0
مهدوی

چون عصای موریانه خورده دست‌های من

چون عصای موریانه خورده دست‌های من زیر بار درد تار و مار شد، نیامدی ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی روزهای رفته بی‌شمار شد، نیامدی عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو قصه بلند...
مهدوی

دل به داغ بی‌کسی دچار شد، نیامدی

دل به داغ بی‌کسی دچار شد، نیامدی چشم ماه و آفتاب تار شد، نیامدی سنگ‌های سرزمین من در انتظار تو زیر سم اسب‌ها غبار شد، نیامدی
مهدوی

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند که کار منتظرانت همیشه بیداری است به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو "چه جای دم زدن نافه های تاتاری است"
مهدوی

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است بیا که زخم زبان های دوستان کاری است به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس برای منتظران چاره نیست ناچاری است
مهدوی

ای مهربان که نام تو را یار گفته‌‌اند

ای مهربان که نام تو را یار گفته‌‌اند چشم تو را فروغ شب تار گفته‌اند از دست‌های مهر تو اعجاز چیده‌اند از گام‌های سبز تو بسیار گفته‌اند
مهدوی

انتظار از همیشه خسته تر است

طاقتش طاق می شود دیگر انتظار از همیشه خسته تر است چشم های تو را بغل کرده کوچه ها را هنوز رهگذر است
مهدوی

یک عده مضطرب، نگرانند و منتظر

یک عده مضطرب، نگرانند و منتظر دست دعا بلند به اَمّن یُجیب شد من ماندم و دو چشم به ره مانده در گذر مولا نیامدی و دلم بی‌ شکیب شد
مهدوی

آقا نیامدی تو و عالم غریب شد

آقا نیامدی تو و عالم غریب شد کار تمام مردم دنیا عجیب شد دَم می‌زنند از تو و عشقت ولی دریغ دست صداقتی که فشردم فریب شد
مهدوی

می‌خواهمت، چنان که شب خسته، خواب را

می‌خواهمت، چنان که شب خسته، خواب را می‌جویمت، چنان که لب تشنه، آب را محو توام، چنان که ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده‌دمان، آفتاب را
مهدوی

وقت آن نیست بیایی و بمانی تا ما

وقت آن نیست بیایی و بمانی تا ما نگذاریم سر از قصه به پای دگری؟ چه کنم با دل تنگ و عطش آمدنت؟ باز هم جمعه گذشت از تو نیامد خبری