واکنون صفات خويش کنم ياصفات تو؟ |
|
بر عمر خويش گريم يا بر وفات تو؟ |
مردي و زنده ماند ز تو مکرمات تو |
|
رفتي و هست بر جا از تو ثناي خوب |
ناديده چهرهي تو بنين و بنات تو |
|
ديدي قضاي مرگ و برون رفتي از جهان |
زين در ميان حسرت و غربت ممات تو |
|
خلقي يتيم گشت و جهاني اسير شد |
بر هر کسي گشاده طريق صلات تو |
|
گر بسته بود بر تو در خانهي تو بود |
نوميد شد به هرجا از تو عفات تو |
|
تو نااميد گشتي از عمر خويشتن |
آن کس که يافتي صدقات و زکات تو |
|
نالد همي به زاري و گريد همي به درد |
کز رحمت آفريد خداوند ذات تو |
|
بر هيچکس نماند که رحمت نکردهاي |
شادي نبود هيچ ترا از حيات تو |
|
مانا که پيش خواست ترا کردگار از آنک |
مسکين برادر تو سعيد از وفات تو |
|
خون جگر ز ديده برون افکند همي |
وز که کنون همي شنوم من نکات تو |
|
گويد که با که گويم اکنون غمان دل |
و آرام يافتي دل من از عظات تو |
|
اندوه من به روي تو بودي گسارده |
گر هيچ سود کردي و بودي نجات تو |
|
جان همچو خون ديده ز ديده براندمي |
دشمنترين خلق جهان جز نعات تو |
|
از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نيست |
يکسر کناد عفو همه سيت تو |
|
ايزد عطا دهادت ديدار خويشتن |