0
مسیر جاری :
حسّ لامسه‌ی مرد نابینا افسانه‌ها

حسّ لامسه‌ی مرد نابینا

روزگاری مرد نابینایی زندگی می‌کرد که فقط با لمس حیوانات، نام آن‌ها را می‌گفت. با این‌همه یک‌بار وقتی کسی توله گرگی را در میان دست‌های او گذاشت، مرد نابینا مردد ماند.
کچل افسانه‌ها

کچل

مردی که مویش رو به سفیدی گذاشته بود، دو دلدار یکی جوان و دیگری سالخورده داشت. زن سالخورده از این‌که دلداری جوان داشته باشد، شرمنده بود و هر وقت مرد نزدش می‌آمد، تارهای سیاه موی او را یکی‌یکی می‌کند.
به عمل کار برآید افسانه‌ها

به عمل کار برآید

هموطن‌های ورزشکاری همیشه او را به ضعف و ناتوانی متّهم می‌کردند. از این‌رو ورزشکار به کشور دیگری رفت و مدّتی در آن‌جا زندگی کرد. او پس از آن‌که به کشور خود بازگشت، از هنرنمایی‌های خود در کشورهای
برای نهادن چه سنگ و چه زر افسانه‌ها

برای نهادن چه سنگ و چه زر

مردی خسیس داروندارش را فروخت، با پول آن شمشی طلا خرید و آن را جایی زیر خاک پنهان کرد، امّا او نه فقط شمش طلا که دل و جانش را هم با آن زیر خاک پنهان کرد. خسیس هر روز به محل مخفی کردن شمش
از یاد مرگ غافل مشو افسانه‌ها

از یاد مرگ غافل مشو

کشتی‌ای مسافربری با مسافرانی که به همراه داشت به دریا رفت. امّا همین‌که به دریای بیکران رسید، اسیر توفانی غیرمنتظره شد و همه پنداشتند چیزی به غرق شدن آن نمانده است. مسافران کشتی که از سرزمین‌های
زیاده‌طلب افسانه‌ها

زیاده‌طلب

هِرمِس به عابدی پرهیزگار غازی داد که تخم طلا می‌گذاشت. امّا مرد، شکیبایی نداشت و نمی‌توانست منتظر ثروتی بماند که آرام‌آرام روی هم انباشته می‌شد. او با خود فکر کرد شکم پرنده‌ای که هر روز تخم طلا بگذارد،...
شریک، همیشه شریک است افسانه‌ها

شریک، همیشه شریک است

دو نفر با هم سفر می‌کردند که یکی از آن‌ها تبری را روی زمین دید. همسفرِ مرد گفت: «چه چیز خوبی یافتیم.»
دوست آن باشد که گیرد دست دوست افسانه‌ها

دوست آن باشد که گیرد دست دوست

دو دوست با هم سفر می‌کردند که ناگهان خرسی از دور ظاهر شد. یکی از دو مرد خود را به بالای درخت رساند و همان‌جا پنهان شد. دیگری که متوجّه شد چیزی نمانده است خرس او را بگیرد، روی زمین دراز کشید و
کيفيت بالاتر از کميّت است افسانه‌ها

کيفيت بالاتر از کميّت است

مادّه روباهي به مادّه شيري طعنه زد که هربار فقط يک توله به‌دنيا مي‌آورد. مادّه شير به او گفت: «بله، هربار فقط يک توله به‌دنيا مي‌آورم؛ امّا همان يک‌بار هم توله‌ي شير به‌دنيا مي‌آورم.»
چاره‌ي ساده افسانه‌ها

چاره‌ي ساده

رودخانه‌ها دور هم جمع شدند و شکواييه‌اي عليه دريا صادر کردند. آن‌ها گفتند: «چرا وقتي ما با‌ آب‌هاي شيرين و گوارا به داخل تو مي‌ريزيم ما را شور و غيرقابل نوشيدن مي‌کني؟»