مسیر جاری :
اي ديدن تو حيات جانم
اي ديدن تو حيات جانم شاعر : سنايي غزنوي ناديدنت آفت روانم اي ديدن تو حيات جانم بفروز به نور وصل جانم دل سوختهاي به آتش عشق جز نام ز عيش بر زبانم بيعشق وصال تو...
اي ناگزران عقل و جانم
اي ناگزران عقل و جانم شاعر : سنايي غزنوي وي غارت کرده اين و آنم اي ناگزران عقل و جانم وي خال جمال تو گمانم اي نقش خيال تو يقينم چون با تو بوم همه جهانم تا با خودم...
مسلم کن دل از هستي مسلم
مسلم کن دل از هستي مسلم شاعر : سنايي غزنوي دمادم کش قدح اينجا دمادم مسلم کن دل از هستي مسلم از آن ميها که از جانم کم کند غم نه زان ميها کز آن مستي فزايد چو بسطامي...
در راه عشق اي عاشقان خواهي شفا خواهي الم
در راه عشق اي عاشقان خواهي شفا خواهي الم شاعر : سنايي غزنوي کاندر طريق عاشقي يک رنگ بيني بيش و کم در راه عشق اي عاشقان خواهي شفا خواهي الم عيسي ببايد ترجمان تا زنده گرداند...
اي چهرهي تو چراغ عالم
اي چهرهي تو چراغ عالم شاعر : سنايي غزنوي با ديدن تو کجا بود غم اي چهرهي تو چراغ عالم بي روي تو خلد شد جهنم شد خلد به روي تو سرايم چون تو دگري نزاد ز آدم اي شمسهي...
چو دانستم که گردندهست عالم
چو دانستم که گردندهست عالم شاعر : سنايي غزنوي نيايد مرد را بنياد محکم چو دانستم که گردندهست عالم شبان و روز با هم مست و خرم پس آن بهتر که ما در وي مقيميم مرا زان...
من که باشم که به تن رخت وفاي تو کشم
من که باشم که به تن رخت وفاي تو کشم شاعر : سنايي غزنوي ديده حمال کنم بار جفاي تو کشم من که باشم که به تن رخت وفاي تو کشم چون به دل بار سرافيل وفاي تو کشم ملک الموت جفاي...
روا داري که بي روي تو باشم
روا داري که بي روي تو باشم شاعر : سنايي غزنوي ز غم باريک چون موي تو باشم روا داري که بي روي تو باشم نشسته بر سر کوي تو باشم همه روز و همه شب معتکفوار سزد گر من هواجوي...
فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم
فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم شاعر : سنايي غزنوي جدا گرديد يار از من جدا از يار چون باشم فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم عقيقافشان و گوهربيز و لولوبار چون...
چو آمد روي بر رويم که باشم من که من باشم
چو آمد روي بر رويم که باشم من که من باشم شاعر : سنايي غزنوي که آنگه خوش بود با من که من بيخويشتن باشم چو آمد روي بر رويم که باشم من که من باشم نه دل باشم نه جان باشم نه...