مسیر جاری :
#اشعار مسعود سعد سلمان در راسخون
#اشعار مسعود سعد سلمان در مقالات
#اشعار مسعود سعد سلمان در فیلم و صوت
#اشعار مسعود سعد سلمان پرسش و پاسخ
#اشعار مسعود سعد سلمان در مشاوره
#اشعار مسعود سعد سلمان در خبر
#اشعار مسعود سعد سلمان در سبک زندگی
#اشعار مسعود سعد سلمان در مشاهیر
#اشعار مسعود سعد سلمان در احادیث
#اشعار مسعود سعد سلمان در ویژه نامه
شخصي به هزار غم گرفتارم
در هر نفسي به جان رسد کارم شخصي به هزار غم گرفتارم
بيعلت و بيسبب گرفتارم بيزلت و بيگناه محبوسم
بر دانه نيوفتاده منقارم در دام جفا شکسته مرغيام
تير و تيغ است بر دل و جگرم
درد و تيمار دختر و پسرم تير و تيغ است بر دل و جگرم
غم وتيمار مادر و پدرم هم بدينسان گدازدم شب و روز
از غم و درد آن دل و جگرم جگرم پاره است و دل خسته
تا کي دل خسته در گمان بندم
جرمي که کنم بر اين و آن بندم تا کي دل خسته در گمان بندم
بر گردش چرخ و بر زمان بندم بدها که ز من همي رسد بر من
گر آب در اصل خاکدان بندم ممکن نشود که بوستان گردد
عمرم همي قصير کند اين شب طويل
وز انده کثير شد اين عمر من قليل عمرم همي قصير کند اين شب طويل
همچون نياز تيره و همچون امل طويل دوشم شبي گذشت چه گويم چگونه بود؟
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نيل کفالخضيب داشت فلک ورنه گفتمي
چو عزم کاري کردم مرا که دارد باز؟
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز چو عزم کاري کردم مرا که دارد باز؟
دري که چرخ ببندد کنم به دانش باز شبي که آز برآرد کنم به همت روز
وگر بدارم، گردون نگويدم که بتاز اگر بتازم گيتي نگويدم که بدار
دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
جز از ستاره نديدم بر آسمان لشکر دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر چو حاجبان زمي از شب سياه پوشيده
چو دو فريشتهام از دو سو قضا و قدر به هست و نيست در آرد عنان من در...
دلم ز انده بيحد همي نياسايد
تنم ز رنج فراوان همي بفرسايد دلم ز انده بيحد همي نياسايد
ز ديدگانم باران غم فرود آيد بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ازين پس ايچ غمي پيش چشم نگرايد ز بس غمان که بديدم چنان شدم که مرا
چو مردمان شب ديرنده عزم خواب کنند
همه خزانهي اسرار من خراب کنند چو مردمان شب ديرنده عزم خواب کنند
چو ماه و مهر سر و روي در نقاب کنند نقاب شرم چو لاله ز روي بردارند
چو تيره شب را همگونهي غراب کنند رخم ز چشمم هم چهرهي تذرو شود...
چو سوده دوده به روي هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند چو سوده دوده به روي هوا برافشانند
که چشمهاي جهان را همه بخسبانند سپهر گردان آن چشمها گشايد باز
زند ستامي کان را ستارگان خوانند از آن سبيکهي زر کافتاب گويندش
چون مني را فلک بيازارد
خردش بيخرد نينگارد؟ چون مني را فلک بيازارد
گرچه بر من چو ابر غم بارد هر زماني چو ريگ تشنهترم
بر دل من چو مار بگمارد چون بيفسايدم چو مار، غمي