مسیر جاری :
غريب و عاشقم بر من نظر کن
غريب و عاشقم بر من نظر کن شاعر : سنايي غزنوي به نزد عاشقان يک شب گذر کن غريب و عاشقم بر من نظر کن ز بد عهدي دل خود را خبر کن ببين آن روي زرد و چشم گريان که جان عاشقان...
غلاما خيز و ساقي را خبر کن
غلاما خيز و ساقي را خبر کن شاعر : سنايي غزنوي که جيش شب گذشت و باده در کن غلاما خيز و ساقي را خبر کن صبوحي لعلشان صبح و سحر کن چو مستان خفته انداز بادهي شام صبايي...
اي باد به کوي او گذر کن
اي باد به کوي او گذر کن شاعر : سنايي غزنوي معشوق مرا ز من خبر کن اي باد به کوي او گذر کن در عاشق خود يکي نظر کن با دلبر من بگو که جانا از آب وصال خويش تر کن چوبي...
اين که فرمودت که رو با عاشقان بيداد کن
اين که فرمودت که رو با عاشقان بيداد کن شاعر : سنايي غزنوي دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن اين که فرمودت که رو با عاشقان بيداد کن جز «و يبقي وجه ربک» نقش را بنياد کن...
ايا معمار دين اول دل و دين را عمارت کن
ايا معمار دين اول دل و دين را عمارت کن شاعر : سنايي غزنوي پس آنگه خيز و رندن را سحرگاهي زيارت کن ايا معمار دين اول دل و دين را عمارت کن نهان از گوشهاي ما را به عين سر اشارت...
اي دوست ره جفا رها کن
اي دوست ره جفا رها کن شاعر : سنايي غزنوي تقصير گذشته را قضا کن اي دوست ره جفا رها کن با حاجب بارت آشنا کن بر درگه وصل خويش ما را بدخويي را ز خود جدا کن در صورت...
گر کار بجز مستي اسکندر مي من
گر کار بجز مستي اسکندر مي من شاعر : سنايي غزنوي ور معجزه شعرستي پيغمبر مي من گر کار بجز مستي اسکندر مي من اندر دو جهان شاه بلند اختر مي من با اينهمه گر عشق يکي ماه نبودي...
اي نگار دلبر زيباي من
اي نگار دلبر زيباي من شاعر : سنايي غزنوي شمع شهرافروز شهرآراي من اي نگار دلبر زيباي من روشنايي ديدهي بيناي من جز براي ديدنت ديده مباد خاک پايت باد سر تا پاي من ...
اي رخ تو بهار و گلشن من
اي رخ تو بهار و گلشن من شاعر : سنايي غزنوي همچو جانست عشق در تن من اي رخ تو بهار و گلشن من بي رخ تو جهان روشن من راست چون زلف تو بود تاريک عشق تو هر شبي ز روزن من...
خيز اي بت و در کوي خرابي قدمي زن
خيز اي بت و در کوي خرابي قدمي زن شاعر : سنايي غزنوي با شيفتگان سر اين راه دمي زن خيز اي بت و در کوي خرابي قدمي زن در باديهي هجر ز حيرت علمي زن بر عالم تجريد ز تفريد...