0
مسیر جاری :
نکوهش بیجا افسانه‌ها

نکوهش بیجا

پسرکی برای شست‌و‌شوی خود به رودخانه رفته بود که ناگهان احساس کرد با غرق شدن فاصله‌ای ندارد. در همین هنگام چشم پسرک به رهگذری افتاد که در ساحل بود و از او کمک خواست. امّا رهگذر به‌جای کمک
قدرت سرنوشت افسانه‌ها

قدرت سرنوشت

پیرمردی ترسو، تنها یک پسر داشت. پسر بسیار شجاع و نترس و شیفته‌ی شکار بود. شبی پدر خواب دید که شیری پسرش را کشته است. پیرمرد به وحشت افتاد که نکند فرزندش به چنین سرنوشتی دچار شود. بنابراین
نشانه‌هایی امیدوارکننده افسانه‌ها

نشانه‌هایی امیدوارکننده

پزشکی به هنگام دیدار یکی از بیمارانش حال او را پرسید. بیمار پاسخ داد که به‌شدّت عرق می‌کند. پزشک گفت: «نشانه‌ی خوبی است.» بار دوّم که پزشک به دیدار بیمارش رفت و باز حال او را پرسید، بیمار به او گفت
پزشک قلابی افسانه‌ها

پزشک قلابی

پزشکی قلابی به دیدار بیماری رفت. تمام پزشکان شهر به مرد گفته بودند که گرچه درمان بیماری مرد طولانی خواهد بود، امّا خطری جانش را تهدید نمی‌کند. با این‌همه پزشک شیّاد به او گفت: «هر وصیتی داری بکن.
ثروت نامشروع افسانه‌ها

ثروت نامشروع

هنگامی که هرکول به طبقه‌ی خدایان ارتقا یافت و به سفره‌ی زئوس دعوت شد، با تمام خدایان با حرمت و ادب رفتار کرد. امّا همین‌که آخرین نفر یعنی پلوتوس وارد شد، هرکول سرش را پایین آورد و از روی گرداند.
تنفّر تا حدّ مرگ افسانه‌ها

تنفّر تا حدّ مرگ

دو مرد که از هم بیزار بودند سوار یک کشتی شدند. یکی از آن دو در دماغه و دیگری در پاشنه‌ی کشتی نشست. ناگهان توفانی سخت درگرفت و کشتی دستخوش امواج سهمناک شد. هنگامی که با غرق شدن فاصله‌ی چندانی
اوّل کار افسانه‌ها

اوّل کار

روزی دمیدس خطیب برای مردم آتن سخنرانی می‌کرد. امّا از آن‌جا که آن‌ها توجّه چندانی به سخن او نداشتند، خواست تا به حکایتی از حکایت‌های ازوپ که برای‌شان تعریف می‌کند، گوش کنند.
یاوه گو افسانه‌ها

یاوه گو

مردی شکارچی که ردّ شیری را جست‌وجو می‌کرد، به هیزم‌شکنی رسید و از او پرسید که آیا ردّ شیر یا لانه‌ی او را دیده‌ است. مرد پاسخ داد که به‌جای ردّ پای شیر حاضر است خود شیر را به او نشان بدهد.
با یک گل بهار نمی‌شود افسانه‌ها

با یک گل بهار نمی‌شود

جوانی بی‌فکر تمام میراثی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند. جوانک روزی پرستویی را که پیش از فصل بهار از راه رسیده بود، دید و تصوّر کرد هوا رو به گرمی
از چاله به چاه افسانه‌ها

از چاله به چاه

بیوه‌ای پرکار، خروس‌خوان، کنیزانش را بیدار می‌کرد و آن‌ها را به سر کارهای‌شان می‌فرستاد. زنان برده که خروس را مسئول بیدار کردن صاحب خود، پیش از دمیدن خورشید و خستگی و ماندگی خود می‌دانستند، تصمیم