وز انده کثير شد اين عمر من قليل |
|
عمرم همي قصير کند اين شب طويل |
همچون نياز تيره و همچون امل طويل |
|
دوشم شبي گذشت چه گويم چگونه بود؟ |
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نيل |
|
کفالخضيب داشت فلک ورنه گفتمي |
طبع از شگفت خيره و چشم از نظر کليل |
|
از ساکني چرخ و سياهي شب مرا |
گفتم هوا ندارد ارکان مستحيل |
|
گفتم زمين ندارد اعراض مختلف |
مردم در او نخفت و نحسبند در مسيل |
|
چشمم مسيل بود ز اشکم شب دراز |
با او چرا به خوابي باشد فلک بخيل؟ |
|
اين ديده گر به لل رادست در جهان |
شب از فراق وصل در آتش کنم مقيل |
|
روز از وصال هجر درآبم بود مقام |
گردون به سلسله در، پايم چو شير و پيل؟ |
|
چون مور و پشهام به ضعيفي چرا کشد |
کايد همي به من شب تار از دويست ميل |
|
زنده خيال دوست همي داردم چنين |
گه در شود در آتش دل راست چون خليل |
|
گه بگذرد ز آب دو چشمم کليموار |
گويي که هست بر تن او پر جبرئيل |
|
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب |
زان دو رخ منقش وزان ديدهي کحيل |
|
زردست و سرخ دو رخ و ديده مرا به عشق |
داودوار کوه بود مر مرا رسيل |
|
چون نوحهيي برآرم يا نالهيي کنم |
در آتشم نهد که نيارم بر او بديل |
|
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک |
تا کي تنم ز رنج زمانه بود عليل |
|
تا کي دلم ز تير حوادث شود جريح |
هرگز چو من نيابد تيغ بلا قتيل |
|
هرگز چو من نگيرد چنگ قضا شکار |
کش در زمان نه دست قضا درکشيد ميل |
|
يک چشم در سعادت نگشاد بخت من |
کان سوي هر سعادت و دولت بود دليل |
|
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد |
خواجه رئيس سيد ابوالفتح بيعديل |
|
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت |
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصيل |
|
آن در هنر يگانه و آن در خرد تمام |
اخلاق او مهدب و اقوال او جميل |
|
افعال او گزيده و آثار او بلند |
کرد ايزدت به روزي خلقان مگر کفيل |
|
اي درگه تو قبله خواهندگان شده |
زيرا که تو به مکرمت اندرنيي بخيل |
|
هرگز نگشت خواهي روزي ز مکرمت |
صافيترست عزم تو از خنجر صقيل |
|
محکمترست حزم تو از کوه بيستون |
فر تو در حزيران ظلي بود ظليل |
|
طبع تو در زمستان باغي بود خرم |
روزي اگر گشاده شود پيش من سبيل |
|
جز بهر خدمت تو نبندم ميان به جهد |
سوي تو بر دو ديدهي روشن کنم رحيل |
|
بر مرکب هواي تو در راه اشتياق |
آنم که چشم چرخ نبيند مرا ذليل |
|
آنم که دست دهر نيابد مرا ضعيف |
ور چند بر دو پايم بندي است بس ثقيل |
|
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه |
چشمم بدان بود که عطايم دهي جزيل |
|
گوشم بدان بود که سلامم کني به مهر |
باشم ترا به جان و دل و ديدگان خليل |
|
تا ديدگان و تا دل و جان است مر مرا |
تا کلک را صرير بود تيغ را صليل |
|
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار |
بادت سعادتي به همه دولتي کفيل |
|
بادت بزرگيي به همه نعمتي مضاف |