0
مسیر جاری :
نالم ز دل چو ناي من اندر حصار ناي مسعود سعد سلمان

نالم ز دل چو ناي من اندر حصار ناي

پستي گرفت همت من زين بلندجاي نالم ز دل چو ناي من اندر حصار ناي جز ناله‌هاي زار چه آرد هواي ناي؟ آرد هواي ناي مرا ناله‌هاي زار پيوند عمر من نشدي نظم جانفزاي گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
اي سرد و گرم چرخ کشيده مسعود سعد سلمان

اي سرد و گرم چرخ کشيده

شيرين و تلخ دهر چشيده اي سرد و گرم چرخ کشيده بر تو هزار باد وزيده اندر هزار باديه گشته بي‌مر لباس صبر دريده بي‌حد بناي آز کشفته
اي ملک ملک چون نگار کرده مسعود سعد سلمان

اي ملک ملک چون نگار کرده

در عصر خزان‌ها بهار کرده اي ملک ملک چون نگار کرده در مرکز دولت قرار کرده شغل همه دولت قرار داده بر کلک تکاور سوار کرده از عدل بسي قاعده نهاده
بر عمر خويش گريم يا بر وفات تو؟ مسعود سعد سلمان

بر عمر خويش گريم يا بر وفات تو؟

واکنون صفات خويش کنم ياصفات تو؟ بر عمر خويش گريم يا بر وفات تو؟ مردي و زنده ماند ز تو مکرمات تو رفتي و هست بر جا از تو ثناي خوب ناديده چهره‌ي تو بنين و بنات تو ديدي قضاي مرگ و برون رفتي از جهان...
اي حيدر اي عزيز گرانمايه يار من مسعود سعد سلمان

اي حيدر اي عزيز گرانمايه يار من

اي نيکخواه عمر من و غمگسار من اي حيدر اي عزيز گرانمايه يار من با خويشتن ببردي مانا قرار من رفتي تو وز غم تو نيابم همي قرار رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من مهجورم و به روز، فراق تو جفت من
چرا نگريد چشم و چرا ننالد تن؟ مسعود سعد سلمان

چرا نگريد چشم و چرا ننالد تن؟

کزين برفت نشاط و از آن برفت وسن چرا نگريد چشم و چرا ننالد تن؟ چو يادم آيد از دوستان و اهل وطن چنان بگريم کم دشمنان ببخشايند ز بهر آن که نشان تن است پيراهن سحر شوم ز غم و پيرهن همي بدرم
تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و اين مسعود سعد سلمان

تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و اين

همواره تازه باشد و پيوسته شادمان تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و اين هر لحظه‌يي ز بخت نهالي دگر نشان هر ساعتي ز دولت شمعي دگر فروز تا خرمي بماند در خرمي بمان تا فرخي بپايد در فرخي بپاي
از کرده‌ي خويشتن پشيمانم مسعود سعد سلمان

از کرده‌ي خويشتن پشيمانم

جز توبه ره دگر نمي‌دانم از کرده‌ي خويشتن پشيمانم در کام، زبان همي چه پيچانم کارم همه بخت بد بپيچاند بر خيره سخن همي چه گردانم اين چرخ به کام من نمي‌گردد
اوصاف جهان سخت نيک دانم مسعود سعد سلمان

اوصاف جهان سخت نيک دانم

از بيم بلا گفت کي توانم اوصاف جهان سخت نيک دانم نه آن چه بگويم همي بدانم نه آن چه بدانم همي بگويم وز دل به بلا خسته‌ي جهانم کز تن به قضا بسته‌ي سپهرم
چون مشرف است همت بر رازم مسعود سعد سلمان

چون مشرف است همت بر رازم

نفسم غمي نگردد از آزم چون مشرف است همت بر رازم چون زر پخته در دهن گازم چون در به زير پاره‌ي الماسم تا کي بوم صبور که نه بازم بسته دو پاي و دوخته دو ديده