عمرم همي قصير کند اين شب طويل

وز انده کثير شد اين عمر من قليل عمرم همي قصير کند اين شب طويل همچون نياز تيره و همچون امل طويل دوشم شبي گذشت چه گويم چگونه بود؟ بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نيل کف‌الخضيب داشت فلک ورنه گفتمي
چهارشنبه، 31 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عمرم همي قصير کند اين شب طويل
عمرم همي قصير کند اين شب طويل
عمرم همي قصير کند اين شب طويل

شاعر : مسعود سعد سلمان

وز انده کثير شد اين عمر من قليل عمرم همي قصير کند اين شب طويل
همچون نياز تيره و همچون امل طويل دوشم شبي گذشت چه گويم چگونه بود؟
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نيل کف‌الخضيب داشت فلک ورنه گفتمي
طبع از شگفت خيره و چشم از نظر کليل از ساکني چرخ و سياهي شب مرا
گفتم هوا ندارد ارکان مستحيل گفتم زمين ندارد اعراض مختلف
مردم در او نخفت و نحسبند در مسيل چشمم مسيل بود ز اشکم شب دراز
با او چرا به خوابي باشد فلک بخيل؟ اين ديده گر به لل رادست در جهان
شب از فراق وصل در آتش کنم مقيل روز از وصال هجر درآبم بود مقام
گردون به سلسله در، پايم چو شير و پيل؟ چون مور و پشه‌ام به ضعيفي چرا کشد
کايد همي به من شب تار از دويست ميل زنده خيال دوست همي داردم چنين
گه در شود در آتش دل راست چون خليل گه بگذرد ز آب دو چشمم کليم‌وار
گويي که هست بر تن او پر جبرئيل نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
زان دو رخ منقش وزان ديده‌ي کحيل زردست و سرخ دو رخ و ديده مرا به عشق
داودوار کوه بود مر مرا رسيل چون نوحه‌يي برآرم يا ناله‌يي کنم
در آتشم نهد که نيارم بر او بديل او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
تا کي تنم ز رنج زمانه بود عليل تا کي دلم ز تير حوادث شود جريح
هرگز چو من نيابد تيغ بلا قتيل هرگز چو من نگيرد چنگ قضا شکار
کش در زمان نه دست قضا درکشيد ميل يک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کان سوي هر سعادت و دولت بود دليل نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
خواجه رئيس سيد ابوالفتح بي‌عديل پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصيل آن در هنر يگانه و آن در خرد تمام
اخلاق او مهدب و اقوال او جميل افعال او گزيده و آثار او بلند
کرد ايزدت به روزي خلقان مگر کفيل اي درگه تو قبله خواهندگان شده
زيرا که تو به مکرمت اندرنيي بخيل هرگز نگشت خواهي روزي ز مکرمت
صافي‌ترست عزم تو از خنجر صقيل محکم‌ترست حزم تو از کوه بيستون
فر تو در حزيران ظلي بود ظليل طبع تو در زمستان باغي بود خرم
روزي اگر گشاده شود پيش من سبيل جز بهر خدمت تو نبندم ميان به جهد
سوي تو بر دو ديده‌ي روشن کنم رحيل بر مرکب هواي تو در راه اشتياق
آنم که چشم چرخ نبيند مرا ذليل آنم که دست دهر نيابد مرا ضعيف
ور چند بر دو پايم بندي است بس ثقيل هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
چشمم بدان بود که عطايم دهي جزيل گوشم بدان بود که سلامم کني به مهر
باشم ترا به جان و دل و ديدگان خليل تا ديدگان و تا دل و جان است مر مرا
تا کلک را صرير بود تيغ را صليل تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
بادت سعادتي به همه دولتي کفيل بادت بزرگيي به همه نعمتي مضاف


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط