0
مسیر جاری :
نوروز فرخنده باد شعر

نوروز فرخنده باد

آمد بهار و خرم و شاداب شد زمين گيتي جوان ز نکهت انفاس فروردين سرسبز گشت دشت و دمن، بيشه و چمن از فرشي از حرير و ديباي زرنگين ابر بهار ريخت به صحرا و کوهسار درّ عميق و لؤلؤ و مرجان ز آستين گلشن که مانده...
مهر وطن شعر

مهر وطن

تا که جان باشد به تن، مهر وطن در خون ماست جاودان ميهن ز عشق پاک و روزافزون ماست تا ز دشمن در امان باشد وطن، در راه آن جان فشاني عرف ما، سر باختن قانون ماست ترک يا تاجيک، يا کرد و لر و گيل و بلوچ خاک...
گيلان شعر

گيلان

گيلان، اي سرزمين سبزه ي خوش رنگ زير بلند آسمان آبي و زيبا دورم من از تو، گر هزاران فرسنگ زير بلند آسمان آبي و زيبا دور توان شد مگر ز مادر دلبند دور توان شد مگر ز سينه پُر مهر؟ مي رود اين جان دردناک،...
کهن ديارا... شعر

کهن ديارا...

کهئ ديارا! ديار يارا، عسس گر آيد به قصد جانم اگر بميرم، وگر بمانم، دل از تو کندن نمي توانم درخت خشکم، ستبر ريشه، ستاده تنها، کنار بيشه زجا نجنبم «اگر تبرزن، طمع ببندد به استخوانم» در اين کوير ار خسي نکشتي،...
کردستان شعر

کردستان

آنجا که سخن ز مرز کردستان است فرياد برآرم که: دليرستان است اين خاک دلير پرور ايران است اين پهنه مردخيز کردستان است آنان که نژاده اند از مردم ماد شيرند به اين بيشه که شيرستان است
قصيده خراسانيه شعر

قصيده خراسانيه

من بنده ام شهنشه ايمان را سلطان دين شهيد خراسان را تابنده مِهر نُه فلک عشقم تا، بنده ام من آن شه ايمان را آن عقل صرف و جوهر حکمت را وان بحر علم و کشتي ايمان را آن راز دان علم لدّني را وان پرده دار...
فردوسي شعر

فردوسي

تو اي برکشيده سخن تا سپهر برآورده کاخ سخن تا به مهر بزرگ اوستادا، سخنور تويي همه پيرويم و پيمبر تويي چو بوسد سر خامه انگشت تو نلرزد به گاه سخن، پشت تو چو رخش سخن زير مهميز توست عطارد يکي صيد ناچيز...
فردوسي بزرگ شعر

فردوسي بزرگ

سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست کس ار بزرگ شد از گفته بزرگ، رواست چه جد، چه هزل درآيد به آزمايش کژ هر آن سخن که نه پيوست با معاني راست شنيده اي که به يک بيت فتنه اي بنشست شنيده اي که ز يک بيت کينه...
فداي ميهنم شعر

فداي ميهنم

تا تو گسسته اي ز من، تاب نمانده در تنم کيست به ياد چشم تو، مست؟ منم، منم، منم دور از آن نگاه تو، وز رخ همچو ما تو روز در آه و زاري ام، شب به فغان و شيونم اي که به غربت اين زمان باده کشي عيان، عيان خون...
طليعه ي بهار شعر

طليعه ي بهار

فصل بهاران رسيد با گهرين زيورا کرد نو آيين قبا خواجه منش در برا ابر بهاري کشيد با دل دريا صفت توده ي اسفنج تر بر سر بحر و برا مخزن باروت شد منفجر اندر هوا يا که مگر آذرخش زاده شد از تندرا يافت سپاه...