0
مسیر جاری :
بگرفت به چنگ چنگ و بنشست رودکی

بگرفت به چنگ چنگ و بنشست

بنواخت به شست چنگ را شست بگرفت به چنگ چنگ و بنشست کان موضع آن بت نواييست فرخار بزرگ و نيک جاييست نه گندم و جو فرو خستي نه کفشگري که دوختستي
جامه پر صورت دهر، اي جوان رودکی

جامه پر صورت دهر، اي جوان

چرک شدوشد به کف گازران جامه پر صورت دهر، اي جوان منتظرم تا چه برآيد ز آب؟ رنگ همه خام وچنان پيچ و تاب مرگ فشردش همه در زير غن لقمه‌اي از زهر زده در دهن
اي بلبل خوش آوا، آوا ده رودکی

اي بلبل خوش آوا، آوا ده

اي ساقي ، آن قدح باما ده اي بلبل خوش آوا، آوا ده طبعم گرفت نيز گراني جواني گسست و چيره زباني بي صد هزار مردم تنهايي با صد هزار مردم تنهايي
شبي ديرند و ظلمت را مهيا رودکی

شبي ديرند و ظلمت را مهيا

چو نابينا درو دو چشم بينا شبي ديرند و ظلمت را مهيا کياخن ترت بايد کرد کارا درنگ آر اي سپهر چرخ وارا که گيتي رشک هفتم آسمان شد چراغان در شب چک آن چنان شد
تا سمو سر برآوريد از دشت رودکی

تا سمو سر برآوريد از دشت

گشت زنگار گون همه لب کشت تا سمو سر برآوريد از دشت تا پزند از سمو طعامک چاشت هر يکي کاردي ز خوان برداشت عشق شد در جهان فيار مرا نيست فکري به غير يار مرا
باندا نمودند و خشور را رودکی

باندا نمودند و خشور را

بديد آن سراپا همه نور را باندا نمودند و خشور را کز ابريشم جان کند جامه را کفن حله شد کرم بهرامه را بيا و بکن، بگسلد جان ما به کوه اندرون گفت: کمکان ما
زن چو اين بشنيده شد خاموش بود رودکی

زن چو اين بشنيده شد خاموش بود

کفشگر کانا و مردي لوش بود زن چو اين بشنيده شد خاموش بود معصفر گون، پوشش او خود سفيد سرخي خفچه نگر از سرخ بيد بانگ وژخ مردمان، خشم آوريد چون کشف انبوه غوغايي بديد
آن چنان که نجنبيد او را هيچ رگ رودکی

آن چنان که نجنبيد او را هيچ رگ

چو هامون دشمنانت پست بادند آن چنان که نجنبيد او را هيچ رگ يار بادت توفيق، روزبهي با تو رفيق چو گردون دوستان والا همه سال اي شاه نبي سيرت، ايمان تو محکم دولتت بادا حريف، دشمنت غيشه و نال
... اين مصرع ساقط شده … رودکی

... اين مصرع ساقط شده …

هر روز بر آسمانت باد امروا ... اين مصرع ساقط شده … ترسم که: بميرد از فراغي که تراست در رهگذر باد چراغي که تراست گر نشنيدي، زهي دماغي که تراست! بوي جگر سوخته عالم بگرفت
کاروان شهيد رفت از پيش رودکی

کاروان شهيد رفت از پيش

و آن ما رفته گير و مي‌انديش کاروان شهيد رفت از پيش وز شمار خرد هزاران بيش از شمار دو چشم يک تن کم پيش کايدت مرگ پاي آگيش توشه‌ي جان خويش ازو برباي