0
مسیر جاری :
بلبل کودکان

بلبل

در زمان‌های قدیم قصری وجود داشت که مال یک پادشاه چینی بود و قصر این پادشاه توی تمام دنیا تک بود. جنس آن قصر از چینی درجه‌ی یک و بسیار زیبا بود. اما افراد باید خیلی مدارا می‌کردند که مبادا یک وقت آن قصر...
پروانه کودکان

پروانه

توی یک روستای با صفا و خوش آب و هوا پروانه‌ای زندگی می‌کرد. که از تنهایی خسته شده بود و تصمیم گرفت که دنبال گل‌ها برود و یکی از آنها را برای ازدواج انتخاب کند. او وقتی سراغ خانم گل‌ها رفت همه‌ی آنها را...
فرمانروای ظالم کودکان

فرمانروای ظالم

روزی روزگاری در یک کشور پادشاه ظالمی زندگی می‌کرد که همه‌ی فکر و ذکرش جنگ و کشت و کشتار بود. او دوست داشت همیشه به مردم ظلم کند و با آنها بجنگد تا یک روز بتواند پادشاه همه‌ی عالم بشود. او دوست داشت وقتی...
دوازده مسافر کودکان

دوازده مسافر

هوا خیلی سرد بود. شب آرامی بود و آسمان خدا صاف و ستاره باران. مردمانی هستند که دینشان مسیحی است و عید آنها در زمستان می‌باشد و در آن شب سرد وقتی که شب عید شروع شد صدای ترق تروقِ ترقه‌ها به هوا بلند شد....
دونده‌ها کودکان

دونده‌ها

روزی در یک جنگل بزرگ مسابقه‌ی دویی برگزار شد و قرار شد که دو نفر را به عنوان برنده انتخاب کنند. البته به نفر اول جایزه‌ی بهتری می‌دادند. اما مدت مسابقه یک روز و دو روز نبود بلکه این مسابقه یک سال طول کشیده...
آخرین رؤیای درخت بلوط کهنسال کودکان

آخرین رؤیای درخت بلوط کهنسال

میان یک جنگل پر از گل و گیاه و زیبا که کنار ساحل بود یک درخت بلوط پیر وجود داشت که سن این درخت پیر سیصد و شصت و پنج سال بود و این درخت فقط سالی یک بار یعنی در فصل زمستان می‌خوابید. اما در بهار و تابستان...
آدم برفی کودکان

آدم برفی

آدم برفی با خودش می‌گفت: «آخ که این سرما چه کیفی داره. وقتی باد سرد توی صورتم می‌خوره و غرچ‌غرچ صدا می‌کنه، من کیف می‌کنم.» خورشید که داشت غروب می‌کرد زل زده بود به آدم برفی اما چون زمستان بود و زور زیادی...
پری کوچک دریایی کودکان

پری کوچک دریایی

در میان دریا، جایی که آب دریا بسیار گود و عمیق است موجوداتی زندگی می‌کنند که بسیار اسرارآمیزند. در آن اعماق درختان و گیاهان و ماهیان و صدف‌هایی زندگی می‌کنند که توی هر کدام از این صدف‌ها مرواریدهای با...
قوهای وحشی کودکان

قوهای وحشی

در کشوری پادشاهی زندگی می‌کرد که صاحب یازده پسر و یک دختر بود که هر کدام از پسرها وقتی می‌خواستند به مدرسه بروند یک ستاره به سینه می‌زدند و یک شمشیر هم به کمرشان می‌بستند. قلم‌های آنها از الماس و صفحه‌هایی...
دوست صمیمی کودکان

دوست صمیمی

پدر یوهانس بیمار بود و در رختخواب خوابیده بود. حال او خیلی بد بود و چیزی تا مردنش باقی نمانده بود. تنها کسی که بالا سر او بود یوهانس بود که از ناراحتی گریه می‌کرد. او آن‌قدر در کنار تخت پدرش گریه کرد تا...