0
مسیر جاری :
مسلماني طنز

مسلماني

لورکي (1) در مجلس وعظ حاضر شد. واعظ مي گفت: “صراط از موي باريک تر باشد، و از شمشير تيزتر، و روز قيامت همه کس را بر او بايد گذشت”. لري برخاست، گفت: “مولانا، آنجا هيچ دارابزيني (2) يا چيزي باشد که دست در...
مست طنز

مست

خراساني به نردبان در باغ ديگري مي رفت تا ميوه بدزدد. خداوند باغ پرسيد و گفت: “در باغ من چه کار داري؟” گفت: “نردبان مي فروشم.” گفت: “نردبان در باغ من مي فروشي؟” گفت: “نردبان از آن من است، هرکجا خواستم مي...
مدعي پيغمبري طنز

مدعي پيغمبري

آن يکي مي گفت: من پيغمبرم از همه پيغمبران فاضل ترم گردنش بستند و بردندش به شاه: کاين همي گويد رسولم از اله شاه ديدش بس نزار و بس ضعيف که به يک سيلي بميرد آن نحيف مردمان را دور کرد از گرد وي شه لطيفي...
ماهي و شتر طنز

ماهي و شتر

شخصي صفت ماهي مي کرد و بزرگي او. کسي او را گفت: “خاموش! تو چه داني که ماهي چه باشد؟” گفت: “من ندانم که چندين سفر دريا کرده ام! نشان ماهي آن است که دو شاخ داد همچون اشتر.” گفت: “من خود مي دانستم که تو از...
گوشت و گربه طنز

گوشت و گربه

بود مردي کدخدا، او را زني سخت طناز و پليد و رهزني هرچه آوردي، تلف کرديش زن مرد مضطر (1) بود اندر تن زدن بهر مهمان گوشت آورد آن معيل (2) سوي خانه با دو صد جهد طويل زن بخوردش با کباب و با شراب مرد آمد،...
گمشده طنز

گمشده

درويشي به خانه اي رسيد. پاره ناني بخواست. دخترکي در خانه بود و گفت: “نيست”. گفت: چوبي، هيمه اي” گفت: “نيست.” گفت: “پاره اي نمک.” گفت: “نيست.” گفت: “کوزه اي آب.” گفت: “نيست.” گفت: “مادرت کجاست؟” گفت: “به...
قلاده طنز

قلاده

اعرابيي شتري گم کرد. سوگند خورد که: “چون بيابد، به يک درم بفروشد.” چون شتر را يافت، از سوگند خود پشيمان شده، گربه اي در گردن شتر آويخت و بانگ مي زد که: “که مي خرد شتري به يک درم و گربه اي به صد درم؟ اما...
قحطي طنز

قحطي

خاست اندر مصر قحطي ناگهان خلق مي مردند و مي گفتند. نان! جملة ره خلق بر هم مرده بود نيم مرده، نيم مرده خورده بود از قضا ديوانه اي چون آن بديد خلق مي مردند و نامد نان پديد گفت: اي دارندة دنيا و دين
فرياد مريد طنز

فرياد مريد

شيخي وعظ مي گفت. مردمان در راه، از مريدان او يکي را ديدند؛ گفتند: “آخر شيخ تو در مسجد وعظ مي گويد؛ تو چرا آنجا نبودي؟”چون مريد اين سخن بنشيد، فرياد کرد و نعره ها زد: گفتند: “وعظ را ناشنيده، چه نعره ها...
فرار طنز

فرار

روبهي مي دويد از غم جان روبه ديگرش بديد چنان گفت: خير است، بازگوي خبر گفت: خر گير مي کند سلطان گفت: تو خر نه اي، چه مي ترسي؟ گفت: آري، و ليک آدميان مي ندانند و فرق مي نکنند