مسیر جاری :
ارکان اربعه هنر خوشنویسی
چگونه کتاب را به بهترین دوست کودک تبدیل کنیم ؟
هزینه های سرسام آور رزرو هتل مشهد واقعیت دارد؟
ویژگی های استخر ویژه کودکان
حفاظت از وسایل قیمتی در سفر
خطوط مختلف خوشنویسی اسلامی
رازهای زندگی حضرت زهرا (س) از زبان سلمان فارسی
توصیههای ویژه مقام معظم رهبری برای پیروزی جبهه مقاومت
تمثیلات و مصادیق قرآنی صهیونیسم
اصول و قواعد دوازده گانه خوشنویسی
دلنوشتههایی به مناسبت هفته بسیج
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
نحوه خواندن نماز والدین
خلاصه ای از زندگی مولانا
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
پیش شماره شهر های استان تهران
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
ابوجهل
ابوجهل نام معروفي در تاريخ اسلام است، البته نه نام نيک. ابوجهل معروف است. به مخالفت، با اسلام، مخالفت با پيامبر. او خيلي دوست داشت با ايادي استکباري آن زمان هم پيمان شود و تند تند عليه پيامبر (ص) قطع نامه...
حشمت پلنگ
با ورود حشمت به قهوه خانه، همهمه و سر و صدا، ناگهان به سکوتي معنا دار تبديل شد. همه با اشاره چشم و ابرو، آمدن او را به هم فهماندند. چند نفر چاپلوسانه ايستادند و عرض ارادت کردند: «چمن حشمت پلنگ!» «آق حشمت...
اندر حکايت مرد شدن!
تا مي آييم تکان بخوريم، مادر ملکه مي گويند: عزيزم، شازده جونم، مادر به قربونت، تو ديگه مرد شدي اين کارا چيه؟ يا تا مي آييم نفس بکشيم، بابا شاه مي گويند: اين کارا از تو بعيده. تو ديگه مرد شدي؟چپ مي رويم،...
فتنه رمال
يک زني رفت پيش رمالي تا بگيرد براي خود فالي گفت اي مرد پاک گوهر من کرده از من کناره شوهر من دختري ديده چارده ساله کرده نزدش روانه دلاله دخترک گلعذار و سيم تن است! خوشگل و خوش...
پنج داستان
شبي از شب ها خانم شول تك و تنها توي خانه اش بود كه يكهو صداي پايي روي كفپوش شنيد. اول خودر را به آن راه زد و وانمود كرد متوجه چيزي نشده ، اما همين كه ديد صداي قدم ها ادامه دارد ، احساس خطر كرد، چون ممكن...
ملك غضنفر و دي جي سقنقور
يكي بود يكي نبود . در سرزميني دور دست در دوره و زمانه اي كه هنوز آرزوها برآورده مي شدند ، پادشاهي حكومت مي كرد كه چهار پسر داشت : ملك جمشيد ، ملك فرهاد ، ملك فريدون و ملك غضنفر . حالا چرا اسم آخري گذاشت...
ناخوش آواز
ناخوش آوازي به بانگ بلند قرآن همي خواند. صاحبدلي بر او بگذشت، گفت: “تو را مشاهره (1) چندست؟” گفت: “هيچ.” گفت: “پس چرا زحمت خود همي دهي؟” گفت:
“از بهر خدا مي خوانم.” گفت: “از بهر خدا مخوان!”
موذن
يکي در مسجد سنجار به تطوع بانگ نمازگفتي، به ادائي که مستمعان از او نفرت گرفتندي، و صاحب مسجد اميري بود عادل، نيکو سيرت، نمي خواستش که دل آزرده شود. گفت: “اي جوانمرد، اين مسجد را موذنانند قديم، هريکي را...
منجم
مردم قريه به علت جاهي که داشت، بليتش مي کشيدند و اذيتش مصلحت نمي ديدند؛ تا يکي از خطباي آن بوم که پنهان با وي عداوتي داشت، به پرسيدن رفتش. گفت: “تو را خوابي ديده ام، خير باد!” گفت: “چه ديده اي؟” گفت: “چنان...
معموره
پادشاهي ديوانه در گورستان ديد. گفت: “چرا به معموره نيايي؟” گفت: “آنان که به ممعموره اند، آخر کجا روند؟” گفت: “اينجا آيند.” گفت: “پس معموره اينجا باشد!”