان بر فراز قله های کانی مانگا، مردانه جنگید تا به شهادت رسید.» این جمله را شهید همت درباره او گفت. دنبال جمله ای می گشتم که شهید مهدی خندان را برایتان معرفی...
اخلاص را از شهدا بیاموزیم ادبیات دفاع مقدس

اخلاص را از شهدا بیاموزیم

شهید پیشداد کم غذا می خورد و از میوه و گوشت هم استفاده نمی کرد. اگر میهمانی به منزلشان می رفت و میوه می آوردند، برای همراهی با میهمان میوه ای برمی داشت، اما پوست کندن میوه را آن قدر طول می داد تا میهمان...
خاطراتی از خلوص شهدا (3) ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از خلوص شهدا (3)

فقط می دانستم پاسدار شدی. چه سِمتی توی سپاه داشتی؟ بی اطلاع بودم. هر وقت ازت می پرسیدم، لبخندی می زدی و می گفتی: «پاسداریم دیگه، چه فرقی می کنه! خدا باید قبول کنه!»
خاطراتی از خلوص شهدا (2) ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از خلوص شهدا (2)

هر کاری می کردند، روشن نمی شدند. لودر و برف روب، نقص فنّی داشتند و آن ها در تلاش بودند شاید به یک طریقی نقص شان را برطرف کنند.
خاطراتی از خلوص شهدا (1) ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از خلوص شهدا (1)

طرز لباس پوشیدن سرلشکر خلبان شهید «بابایی» همواره مورد استهزای دشمنان انقلاب و مورد ایراد و اعتراض همکاران وی بود. ایشان وقتی لباس شخصی به تن می کرد، به علت سادگی و بی پیرایگی لباس، تشخیص وی از افراد
فقط خدا (3) ادبیات دفاع مقدس

فقط خدا (3)

یک روز سرد برفی حسن بعد از تماشای دانه های برف در کنار پنجره رفت که بخوابد. بعد از ساعتی که به اتاقش سر زدم، دیدم که لحاف را تا کرده و گوشه ای گذاشته و در آن سرما مچاله شده و به خواب رفته است. تعجب کردم...
فقط خدا (2) ادبیات دفاع مقدس

فقط خدا (2)

بعد از اتمام سخنرانی و معارفه، با افتخار و سربلندی رفتم جلو و مسئولیّتش را تبریک گفتم. گفت: «اینم یه امانتیه از خدا.» هر چه سؤال کردم، کجا می ری؟ گفت: «فعلاً نمی توانم چیزی بگم.»