مسیر جاری :
ما کلاه خواجگي اکنون ز سر بنهادهايم
ما کلاه خواجگي اکنون ز سر بنهادهايم شاعر : سنايي غزنوي تا که در بند کلهدوزي اسير افتادهايم ما کلاه خواجگي اکنون ز سر بنهادهايم ما بهاي هر کله اکنون سري بنهادهايم ...
از پي تو ز عدم ما به جهان آمدهايم
از پي تو ز عدم ما به جهان آمدهايم شاعر : سنايي غزنوي نز براي طرب و لهو و فغان آمدهايم از پي تو ز عدم ما به جهان آمدهايم ما ازين معني بي نام و نشان آمدهايم عشق نپذيرد...
دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپردهايم
دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپردهايم شاعر : سنايي غزنوي رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مردهايم دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپردهايم از سر کوي تو بر سر سنگ و سيلي خوردهايم...
ما را ميفگنيد که ما اوفتادهايم
ما را ميفگنيد که ما اوفتادهايم شاعر : سنايي غزنوي در کار عشق تن به بلاها نهادهايم ما را ميفگنيد که ما اوفتادهايم کاکنون به شغل بي دلي اندر فتادهايم آهستگي مجوي تو...
خورشيد تويي و ذره ماييم
خورشيد تويي و ذره ماييم شاعر : سنايي غزنوي بي روي تو روي کي نماييم خورشيد تويي و ذره ماييم از کوي برآي تا برآييم تا کي به نقاب و پرده يک ره شهري و گلي تويي و ماييم...
لبيک زنان عشق ماييم
لبيک زنان عشق ماييم شاعر : سنايي غزنوي احرام گرفته در وفاييم لبيک زنان عشق ماييم در کم زدن اوفتاده ماييم در کوي قلندري و تجريد کز باديهي هوا برآييم جز روح طوافگه...
اي به رخسار کفر و ايمان هم
اي به رخسار کفر و ايمان هم شاعر : سنايي غزنوي وي به گفتار درد و درمان هم اي به رخسار کفر و ايمان هم چنبرست اي نگار چوگان هم زلف پر تاب تو چو قامت من به سر تو که لعل...
اي دو زلفت دراز و بالا هم
اي دو زلفت دراز و بالا هم شاعر : سنايي غزنوي وي دو لعلت نهان و پيدا هم اي دو زلفت دراز و بالا هم چشم تو شوخ هست و رعنا هم شوخ تنها که خواند چشم ترا چه عجب صدهزار دانا...
بي صحبت تو جهان نخواهم
بي صحبت تو جهان نخواهم شاعر : سنايي غزنوي بي خشنوديت جان نخواهم بي صحبت تو جهان نخواهم يک دم زدنت امان نخواهم گر جان و روان من بخواهي من خدمت رايگان نخواهم جان...
تا کي ز تو من عذاب بينم
تا کي ز تو من عذاب بينم شاعر : سنايي غزنوي گر صلح کني صواب بينم تا کي ز تو من عذاب بينم آن شب که ترا به خواب بينم شبگير ز خواب سست خيزم جايي که شراب ناب بينم ياد...